eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
69.2هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
5.4هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
در دوران خسرو انوشیروان ،زنی به نزد بزرگمهر آمد و از او مسئله ای پرسید در آن زمان بزرگمهر پاسخ را به دلیل کثرت کار در یاد نداشت پس رو به زن کرد و گفت: «نمی‌دانم. باید مطالعه کنم و جواب مسئله را پیدا کنم.» زن از این پاسخ رنجیده شد و رو به بزرگمهر کرد و گفت : «خیلی عجیب است ! وزیر انوشیروان هستی و نامت بزرگمهر حکیم است و همه تو را مردی دانشمند می‌دانند و از پادشاه چندین و چندان مزد و پاداش می‌گیری اما وقتی زنی از تو چیزی می‌پرسد می‌گویی نمی‌دانم! پس این‌همه احترام را برای چه داری و آن‌همه پول را برای چه می‌گیری؟» بزرگمهر با مهربانی جواب داد: «من بعضی از چیزها را می‌دانم و بسیاری از چیزها را نمی‌دانم و هرگز ادعا نکرده‌ام که همه‌چیز را می‌دانم.احترامی هم که دارم برای همان چیزهای اندکی است که می‌دانم، همچنان که جواب مسئله تو را ندانستم و تو به من احترامی نکردی. هر چه هم پاداش می‌گیرم برای همان چیزهای کمی است که می‌دانم و اگر می‌خواستند برای آنچه نمی‌دانم به من مزد و پاداش بدهند، همه آنچه در دنیا هست بس نبود؛ زیرا چیزهایی که نمی‌دانم خیلی زیاد است. یقین داشته باش پادشاه هم برای آنچه نمی‌دانم به من پاداش نمی‌دهد. اگر باور نداری به نزد پادشاه برو و از او بپرس.» حکایتی از قابوس نامه به نثر امروزی @Harf_Akhaar
🌱.🌱.🌱 اولین خونمون پنجاه متر بود. یه اتاق داشت که کل اتاق رو فقط یه تخت پر کرده بود. جای زیادی برای چیز اضافه نداشتیم.‌ ویوی خاصی هم نداشتیم جز ساختمون روبرویی. اما «دوسش داشتیم» چون اون خونه «اولین خونه‌ی مشترکمون» بود. چون خونه کوچیک بود دوستهامون رو دو تا دو تا دعوت میکردیم که کمبود جا کلافمون/ کلافشون نکنه. تو یکی از این دعوت کردن‌ها، یکی از مهمون‌ها از در که اومد تو رفت سمت پنجره و چند ثانیه به بیرون نگاه کرد و گفت : چرا همسایه روبرویی تو حلقتونه؟! و خندید .. بعدم برگشت و یه نگاه به خونه و بعدم به من کرد و گفت:  اصلا نمیتونم تو خونه‌ی کوچیک زندگی کنم احساس خفگی بهم دست میده، تو چطوری میتونی؟ اون شب گذشت، اون ادم اومد و رفت ، ناراحت شدم اما بعدها و بعد از  سالها مشاور و روانشناس و روانکاو رفتن یاد گرفتم که من همونم که اگر برم تو یه  مرکز بیماری‌های روانی و کسی بهم توهین کنه ناراحت نمیشم، پس انتظار رفتار درست از یه بیمار روحی داشتن مسخرست. اما تو تمام این سالها هر وقت که یاد اون شب افتادم ازش یاد گرفتم: یاد گرفتم که اگر زبونم برای گفتن حرف مثبتی برای آدمها نمیچرخه، بهتره سکوت کنم. اگر چشمی برای دیدن زیبایی‌هاشون ندارم و فقط زشتی‌ها رو میبینم بهتره سکوت کنم. اگر نمیتونم با حرفهام امیدی بدم و گره‌ای رو باز کنم بهتره سکوت کنم. اگر شرایط زندگی آدمها رو نمیدونم بهتره در موردشون قضاوت نکنم و سکوت کنم. اگر انتخاب و رفتار اون ادم به من و دیگران آسیبی نمیزنه بهتره سکوت کنم. اگر کسی ازم نظری نمیخواد بهتره نظر ندم و سکوت کنم. اگر یادم رفته دل شکستن آسون‌ترین کاره اما جمع کردنش خیلی سخته بهتره سکوت کنم. اگر حسادت چشمهام رو کور و زبونم رو تلخ کرد بهتره سکوت کنم . سکوت کنم و چشمهام رو ببندم و از خدا بخوام زشت دیدن رو از چشم‌هام و بد گفتن رو از زبونم و سیاهی رو از قلبم  بگیره تا بتونم بهتر زندگی کنم. @Harf_Akhaar