#داستان_شب 💫
مسافری خسته که از راهی دور میآمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که میتوانست آن چه که بر دلش میگذرد برآورده سازد!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگـر تختخواب نرمی در آن جا بود و او میتوانست قدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شـد!
مسافر با خود گفت: «چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم.»ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید.
بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلکهایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفـاقهای شگفتانگیز آن روز عجیب فکر میکرد با خودش گفت: «قدری میخوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟» ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید.
پی نوشت هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارشهایی از جانب ماست.ولی باید حواسمان باشد. چون این درخت افکار منفی، ترسها و نگرانیها را نیز تحقق میبخشد. بنابر این مراقب آن چه که به آن میاندیشید باشید.
@Harf_Akhaar
#داستان_شب 💫
روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانشآموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که خیلی دوست دارند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچههای فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی یکی از دانشآموزان نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد. او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟
بچههای کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچهها گفت: «من فکر میکنم این دست خداست که به ما غذا میرساند.»
یکی دیگر گفت: «شاید این دست کشاورزی است که گندم میکارد و بوقلمونها را پرورش میدهد.»
هر کس نظری میداد تا این که معلم بالای سر پسر رفت و از او پرسید: «این دست چه کسی است؟»
پسر در حالی که خجالت میکشید، آهسته جواب داد: «خانم معلم، این دست شماست.»معلم به یاد آورد از وقتی که این دانشآموز پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانههای مختلف نزد او میآمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.
@Harf_Akhaar
#داستان_شب 💫
✍️روزی خلیفه به سربازانش دستور داد تا بهلول را به قصر بیاورند.
سربازان بعد از مدتی بحلول را در حال بازی با بچه های شهر میبینند و او را نزد خلیفه میبرند خلیفه میگوید: بحلول من مقداری پول به تو میدهم و تو آن را بین فقیر ترین افراد شهر تقسیم کن.
بهلول قبول کرد و از قصر خارج شد چند دقیقه بعد بهلول برگشت.
خلیفه گفت : چرا برگشتی!!!؟؟؟
بهلول گفت: من هرچقدر گشتم فردی فقیرتر از تو پیدا نکردم.
خلیفه گفت : برای چی این حرف رو میزنی.
بحلول گفت: تو از مردم پول می گیری و خرج قصر👑 و رختو لباست میکنی پس تو فقیری، این پول هم برای خودت بماند!!!!!
خلیفه بهلول را از قصر بیرون کرد و در فکر فرو رفت.
@Harf_Akhaar
#داستان_شب 💫
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامهای نوشت.
نوشت به نام خدا نامهای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه میخواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.
دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا میخواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامهات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد ناصرالدینشاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلیحضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.
چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.
رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس میترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشتهام به خدایم نوشتهام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.»
شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا میکنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمیخواست تو یک ریالم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.»
@Harf_Akhaar
#داستان_شب 💫
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖِ ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ بود. روزی ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ حرف زدن با ﺧﺮﺵ را ﮐﺮﺩ!!!ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ حرف زدن ﺑﻪ ﺧﺮﺵ را ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﺪ،ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ؛ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند و به آموزش خر مشغول ؛ ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ که نگفت ﻭ همهٔ داوطلبان هم ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ.
ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالا و بالاتر برد اما دیگر ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ، جرات داوطلب شدن نداشت... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ!ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ حرف زدن را بیاموزم؛ﺍﻭﻝ) ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎنی مناسب برای ﺁﺳﺎﯾﺶ خودم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ همچنین ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ! ﺩﻭﻡ) در نظر گرفتن حقوق بالا و مناسب بصورت ماهیانه! ﺳﻮﻡ) اینکه بمدت ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ بدهید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ بخوﺍﻫﯿﺪ!
ﺷﺎﻩ تمام پیشنهادات پیرمرد را پذیرفت.ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:"خر" ﭘﯿﺮ و"شاه" ﭘﯿﺮ ﻭ"ﻣﻦ"ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ به رﺍﺣﺘﯽ ؛ در رفاه و آرامش و آسایش ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و ﺩﺭ مدت این ۱۰ سال حتماً ﯾﺎ "ﻣﻦ"ﯾﺎ "ﺷﺎﻩ" ﻭ ﯾﺎ "ﺧﺮ" ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!!!
@Harf_Akhaar
✨ #داستان_شب ✨
🔹فکر نان کن که خربزه آب است🔹
#ضرب_المثل
در روزگاران قدیم دو دوست بودند که کارشان خشتمالی بود . از صبح تا شب برای دیگران خشت درست می کردند و اجرت بخور و نمیری می گرفتند . آنها هر روز مقدار زیادی خاک را با آب مخلوط می کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می زدند .
یک روز ظهر که هر دو خیلی خسته و گرسنه بودند ، یکی از آنها گفت : " هرچه کار می کنیم ، باز هم به جایی نمی رسیم . حتی آن قدر پول نداریم که غذایی بخریم و بخوریم . پولمان فقط به خریدن نان می رسد . بهتر است تو بروی کمی نان بخری و بیاوری و من هم کمی بیشتر کار کنم تا چند تا خشت بیشتر بزنم ."
دوستش با پولی که داشتند، رفت تا نان بخرد. به بازار که رسید، دید یکجا کباب می فروشند و یکجا آش، دلش از دیدن غذاهای گوناگون ضعف رفت. اما چه می توانست بکند، پولش بسیار کم بود. به سختی توانست جلوی خودش را بگیرد و به طرف کباب و آش و غذاهای متنوع دیگر نرود .
وقتی که به سوی نانوایی می رفت، از جلوی یک میوه فروشی گذشت میوه فروش چه خربزه هایی داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود . دیگر حتی قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بیشتر پول داشتیم و امروز ناهار نان و خربزه می خوردیم . حیف که نداریم .
تصمیم گرفت از خربزه چشم پوشی کند و به طرف نانوایی برود. اما نتوانست. این بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جای نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نیست، آدم را سیر می کند. با این فکر ، هرچه پول داشت، به میوه فروش داد و خربزه ای خرید و به محل کار ، برگشت.
در راه در این فکر بود که آیا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای نان، خربزه بخرد. وقتی به دوستش رسید ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش می ریخت و از حالش معلوم بود که خیلی گرسنه است . او درحالی که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتی چی خریده ام؟ "
دوستش گفت : " نان را بیاور بخوریم که خیلی گرسنه ام . مگر با پولی که داشتیم ، چیزی جز نان هم می توانستی بخری؟ زود باش . تا من دستهایم را بشویم، سفره را باز کن."
مرد وقتی این حرفها را شنید ، کمی نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سیرمان نکند. "
دوستش که برگشت ، دید که او زانوی غم بغل گرفته و به جای نان ، خربزه ای درکنار اوست.
در همان نگاه اول همه چیز را فهمید . جلوی عصبانیت خودش را گرفت و گفت: " پس خربزه دلت را برد؟ حتما انتظار داری با خوردن خربزه بتوانیم تا شب گل لگد کنیم و خشت بزنیم ، نه جان من ، نان قوت دیگری دارد . خربزه هر چقدر هم شیرین باشد ، فقط آب است. "
آن روز دو دوست خشتمال به جای ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگی به کارشان ادامه دادند .
از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهمیت چیزی و درمقابل ،بی اهمیت بودن چیز دیگری حرف بزنند ، می گویند : " فکر نان کن که خربزه آب است."
@Harf_Akhaar
#داستان_شب 💫
مردی به نزد قاضی آمد، گفت: ای راهنمای مسلمانان! اگر خرما خورم، دین مرا زیان دارد؟ گفت: نه.
گفت اگر قدری سیاه دانه با آن خورم چه؟ گفت: عیبی نباشد.
گفت: اگر آب خورم چه شود؟ گفت: بر تو گوارا!
آن مرد گفت: خب شراب خرما از همین سه است. آن را چرا حرام گویی؟
قاضی گفت: ای مرد، اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را ناراحتی پیش آید؟
گفت: نه.
گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، چه؟
گفت هیچ نشود.
گفت: اگر این آب و خاک را با هم بیامیزم و از آن خشتی بسازم و بر سرت زنم، چگونه باشد؟
گفت: سرم بشکند.
گفت: همچنان که این جا سرت بشکند، آن جا هم پیمان دینت بشکند.
جوامع الحکایات
@Harf_Akhaar
#داستان_شب 💫
✍مردی که به قصد یادگیری علم سفر می کرد وارد شهری شد و نشان نزدیک ترین مسجد را گرفت و به آنجا رفت. عده ای در مسجد نشسته بودند و یک سخنران برای آنان سخنرانی می کرد. مرد به گوشه ای رفت و کوله اش را گذاشت و نشست. مرد کوله اش را باز کرد و خواست کمی نان بخورد اما با خود گفت : غذا خوردن دیر نمی شود اما ممکن است نکته ای را بگوید و من آن را از دست بدهم، پس در جمع مُستمعین نشست...
سخنران گفت: نکته آخرم را یادتان باشد،، بر طولانی بودن رابطه ها با هیچ کسی تکیه نکنید چون حتی دوستی های طولانی هم ممکن است روزی به دشمنی تبدیل شود... و دیگر آنکه، اگر در جمعی حاضر شدید برای حفظ بزرگی و احترامتان کم سخن گویید و زود مجلس را ترک کنید... و یادتان باشد آبرو چیزی است که نمیتوان بر آن قیمت گذاشت پس مراقب حفظ آن برای خود و دیگران باشید... مرد مسافر گفت: سؤالی دارم و در ادامه گفت : به نظر شما چطور میتوان انسان ها را شناخت؟؟
سخنران پاسخ داد: جوابش خیلی طولانی است اما همین قدر بگویم که؛ کسی که قبل از شناخت تو، در حقّت کوتاهی کند را سرزنش مکن و یادت باشد، حرف کسانی که زیاد قسم میخورند را باور نکن... مرد، با اینکه از دیر رسیدن به مجلس ناراحت بود اما خوشحال از اینکه مطالب آخر را از دست نداده، و با خود گفت باید همین نکات را در زندگی ام به کار ببرم...
📚کشکول شیخ بهایی
@Harf_Akhaar
🤍#داستــــــــــان_شـــــــــب🤍
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند واز شیر تنها بزی که داشت خوردند. مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد: "اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد
و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت ...
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان. وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ویک روز صبح دیدیم که مرده. مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم. فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد... مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد.
بُز شما چیست؟!
🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼
@Harf_Akhaar
#داستان_شب 🌱
مزرعه داری بود که زمین های زراعی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد.تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ای بدهد چون محل مزرعه در منطقه ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها میشد افراد زیادی مایل به کار در انجا نبودند سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه دار امد .
مزرعه دار از او پرسید آیا تاکنون دستیار یک مزرعه دار بوده ای مرد جواب داد من می توانم موقع وزیدن باد بخوابم به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
مرد به خوبی در مزرعه کار می کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می داد و مزرعه دار از او راضی بود.
سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می رسید.مزرعه دار از خواب پرید و فریاد کشید طوفان در راه است فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت بلندشو طوفان می آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
مرد همانطوری که در خواب بود گفت: نه ارباب من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من می خوابم .مزرعه دار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد.
با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پو شیده شده است .گاوها در اصطبل و مرغ ها در مرغدانی هستند پشت همه در ها محکم شده است و وسائل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
مزرعه دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته بنابر این حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد .
وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت.
🤍🌼
@Harf_Akhaar
#داستان_شب
جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند. حلاج بر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد.
جذامیان گفتند:"دیگران بر سفره ما نمینشینند و از ما میترسند."حلاج گفت: "آنها روزهاند و برخاست."
غروب، هنگام افطار حلاج گفت:"خدایا روزه مرا قبول بفرما." شاگردان گفتند:"استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی."
حلاج گفت:"ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم...!!"
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
🌱تذکره الأوليا🌱
@Harf_Akhaar
#داستان_شب
چوپانى به مقام وزارت رسید.
▫️ هر روز بامداد بر مى خاست و کلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى کرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند.
سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.
شاه را خبر دادند که وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ کس را از کار او آگاهى نیست.
امیر را میل بر آن شد تا بداند که در آن خانه چیست.
روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید که پوستین چوپانى بر تن کرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.
_امیر گفت: اى وزیر ! این چیست که مى بینم! ؟
•وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نکنم و به غلط نیفتم ، که هر که روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد .
•امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون کرد و گفت : بگیر و در انگشت کن ؛
تاکنون وزیر بودى، اکنون امیرى...
@Harf_Akhaar