🔅#عزرائیل و باغبان
باغبان جوانی به شاهزاده اش گفت:" به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزرائیل را توی باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت. دلم می خواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از این جا دور شوم و به اصفهان بروم."
شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت.
عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم می زد که با مرگ رو به رو شد و از او پرسید: چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی؟
مرگ جواب داد: نگاه تهدید آمیز نکردم. تعجب کرده بودم. آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من می دانستم که قرار است امشب، در اصفهان جانش را بگیرم...!
@Harf_Akhaar