🍁
#یک_داستان_یک_پند
🔹در بغداد نابینایی عاشق شبلی (صوفی قرن سوم هجری) بود، ولی او را هرگز ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و دراویش چیزی ندارند.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را میشناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک میهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.
🔸نابینا یک میهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظهای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمهای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)
بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این میهمانیهای مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمیتوانی بشوی.
✨إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّـهِ جَمِيعاً✨
@Harf_Akhaar
#یک_داستان_یک_پند
درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند. شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسههایی عسل و بادام ریخته و به درویشهای مسجد میداد. به هر یک از آنها هم کاسهای داد. درویش از بازرگان پرسید: «این هدیهها برای چیست؟»
بازرگان گفت: «هفت روز پیش مالالتجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا میآوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبانها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهیهای دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است.
درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین میفرستد بعد فرو مینشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست
@Harf_Akhaar
#یک_داستان_یک_پند
درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند. شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسههایی عسل و بادام ریخته و به درویشهای مسجد میداد. به هر یک از آنها هم کاسهای داد. درویش از بازرگان پرسید: «این هدیهها برای چیست؟»
بازرگان گفت: «هفت روز پیش مالالتجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا میآوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبانها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهیهای دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است.
درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین میفرستد بعد فرو مینشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست
@Harf_Akhaar
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی با هیکلِ درشت، به تمام مردم شهر بدهکار بود و به هر کسی که میخواست زور میگفت و از هر کسی قرض میگرفت، پس نمیداد! بر اثر کثرت شکایت، قاضی مجبور به زندانیکردن او شد. از زندان نیز به قاضی خبر دادند که این زندانی به زور غذای زندانیان دیگر را میخورد، ای قاضی چارهای بیندیش!
قاضی گفت: «او را از زندان نزد من آورید.» قاضی او را به مأموری سپرد و گفت: «این مفلس را سوار مرکبی بلند کن و در شهر کوی به کوی بگردان و جار بزن این مرد را ببینید هر کس به این مرد اعتماد کند و قرضی دهد مسئولیتش با خود اوست، اگر نزد قاضی شکایت آورد، قاضی شاکی را به جای متهم زندانی خواهد کرد.»
مأمور، پیرمردی با مَرکب گرفت و مرد مفلس را از صبح تا شب در شهر چرخاند و پیام قاضی را جار زد. چون شب شد صاحب مرکب زندانی را پیاده کرد و رهایش ساخت. صاحب مرکب از مأمور طلبِ دستمزد کرد.
مأمور گفت: «ای مرد خرفت و احمق! از صبح گویی آنچه جار میزنی خودت نمیدانی چه میگویی؟ دوست داری پیش قاضی بروی و زندانی شوی؟ نمیدانی از این مرد شکایت پذیرفته نیست؟»
آری مَثَل ما در دنیا شبیه این داستان است، با آن که هر روز عزیزانمان را به خاک میسپاریم اما باز این دنیا را نشناختهایم و بدان اعتماد میکنیم.
@Harf_Akhaar
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی با هیکلِ درشت، به تمام مردم شهر بدهکار بود و به هر کسی که میخواست زور میگفت و از هر کسی قرض میگرفت، پس نمیداد! بر اثر کثرت شکایت، قاضی مجبور به زندانیکردن او شد. از زندان نیز به قاضی خبر دادند که این زندانی به زور غذای زندانیان دیگر را میخورد، ای قاضی چارهای بیندیش!
قاضی گفت: «او را از زندان نزد من آورید.» قاضی او را به مأموری سپرد و گفت: «این مفلس را سوار مرکبی بلند کن و در شهر کوی به کوی بگردان و جار بزن این مرد را ببینید هر کس به این مرد اعتماد کند و قرضی دهد مسئولیتش با خود اوست، اگر نزد قاضی شکایت آورد، قاضی شاکی را به جای متهم زندانی خواهد کرد.»
مأمور، پیرمردی با مَرکب گرفت و مرد مفلس را از صبح تا شب در شهر چرخاند و پیام قاضی را جار زد. چون شب شد صاحب مرکب زندانی را پیاده کرد و رهایش ساخت. صاحب مرکب از مأمور طلبِ دستمزد کرد.
مأمور گفت: «ای مرد خرفت و احمق! از صبح گویی آنچه جار میزنی خودت نمیدانی چه میگویی؟ دوست داری پیش قاضی بروی و زندانی شوی؟ نمیدانی از این مرد شکایت پذیرفته نیست؟»
آری مَثَل ما در دنیا شبیه این داستان است، با آن که هر روز عزیزانمان را به خاک میسپاریم اما باز این دنیا را نشناختهایم و بدان اعتماد میکنیم.
@Harf_Akhaar
* بستر عشق به خدا خدمت به مخلوق است
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی نزد نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: یا رسول الله! من عمل نیک خود را پنهان میکنم و دوست ندارم کسی بداند. اما این عمل نیک من گاهی آشکار میشود و من شاد میشوم، آیا ریاکارم؟!
🍀حضرت فرمودند: هرگز ریاکار نیستی! انسان را دو پاداش است: یکی پاداش مخفی کردن عمل نیک، و دوم پاداش علنی شدن آن!
👌بدان! مخفی شدن کار نیک در دست توست، و آشکار کردن آن دست خدا! کار نیک مانند بذر نیکی است که در هر خاکی اگر پنهان کنی، به لطف خدا از رحمتش، از زیر خاک جوانه میزند.
@Harf_Akhaar
🍁
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی، پیرمرد دنیا دیدۀ عارفی به فرزندش چنین نصیحت کرد: «ای فرزندم! همیشه تو را به عبادت خدا و دعای خالصانه به درگاهش توصیه میکنم؛ چرا که یکی از این دو سود را برای تو خواهد داشت:
یا گره از مشکلات تو خواهد گشود یا صبری به تو خواهد داد تا مشکلات خود را براحتی تحمل کنی و ناله نکنی و تن خود را فرسوده نسازی و بعد از وفات بخاطر این صبر در برابر مشکلات از صابرین و بهشتیان شوی.»
@Harf_Akhaar
#یک_داستان_یک_پند
درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند. شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسههایی عسل و بادام ریخته و به درویشهای مسجد میداد. به هر یک از آنها هم کاسهای داد. درویش از بازرگان پرسید: «این هدیهها برای چیست؟»
بازرگان گفت: «هفت روز پیش مالالتجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا میآوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبانها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهیهای دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است.
درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین میفرستد بعد فرو مینشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.»
@Harf_Akhaar
#یک_داستان_یک_پند
🌱مردی همراه پسر خود بر سر مزار پدرش رفت. درختی بر بالای مزار سایه انداخته بود. 🤍🌼
🌱پدر پسر را گفت: پسرم! میدانی چرا درختان در بهار با شروع شدن گرما برگ در میآورند و با سرد شدن هوا در پاییز برگهای خود میریزند؟!🤍🌼
🌱چون برگ درخت برای فصول گرم سال است که سایهای برای زیرنشین خود داشته باشد؛ با شروع فصل سرما آفتاب را هم حرارتی برای آزار نیست که برگی در روی درختی باشد.🤍🌼
🌱اگر برگ درختان را در تابستان از شاخههای آنان جدا کنی، شاخه درختان خشک خواهد شد، چون حق تعالی حیات یک درخت را به برگ آن منوط کرده است و هیچ درختی را سودی از سایه خود چندان نیست.🤍🌼
بدان خداوند تو را عافیت و قدرت بدن فقط برای استفادۀ خودت نداده است، بلکه باید برای دیگر نیازمندان و ضعفاء هم سایه داشته باشی.🤍🌼
🌱و نکته دیگر آن که سعی کن در زمان سختی و حرارت تابستان، کسی را سایه شوی؛ که در زمان سرما و رفع حرارت و سختی، اگر درخت را سایهای هم باشد کسی بیرون نیست که از آن بهره برد.🤍🌼
@Harf_Akhaar
#یک_داستان_یک_پند
🌱 روزی بود ، روزگاری . خیاطی در شهری زندگی می کرد و برای مردم لباس می دوخت . او شاگردی داشت که بسیار با سیلقه بود و دوخت هایش ، مثل استادش خوب و با دوام بود . اما از نظر سرعت به پای استادش نمی رسید . مثلاً لباسی را که استاد در یک هفته می دوخت ، شاگرد در دو هفته..
🤍روزی شاگرد به استاد گفت : نمی دانم چرا سرعت کارم به اندازه ی تو نیست . دلم می خواهد بدانم کجای کارم ایراد دارد ؟
استاد گفت : من در کارم رازی دارم که حالا به تو نمی گویم .
شاگرد گفت : چرا نمی گویی ؟
🌼استاد گفت : می بینی که مشتری های زیادی داریم و من از تو راضی هستم اما هنوز به تو اطمینان ندارم ، می ترسم که رازم را به تو بگویم ، فوری دکانی رو به روی دکان من باز کنی . آن وقت من تمام مشتری هایم را از دست می دهم . شاگرد سعی می کرد که اطمینان استادش را جلب کند و خوب کار می کرد.
🤍خلاصه روزی ، استاد که خیلی پیر شده بود به شاگردش گفت , حالا که عمر من به پایان می رسد ، می خواهم راز سرعت کارم را به تو بگویم . شاگرد منتظر شنیدن راز بزرگی بود اما استادش گفت : تو نخ دوخت و دوزت را کوتاه نمی گیری . نخ را باید کوتاه کنی تو وقتی سوزنت را نخ می کنی ، نخ بلند انتخاب می کنی و مجبوری که نخ را از لابه لای پارچه ها رد کنی برای همین وقت زیادی تلف می شود .
🌼از آن به بعد هر وقت بخواهند کسی را به همراهی با دیگران و دوری از تند روی دعوت کنند می گویند : نخ را باید کوتاه گرفت.
@Harf_Akhaar
#یک_داستان_یک_پند
دوستی نقل میکرد، پدر بسیار بهانهگیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود.
دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه میسازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد.
گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش میکند، هرگز چشم را نمیسوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد.
آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم میچرخند، انگشت فرو نکنیم.
🌱🌱🌱
@Harf_Akhaar
#یک_داستان_یک_پند
استاد اخلاق و معرفت و دانشمند متواضع ، استاد #فاطمی نیا نقل می کنند از زبان #علامه جعفری و او از زبان #آیتاللهخویی، که:
در شهر خوی حدود 200 سال پیش #دختر ماهرخ و وجیهه و مومنهای زندگی میکرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق میترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد #مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.
عاقبت به فردی به نام #علیباباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او میترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور.
این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید.
مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد.
خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا #حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.
مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه میکنی؟
علی باباخان گفت: از روزی که #همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در #امانتی که به من سپرده بودی #خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیدهام و اینجا خانهای اجاره کردهام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.
❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم🌱
@Harf_Akhaar