لازم نيست براى کسى كه نميفهمه توضيح بدى
چه كارايی براش کردی و چقدر باهاش ساختی و
چقدر به فكرش بودى
خودتو ازش بگير؛
گذر زمان خودش همه چيز رو بهش ميفهمونه!
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎اگر بخواهی سیر بودن را بشناسی، باید گرسنگی را بشناسی !
اگر بخواهی از گرسنگی پرهیز کنی،
از سیری هم پرهیز کرده ای.
اگر می خواهی سیراب شدنِ عمیق را بشناسی،
باید تشنگی را بشناسی، تشنگیِ عمیق !
اگر بگویی:
" من نمی خواهم تشنه باشم "
آنوقت آن لحظه زیبایِ سیراب شدنِ عمیق را از کف خواهی داد !
اگر بخواهی نور را بشناسی، باید از شبی تاریک عبور کنی، شب تاریک تو را آماده می کند تا نور را دریابی ...
اگر بخواهی زندگی را بشناسی، باید از میان مرگ عبور کنی؛ مرگ آن حساسیت را در تو خلق می کند تا زندگی را بشناسی !
این ها با هم متضاد نیستند، یکدیگر را تکمیل می کنند ...!
🌱"اشو"🌱
@Harf_Akhaar
🌱إِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ (حج۱۸)🌱
به یقین خدا هر چه را بخواهد
انجام میدهد.
الهی که خدا برات خوب بخواد،
قشنگ بخواد،
اونی که تو دلته رو بخواد،
چیزی که ذوقشو داری بخواد . .
@Harf_Akhaar
#داستانک
روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر خرش به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اسطبل برد و سپرد به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکبها بود و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد.
خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست او همانطور که با صوفیان دیگر به پایکوبی مشغول بود مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. آن مرد تا این شعر را بخواند صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد.
همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند به جز صوفی داستان ما و او وسایلش را برداشت تا به اسطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود. از مردی که مواظب مرکبها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟ گفت دیشب جنگی درگرفت، جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم.
صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد صوفیان می خواهند خرت را ببرند ولی تو با ذوقت از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند. صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر دیدی یه مدت غم و غصه
یا کلا ناراحتی تو زندگیت نیومد
نگران باش !
خدا به بنده هاش موقعی میگه
دوستتون دارم یا بهتون توجه دارم
که یه کوچولو سختی و درد تو زندگیشون بندازه ..
خدای عزیزم برای نعمت های بی کرانت شکر...🌱
@Harf_Akhaar
ـ🌱🌱🌱
مثل بادبادک باش
با اینکه میدونه زندگیش
به نخی بنده
بازم توآسمون میرقصه
و میخنده
همیشه بخند بدون که
نخ زندگیت دست خداست...🌱
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این داستان خیلی جالبه...
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
ـ🌱🌱🌱
بخواهید تا به شما داده شود:
تصور کنید که یک نویسنده هستید و هرچه بنویسید دقیقا همانطور که نوشتهاید به واقعیت بدل میشود.تنها وظیفه شما این است که همه چیز را دقیقا همان طور که میخواهید توصیف کنید.
با تظاهر به اینکه دفترچه شما جادوئی است و هر آنچه را که بنویسید میتواند به واقعیت بدل شود،شما به دو چیز که برای رسیدن به هر چیزی که میخواهید ضروریاند دست میابید: اول اینکه عدسی دوربین خود را روی خواستهتان متمرکز کنید،دوم اینکه شما هیچ مقاومتی از خود نشان نمیدهید.این روش کمک میکند تا خواستههای خود را دقیقتر بیان کنید و با وضوح بیشتر بر آنچه میخواهید، تمرکز کنید،هر چه بیشتر روی موضوعی تمرکز کنید و هر چه جزئیات بیشتری به آن بدهید،انرژی سریعتر حرکت میکند.
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
🌱کلبه ای با نغمه های تار می خواهد دلم
بوی عطر دشت گندمزار می خواهد دلم...
🌱روی دلتنگی ، اگر باران ببارد در شبی
با همان احساس گویم تار می خواهد دلم...
🌱روی کلبه همچنان باران بریزد بهتر است
آن زمان بهتر بگویم یار می خواهد دلم...
🌱بعدِ آن با فال حافظ ، غرق آواز جنون
شور و شوق لحظه ی دیدار می خواهد دلم...
🌱لحظه ی دیدار چون سخت است باور کردنش
پشت این خوش باوری سیگار می خواهد دلم...
🌱وای اگر تنها شبی ، گیرم ترا در کلبه ای
در کنارت تا سحر ، بیدار می خواهد دلم...
🌱نازنینم ؛ استواری تا به کی پای سکوت
از لبت یک جمله ی تبدار می خواهد دلم...
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچوقت بی خیال چیزهایی که واقعا میخوای نشو؛
صبر کردن سخته ولی حسرت خوردن سخت تره...!
‹‹🌱››
@Harf_Akhaar
#داستانک
‹‹این داستان واقعی است و در پاکستان اتفاق افتاده است ››
پزشک و جراح مشهور (د ) روزی برای شرکت دریک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او به خاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد، باعجله به فرودگاه رفت.
پس از پرواز، یکس از موتورهای هواپیمای حامل پزشک، به علت صاعقه در آسمان از کار افتاد. خلبان اعلام کرد که به خاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم.
دکتر پس از فرود بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت. آنها به او گفتند که تاخیر پرواز ممکن است تا شانزده ساعت طول بکشد.
او خطاب به آنها گفت:
من یک پزشک متخصص و مشهور جهانی هستم و هر دقیقه تاخیر پرواز هواپیما برای من، ممکن است برابر با جان خیلی از انسانها باشد و شما می خواهید من شانزده ساعت در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم!؟
یکی ازکارکنان گفت جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می توانید یک ماشین دربست بگیرید، با اتومبیل تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.
دکتر با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و به راه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد به طوریکه ادامه دادن برایش مقدور نبود. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده است. خسته، کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه می داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد.
کنار کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی را شنید.
-بفرما داخل هر که هستی، در باز است.
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند، پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی. ولی بفرما استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگى به در کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری.
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد.
درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود، دکتر متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هر ازگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد.
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر رو به او گفت:
به خدا من شرمنده این همه لطف و کرم و اخلاق نیکوی توشدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت: شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. دعاهایم هم همه قبول شده است بجز یک دعا...
دکتر گفت: چه دعایی!؟
گفت: این طفل معصومی که جلوچشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچارشده که همه پزشکان اینجا ازعلاج آن عاجزهستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح مشهوری بنام دکتر (د) هست که فقط او قادر به معالجه اش هست، ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل است و من هم نمی توانم این بچه را پیش او ببرم. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتارشود. پس ازالله خواسته ام که کارم را آسان کند!
دکتر در حالی که گریه می کرد گفت:
به والله که دعای تو، هواپیمای حامل مرا را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن واداشت، تا اینکه منِ دکتر را به سوی تو بکشاند و من هرگز باور نداشتم که الله عز و جل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا کرده و به سوی آنها روانه می کند.
وقتی که دست ها ازهمه اسباب کوتاه می شود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان می تواند اسباب مهیا کند.
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
هنگامی که به *دنیا* می آیی
همه "می خندند" در حالی که
تو "می گریی" ،پس ای عزیز...
"زندگیت" را چنان بگذران که
در روز *مرگ* در حالی که
همه می گریند و تو تنها
کسی باشی که "می خندی"...
♡ دکتر علی شریعتی ♡
@Harf_Akhaar