eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
76هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ از هزارتا واحد درسی دانشگاهی پربارتره. گاهی یک کلیپ دو دقیقه ای اینقدر حرف خوب می‌تونه داشته باشه از کوزه همان برون تراود که در اوست! چراغ خونه همسایه، حیاط ما رو هم روشن نگه میداره ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
‹‹ چهل‌دیو و چهل‌برادر که‌عاشق‌چهل‌خواهر‌ بودند ›› راه افتاد و رفت تا گذرش افتاد به قصر دیگری و از پله‌ها رفت بالا دید تو اتاقی، دختر خیلی خوش آب و رنگی نشسته و سرپرغصه‌اش را گذاشته روزانو، جلو رفت و پرسید این جا چه کار می‌کند؟ دختره اول از دیدن پسر پادشاه حیرت کرد و گفت چه طور آمده به این قصر و وقتى پسره سرگذشتش را تعریف کرد، دختره هم گفت این دیو حرام زاده سه سال آزگار است او را آورده این جا و اصرار دارد که من زنش بشوم، ولی او تا حالا با بهانه سرش را گرم کرده. پسر و دختر وقتی سرگذشت همدیگر را فهمیدند، یک دل نه، صد دل عاشق هم شدند. کمی که گذشت، دختره به پسر پادشاه گفت باید برود، چون همین حالا دیو از راه می‌رسد. پسره پیش از رفتن به دختر گفت دیو که آمد، بزند زیر گریه و به‌اش بگوید او در این قصر تنهاست و هیچ سرگرمی ندارد. باید شیشه‌ی عمرش را بیاورد تا آن را بشوید و این طوری سرگرم باشد. دیو که آمد، دختره حرف‌هایی را که پسر پادشاه به‌اش یاد داده بود، به دیو گفت و دیو هم قبول کرد و شیشه‌ی خیلی کثیفی به دختره داد و رفت. روز بعد که برگشت، دید دختره شیشه را حسابی براق و تمیز کرده. این دفعه شیشه‌ی کثیف‌تری به‌اش داد و رفت. همین‌طور هر روزه دختره را ‌امتحان کرد تا آخر سر پیش خودش حساب کرد که دختره سربه راه شده و خیال ندارد شیشه را بشکند و خوب تمیزش می‌کند. بهتر است شیشه‌ی عمرش را بدهد تا دختره تمیزش کند و از تمیزی شیشه، قلبش روشن بشود. زود رفت و شیشه‌ی عمرش را آورد و داد به دختره و رفت. او پی برد تا آن روز دیو فولادزره ‌امتحانش می‌کرده. وقتی پسر پادشاه آمد، همه چیز را برای او تعریف کرد. دیو روز بعد از راه رسید و دید پسر جوانی کنار دختر نشسته است. پسر پادشاه فرصت نداد و زود شیشه‌ی عمر دیو را برداشت و گفت اگر می‌خواهد شیشه‌ی عمرش را نزند به سنگ، باید دختر را با او و این قصر ببرد و نزدیک شهر پدرش زمین بگذارد. دیو ناچار قبول کرد و آنها را با قصر برد نزدیک شهر و التماس کرد که شیشه‌ی عمرش را بدهد. پسر پادشاه گفت اگر شیشه‌ی عمرش را می‌خواهد، باید برود یک بار هیزم و یک بار چوب خشک بیاورد تا شیشه را به او بدهد. دیو رفت و و هیزم و چوب آورد. پسر پادشاه دستور داد برود کنار سنگی که همان نزدیکی بود و دامن لباسش را بگیرد تا شیشه را بیندازد تو دامنش، چون می‌ترسد به دیو نزدیک شود. دیو قبول کرد و رفت کنار سنگ. پسر‌ امان نداد و شیشه را زد به سنگ و دیو هم دود شد و رفت هوا و چند تا استخوانش ماند که پسره آتشش زد و خاکستر شد. پسر پادشاه و دختره با هم عروسی کردند و در قصر، زندگی خوش و راحتی داشتند. روزی پسره دست زنش را گرفت و هر دو رفتند به شهر تا سر و گوشی آب بدهند. نزدیک قصر دیدند که چهل پسربچه‌ی همسن و سال باهم بازی می‌کنند. همه نونوار و ‌ترگل و ورگل‌اند و یکی هم لباسش کثیف و شندره و هم سر و صورتش خاکی است و سی و نه بچه‌ی دیگر کتکش می‌زنند و سر به سرش می‌گذارند. پسر پادشاه زود پسر خودش را شناخت، ولی حرفی نزد و آهسته صداش زد و به طوری که بچه‌ها پی نبرند، پولی به‌اش داد و گفت به مادرش بگوید با این پول برایش لباس نو بخرد. فردا لباس نو بپوشد و بیاید اینجا. روز بعد که به آنجا رفتند، دید پسرش لباس نو و قشنگی پوشیده و بچه‌ها دیگر او را کتک نمی‌زنند و مسخره نمی‌کنند. دوباره صد تومان به او داد و گفت: «به مادرت بگو با این پول برای خودش لباس بخرد. تو هم فردا با همان لباس کهنه‌ات بیا.» روز بعد که بچه‌ها مشغول بازی بودند و باز پسره را کتک زدند و به خاطر لباس کهنه، دستش انداختند. پسر پادشاه غلامی را فرستاد و پادشاه و سی و نه پسرش را دعوت کرد. پادشاه و پسرها که مدتی بود خبرهایی از مرد پولدار و قصر مجللش می‌شنیدند و خیلی دل‌شان می‌خواست او را از نزدیک ببینند، زود راه افتادند و رفتند به قصر بیرون شهر، پسر پادشاه هم طوری لباس پوشید و نقاب به صورتش زد که کسی او را نشناسند. موقعی که همه جمع شدند، پسر رو به پدرش کرد و گفت: «قبله‌ی عالم! شما این بچه‌ها را می‌شناسید؟» پادشاه گفت: «نوه‌های من هستند.» پسره گفت: «این یکی که لباس شندره پوشیده، کی هست؟» پادشاه گفت: «این هم نوه‌ی من است، ‌اما چون پدر ندارد، مثل بقیه سرحال و شاد نیست.» پادشاه نگاهی به بچه کرد و از سرو وضعش خجالت کشید و سرش را انداخت پائین. پسر پادشاه رو به برادرهایش کرد و گفت: «شما پسرهای این پادشاه‌اید؟» همه سر تکان دادند، یعنی بله. پسره پرسید: «کجا و چه طور زن گرفتید؟» پسرها هر کدام جواب‌های بی سرو تهی دادند. فقط چند نفر راست گفتند. پسره پوزخندی زد و پرسید: «برادر شما که پدر این بچه بود، کجاست؟» ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
چیزایی که یک سال پیش باعث میشد تو وجودم یه زلزله چندریشتری راه بیوفته الان مثل پرتاب یه سنگ ریزس به اقیانوس ارامش دلم حتی حسش هم نمیکنم.. یه زمانی واسه یه اتفاقاتی عین ابر بهار اشک ریختم که حتی لایق اخم کردن هم نبودن.. ذات انسان همینه گاهی از ادما و اتفاقات بت میسازه و میپرسته حتی اگه اون شخص نباشه حتی وقتی اون اتفاق اصلا نیوفته انقدر خودشو ازار میده تا وقتی که چشمش به اینه میوفته و میبینه از دست رفته.. ذره ذره خودشو هدر داده.. حالا با یه زجر مضاعف باید بت هاشو بشکنه باید خودشو بسازه.. اما این من جدید و با هیچی نمیشه شکست و شکست داد؛) @Harf_Akhaar
‹‹ چهل‌دیو و چهل‌برادر که‌عاشق‌چهل‌خواهر‌ بودند ›› گفتند از او هیچ خبری ندارند. روزی که همه از سفر برمی‌گشتند، دیو او را با خودش برد به آسمان و از آن روز ازش بی خبرند. پسره تا این حرف را شنید، نقابش را برداشت و دست‌های پدرش را بوسید و تمام ماجرا را از سیر تا پیاز تعریف کرد. پادشاه تا این حرف‌ها را شنید، به خاطر دروغ‌هایی که پسرها گفته بودند؛ خیلی ناراحت شد. زود دستور داد مقدار زیادی هیزم جمع کردند تا پسرهایی را که دروغ گفته بودند، بیندازد تو آتش، بعد تاج پادشاهی را گذاشت روسر پسر کوچکه و چند تا پسری را که راست گفته بودند، وزیر کرد. پسر کوچکه باز دست پدرش را بوسید و خواهش کرد برادرهای دروغگو را نسوزاند. فقط از شهر بیرون‌شان کند. خودش هم با زن و پسرش رفت به قصری که پدرش به‌اش داده بود و قصری را که دیو برایش آورده بود، بخشید به زن دومش، تاج پادشاهی را هم قبول نکرد و گفت تا پدرش زنده است، او ولیعهد می‌ماند. پادشاه خیلی خوشحال شد. مردم هم خیلی شاد شدند و هفت شب و هفت روز شهر را چراغان کردند. ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
چشمت افسونگر دلهاست بہ افسانہ قسم بادہ در چنگ تو رسواست بہ پیمانہ قسم شمع در مڪتب عشاق ڪہ شد چلہ نشین سوختن را زمن آموخت بہ پروانہ قسم   چون پریشانے زلفت ڪہ ڪند رقص حریر پیچ وتابے بہ دل انگیختہ برشانہ قسم تو همہ سنگ شدے آینہ دل گرچہ شڪست بازافزود تو را جلوہ بہ آینہ قسم بے تومتروڪہ وبے رهگذرست ڪلبہ من با تو آباد شود ڪلبہ بہ ویرانہ قسم گفت مجنون بہ جبین مهر جنونم نزنید عقل درماندہ عشق است بہ دیوانہ قسم ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar
🌱🌱🌱 ▫️امام سجاد عليه السلام فرمودند: از دوستى با پنج كس بپرهيز: ▪️〖دروغگو〗: زيرا او به منزله سراب است ، دور را نزديك و نزديك را دور جلوه مى دهد. ▫️〖فاسق〗:زيرا او تو را به يك لقمه يا كمتر از آن مى فروشد. ▪️〖بخيل〗: زيرا او در هنگام حاجت به مال، تو را خوار و ذليل مى گرداند. ▫️〖احمق 〗: زيرا او به جاى نفع ، به تو ضرر مى رساند. ▪️〖قاطع رحم〗: كسى كه با خويشان و دوستان قطع رابطه كرده باشد. زيرا در سه آيه مورد لعن واقع شده است . 📗مجموعه ورام @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن از امید گفتن تو این روزا مثل گول زدن میمونه ! « اما تو امید بده شاید یکی گول خورد خندید. » بخاطرش بخشید. بخاطرش ادامه داد. بخاطرش تلاش کرد. این رخت سیاه نا امیدی رو از تنش درآورد ... ذهنش رو آب و جارو کرد ... روزگار نفس کشید ... دنیا جای قشنگ‌تری شد ... تو کار خودت رو بکن. تو خوب باش. تو امید بده... 🌱🌱🌱 @Harf_Akhaar
▪️زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت. و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. ▫️این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. ▪️پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! ▫️از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود. قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم... 📗 مجموعه شهرحکایات @Harf_Akhaar
🌼در مقابل سختی ها همچون جزیره ای باش که دریا هم با تمام عظمت و قدرت ، نمی تواند سر او را زیر آب کند... @Harf_Akhaar
‹‹ نماز شب ›› حضرت صادق علیه السلام می فرماید، از جدم امیرالمؤمنین علیه السلام سؤال کردند: اگر کسی یک دهم شب را بلند بشود و مناجات و دعا و نماز بخواند، خداوند چه چیزی به او عنایت می کند؟» امیرالمؤمنین فرمودند: خداوند به عدد نباتات و حیوانات و حبوبات، عفو و بخشش و رحمت خود را شامل حال این شخص می کند.» من لايحضره الفقيه، ج1، ص475 ‹🤍🌼› @Harf_Akhaar