eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
77هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🦅عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود. کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. 👌از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.!! 💫زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل انسانی زندگی کنیم . @Harf_Akhaar
وفاداری یک زن زمانی معلوم می شود که مردش هیچ نداشته باشد و وفاداری یک مرد زمانی معلوم می شود که همه چیز داشته باشد... @Harf_Akhaar
📚 زن به شیطان گفت: آن مرد خیاط را می بینی؟ می توانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد؟ شیطان گفت: آری، این کار بسیار آسان است! شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی کرد او را وسوسه کند، اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد. شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد. زن گفت: اکنون آن چه اتفاق می افتد را ببین و تماشا کن! زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت: چند متری از این پارچه ی زیبا می خواهم، پسرم می خواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد. خیاط پارچه را به زن داد. زن به خانه مرد خیاط رفت و در زد. زن خیاط در را باز کرد. زن به او گفت: ممکن است برای ادای نماز وارد خانه تان شوم؟ زن خیاط گفت: بفرمایید، خوش آمدید. پس از آن که نمازش تمام شد، بدون آنکه زن خیاط متوجه شود، پارچه را پشت در اتاق گذاشت و سپس از خانه خارج شد. هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت، آن پارچه را دید. فورا داستان آن زن و معشوقه پسرش را به یاد آورد و همان موقع به فکر طلاق همسرش افتاد. سپس شیطان گفت: اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم. آن زن گفت: کمی صبر کن! نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم!!! شیطان با تعجب گفت: چگونه؟ روز بعد آن زن پیش خیاط رفت و به او گفت: از همان پارچه زیبایی که دیروز از شما خریدم، کمی دیگر می خواهم. زیرا دیروز برای ادای نماز به خانه زنی محترم رفتم و آن پارچه را آن جا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم. اینجا بود که مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را به خانه برگرداند. @Harf_Akhaar
📚 روزی بُهلول به سفر رفت. او به شهر وارد شد و به نانوایی رسید و نان خواست ولی چون لباس درستی نپوشیده بود، نانوا به او نان نداد و بُهلول رفت. اتفاقا مردی که آنجا بود بُهلول را شناخت، به نانوا گفت: آیا او را نشناختی؟ او بُهلول بود. نانوا بدنبالش دوید، وقتی به او رسید گفت: مرا ببخش، که اگر چنین کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، بهلول قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: ای بُهلول دوزخ یعنی چه؟ بُهلول گفت: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا نانی به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا، یک آبادی را طعام دادی.!!! @Harf_Akhaar
سقوط ، از طبقه ی سوم همانقدر درد آور است که سقوط از طبقه ی صدم! اگر قرار است سقوط کنم بگذار از جایی بلند باشد نه پَست… @Harf_Akhaar
📚 مردی از زنِ خویش شکایت به ابوالعینا بُرد. ابوالعینا گفت: خوش داری که زنت بمیرد؟ گفت: نه به خدا. گفت: وای بر تو، مگر نه تو از وجود او در رنجی؟ گفت: آری، ولی ترسم که از شادیِ درگذشتِ او، خود نیز درگذرم. ✍ @Harf_Akhaar
📚 ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻋﺼﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ؛ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﻧﺴﻞ ﺧﻮﯾﺶ ؛ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﺗﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻭ ....... ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎ . ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﺟﻨﺲ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟؟ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ .... ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ... ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ ، ﻣﻬﻨﺪﺱ ، ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ، ﺭﻓﺘﮕﺮ ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ . ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ... ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ..... ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ .... ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ .... ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ ... ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ .... ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ . ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ . @Harf_Akhaar
بیدارشو! نفس عمیق بکش به صبح سلام کن به دنیا سلام کن به عزیزانت درود بفرست آرامش، شادی،عشق، شعف لبخند، امید، زندگی مال توست! عاشق باش و ببخش سلام دوستان صبحتون بخیر @Harf_Akhaar
📚 به ملانصرالدین خبر دادند: مادر زنت کنار رود خانه رخت می شست. پایش لغزید و به رودخانه افتاد. ولی هنوز جسدش پیدا نشده. ملا فورا به کنار رودخانه رفت و در جهت خلاف آب، به سمت بالای رودخانه شروع به گشتن نمود. گفتند: عجب! ملا آب کسی را سر بالا نمی رود! حتما با جریان آب او را به پایین رودخانه برده. ملا گفت: شما مادر زن مرا نمی شناختید، چند سال است من با او معاشرت دارم، همه کارهایش برعکس است، یقینا در رود خانه هم سر بالا رفته است. @Harf_Akhaar
برنده شدن همیشه به معنی اولین بودن نیست. برنده شدن به معنی انجام کار، بهتر از دفعات قبل است. @Harf_Akhaar
📚 در یک روز زمستانی ملا و زنش هوس آش کردند. آش گرمی تهیه نمودند. زن ملا با عجله یک قاشق از آش خورد و چون خیلی داغ بود اشک چشمش روان شد. ملا سوال کرد: چرا گریه می کنی؟ زن خودش را کنترل کرد و به ملا گفت: به یاد مادرم افتادم؛ او مرا خیلی دوست داشت و اگر زنده بود در کنار من از این آش می خورد! ملا هیچ نگفت و شروع کرد به خوردن آش. اتفاقا یک قاشق آش داغ از وسط کاسه خورد و اشک از چشمش سرازیر شد. زن ملا با تمسخر، پوز خندی زد و گفت: ملا، تو چرا گریه می کنی؟! ملا گفت: من نیز به یاد مادرت افتادم و فکر کردم اگر مادرت تو را خیلی دوست داشت، چرا تو را همراه خودش نبرد. @Harf_Akhaar
🌹🍃 با قلب شکسته بی پناه آمده ام مستأصل و با حال تباه آمده ام در ماه صیام و سفره ی عشق خدا اندر پی گوشه چشم شاه آمده ام امشب شب قدر و آرزوها جاریست دنبال نگاه و تکیه گاه آمده ام جانانه کجایی که دلم افسرده ست؟ زین روی چنین زود و پگاه آمده ام وقت است ببینی همه احوال مرا با یک دل خون و پُر ز آه آمده ام ایّام هوس طی شد و یک عمر گذشت بُگذر ز منی ، که رو سیاه آمده ام 🏴شهادت مولای متقیان،امیرالمومنین امام‌ علی ‌تسلیت‌ @Harf_Akhaar
دستم به درگاهت يا على جان ؛ تو اين شب هاى قـدر دستمونو بگير و نشونه هايى از استجابت دعاهامون رو به همه ی ی ما غلامان و چاكران درگاهت نشون بــــده و همه ی ی مارو به زودى زود به همه ی آرزوهامون بــرسون به خصوص خواسته هاى ما جوون هارو . يارب بــه آبروى امام على « ع » و امام حسين « ع » الهى آمين يا رب العالمين 🖤🖤
مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش!  این وزن آواز من است عشقی که گرم و شدید است زود می سوزد و خاموش می شود. من سرمای تو را نمی خواهم و نه ضعف یا گستاخی ات را عشقی که دیر بپاید ، شتابی ندارد گویی که برای همه ی عمر وقت دارد. مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش ! @Harf_Akhaar
📚 💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند. پدر گفت: امتحان کن پسرم. پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...! 💭 پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. ٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭ @Harf_Akhaar
سلام خدا جون یه طلوع دیگه یک تولد دیگه یک فرصت دیگه بهم هدیه دادی ممنونم ازت @Harf_Akhaar
📚 می‌گویند روزی حکیمی با ملانصرالدین قراری داشت تا با هم به مناظره بنشینند. هنگامی که حکیم به خانه ملا رسید او را در خانه نیافت و بسیار خشمگین شد. تکه گچی برداشت و بر دَرِ خانه ملا نوشت: ملانصرالدین  به خانه آمد و این نوشته را دید و با شتاب به منزل حکیم رفت و به او گفت: قرار ملاقات را فراموش کرده بودم. مرا ببخشید. تا به منزل آمدم و اسم شما را بر در منزل دیدم به یاد ملاقات‌مان افتادم. @Harf_Akhaar
. در دنیا، دو نابینا است یکی تو، که عاشق شدنم را نمی بینی یکی من، که به جز تو کسی را نمی بینم. @Harf_Akhaar
📚 🔹 ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺩﺭ ﻗﺼﺮ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ. ﺧﻠﯿﻔﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺁﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﺎﻥ ﺍﻧﺒﻮﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ 👈 ﻭ ﻋﺠﯿﺐ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﻗﺼﺮ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﯾﺪﻡ! @Harf_Akhaar
📚 وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به او عطا مى کرد. برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!! برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست، وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. چون مادرش این بار از در سوم باز آمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دوبار گرفتى و باز هم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کار نیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد. 👌بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته می شوند... @Harf_Akhaar
چقدر زیباست کسی را دوست بداریم نه از روی نیاز نه از روی اجبار نه از روی تنهایی فقط برای اینکه ارزش دوست داشتن دارد @Harf_Akhaar
به تعظیم مردم این زمانه اعتماد نکن! تعظیم آنان همانند خم شدن دو سر کمان است که هر چه بهم نزدیکتر شوند تیرش کشنده تر است.! @Harf_Akhaar
📒 پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک نتوانستند. تنها یکی از مردان دانا گفت : فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود. شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید: «شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟» پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت! @Harf_Akhaar
🔹در دوران نوجوانی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می‌ایستادم و برای سرگرم کردن خودم، هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلوی پایشان می‌گرفتم جوری که مجبور به پریدن از روی آن می‌شدند. پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می‌پریدند، چوبدستی را کنار می‌کشیدم، اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می‌پریدند. 🔸تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند. گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است. تعداد زیادی از آدم‌ها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش می‌دهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند، مایل به پذیرش بی‌چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند. وقتی خودت را همصدا با اکثریت می‌بینی، وقت آن است که بنشینی و عمیقاً فکر کنی. ✍ @Harf_Akhaar
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﯽ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ، ﻟﺒﺨﻨﺪﺗﺎﻥ ﮐﻤﯽ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﺗﺮ، ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎﻥ ﮐﻤﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﻮﺩ... ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ. @Harf_Akhaar
ﻭ ﻋﺪﻩ ﻱ ﺧﺪﺍ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ: ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﻓﺘﺢ ﻛﻨﻲ ﺩﻧﻴﺎ ﺭا ﻭ ﻣﻤﻜﻦ ﻛﻨﻲ،ﻧﺎ ﻣﻤﻜﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﻴﺎﻭﺭﻱ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺎﻓﺘﻨﻴﻬﺎ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧدﺍ ﺑﺴﭙﺎﺭ @Harf_Akhaar
📚 پیرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد. به پرستار گفت: خواهش می کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد… پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید برید صندوق پولشو پرداخت کنید. پیرمرد با التماس گفت: اما من که پولی ندارم... پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم... خواهش می کنم عملش کنید؛ من پولشو تا شب براتون میارم… پرستار گفت: باید با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. اما دکتر بدون توجه به حال پیرمرد و معاینه کودک، گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. اما صبح روز بعد... دکتر بر سر خاک دختر کوچکش، بیصدا اشک می ریخت… و چه قدر زود دیر می شود!!! @Harf_Akhaar
سلام روزتون قشنگ صبحتون بخیر ‌امروز را زندگی ڪن بخاطر تمام آنهایی که در ڪنارت هستند امروز آتشفشانی باش از محبت و مهربانی و دریایی باش از عشق و امید @Harf_Akhaar
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر به او علاقه داری چون زمانی که از دستش بدهی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی او دیگر صدایت را نخواهد شنید. @Harf_Akhaar
ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻦ. ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ! @Harf_Akhaar