eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
76.6هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ *نان کسی را آجر نکن* ✍سال‌ها پیش مردی  در شهری نانوا بود. او فردی متّقی، پرهیزگار، قانع و شاکر بود. در محلّه‌‌ای که آنها  زندگی میکردند، یک مغازۀ مرغ‌فروشی بود که فروش خوبی هم داشت. روزی پسر آن مرد، به پدرش گفت: «دوست دارم مالکِ آن مغازه را ببینم و به قیمت بالایی آن را اجاره کنم، مغازۀ پرفروشی است.» مرد گفت: «پسرم! هرگز با آجرکردن نانِ کسی به دنبال نان برای خودت نباش.  دنیا بزرگ است و خدا را قابلیّت روزی‌ رساندن زیاد است.» 🔥اما وسوسه درون پسر را پر کرده بود و حاضر نبود از خواستۀ خود کوتاه بیاید.   مرد برای تلنگر به پسرش، او را به نانوایی برد. خمیر لواشی را به تنور چسباند و سریع خمیر لواش دیگری را دوباره به روی همان لواش که در حالِ پختن بود زد. هر دو خمیر لواش، سنگین شدند و از دیوارۀ داغ تنور رها شده و داخل تنور افتادند و سوختند. 🌘مرد گفت: «پسرم! دیدی؟ یک لواش در حال پختن بود، لواش دیگر روی آن چسبید و باعث شد نه خودش بپزد و تبدیل به نان شود؛ و نه گذاشت لواش دیگر نان شود. پسرم! هرگز نانِ خود را روی نانِ کس دیگری نزن، که برای تو هم نانی نخواهد شد. بدان! اگر اجارۀ بالا به آن مغازه بزنی و او را از نان و نوا بیندازی، خودت نیز به نان و نوایی نخواهی رسید و این قانون زندگی است.» @Harf_Akhaar
✨﷽✨ *پندانه * ✍پیرمردی با پسر جوان خود در ماه رمضان برای جمع کردن خار به صحرا رفت. شدت گرما بر عطش پسر جوان افزود. پدرش گفت: پسرم! از دهان خود برای خود آب قرض کن. پسر گفت: چگونه پدرم؟! پدر انگشتر خود به پسر داد تا در دهانش گذاشت و از کام او بزاق ترشح کرد و اندکی حال پسر بهتر شد. 🌘پدر گفت: پسرم! بدان در روزهای سختی، از تو به تو نزدیک‌تر کسی نیست. زمانی که در سختی زندگی گرفتار شدی، بجای قرض گرفتن از دیگران و بجای سیر کردن شکم خود، از خود قرض بگیر و در زمان تمتع و دارایی کمتر بخور تا شکم تو به کم خوردن روی کند، آن‌گاه خودت به خودت قرض خواهی داد، بدون منت و کسر عزتی از تو!!! @Harf_Akhaar
 🍁 خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند و رفتنش چیزی از آن کم...! حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد. باید که جای پایش در این دنیا بماند. آدم خوب است که آدم بماند و آدم تر از دنیا برود. نیامده ایم تا جمع کنیم، آمده ایم تا ببخشیم، آمده ایم تا عشق را ؛ ایمان را ، دوستی را با دیگران قسمت کنیم و غنی برویم آمده ایم تا جای خالی ای را پر کنیم که فقط و فقط با وجود ما پر میشود و بس! بی حضور ما نمایش زندگی چیزی کم داشت. آمده ایم تا بازیگر خوب صحنه ی زندگی خود باشیم... پس بهترین بازی خود را به نمایش بگذاریم... @Harf_Akhaar
حکایت زن مکار و مرد عالم 🔷مرد فاضل و دانشمندی بود که همیشه در مورد حیله و نیرنگ زنان تحقیق می کرد و همیشه از مکر و نیرنگ زنان احتیاط می کرد و می ترسید و به آنها اعتماد نمی کرد و می گفت که: «عقل زنان ناقص است.» او کتابی در مورد نیرنگهای گوناگون زنان نوشته بود و نام آن را «مکر زنان» گذاشته بود و هر جایی که رفته بود و نیرنگ‌های گوناگون زنان را دیده بود و یا از کسی شنیده بود در آن کتاب جمع کرده بود. یک بار که در حال سفر بود شب هنگام به شهری رسید و چون جایی برای اقامت نداشت در یکی از خانه ها را زد. مردِ خانه در خانه نبود. ناگهان زن بسیار زیبا و خوش اندامی که خورشید به زیبایی او حسادت می کرد با ناز و عشوه از خانه بیرون آمد و سلام کرد. مرد گفت: «ای زن! مهمان نمی خواهی؟ زن جواب داد: «مهمان حبیب خداست چرا دوست نداشته باشم؟! لطف کن و به خانه وارد شو.» پس او را به خانه برد و غذاهای گوناگونی برایش آورد. مرد بعد از اینکه غذایش را خورد، مشغول مطالعه کتاب شد. ادامه دارد.. @Harf_Akhaar
🔷بعد ازمدتی زن پرسید: «این چه کتابی است که اینقدر با جدیت آن را مطالعه می کنی؟» آن مرد با میل فراوان نگاهی به زن کرد و گفت: «اسم این کتاب «مکر زنان» است که خودم آن را جمع آوری کرده ام.» زن وقتی این سخن را شنید خندید و گفت: «ای مرد! کار عجیبی کرده ای. مَثَل تو مانند کسی است که آب دریا را با غربال پیمانه کند. اگر یک مشت از آب دریا برداری چیزی از آن کم نمی شود. ای برادر! حتی شیطان هم از نیرنگ زنان عاجز است. بیهوده خود را به زحمت نینداز و وقت خود را صرف کارهای دیگر کن.» مرد وقتی این سخن را شنید به فکر فرو رفت و بیش از پیش مست جمال و کمال آن زن شد. زن برخاست و به اتاق دیگری رفت و رختخواب مرد را حاضر کرد. فردای آن روز زن پیش مهمان آمد و با زبان شیرینی گفت: «ای خواجه! می خواهی گوشه ای از نیرنگ زنان را به تو نشان بدهم تا بفهمی که از عهده این کار بر نمی آیی و آن گاه دست از کتاب نوشتن برداری؟» مرد جواب داد: «ای نازنین! هر چه بگویی از تو برمی آید.» ادامه دارد... @Harf_Akhaar
🔷آنگاه زن برخاست و به اتاق دیگری رفت و خود را آرایش کرد و با ناز و ادا بیرون آمد و در مقابل مرد نشست و شروع به عشوه گری و دلربایی نمود و با غمزه و شیرین سخنی شعرهای جالبی مناسب آن وضعیت خواند و این کار را ادامه داد تا اینکه او را رام کرد. مرد که عاشق و بی تاب شده بود. با خود گفت: «من اشتباه می کردم که به زنان اعتماد نمی نمودم. زن به این خوبی و لطافت و زیبایی در جهان بوده و من از او غافل و بی بهره بوده ام.» سپس گفت: «ای جان جهان و ای شکر لب شیرین زبان: مرا دل بجا نیست بردی تو دل ببردی دل و من بماندم خجل به من بگو چه کنم! زن گفت: «ای خواجه! تو را چه می شود؟! تو که مرد عاقل و دانشمندی هستی و کتاب «مکر زنان» را نوشته ای! چرا اینقدر پریشان شده ای؟! مرد در جواب گفت: پیش از این گر اختیاری داشتم ای جان من چون تو را دیدم عنان اختیار از دست رفت پس به ناله و زاری افتاد و اظهار عشق و علاقه کرد. در همین موقع کنیزی آمد و گفت: «ای بی بی! چرا نشسته ای بلند شو که کاری بکن که شوهرت در حال آمدن است.» زن با اضطراب از جا بلند شد و آرایش خود را پاک کرد و به کناری رفت. مرد با دیدن این حالت، عشق از سرش بیرون رفت و گفت: «عزیز من! چرا اینقدر مضطرب هستی؟» زن گفت: «شوهرم سه روز بود که به شکار رفته بود و حالا برگشته است. اگر مرا در این حالت ببیند حتما مرا خواهد کشت.» @Harf_Akhaar
پارت۴ 🔷مرد وقتی این سخن را شنید ترسید و گفت: «حالا من چکار کنم؟» زن گفت: «برخیز و به داخل این صندوق برو و یک لحظه آرام بگیر تا ببینم چه کار باید بکنم.» مرد همین کار را کرد و زن هم در صندوق را قفل کرد. آنگاه به استقبال شوهرش رفت و دست او را گرفت و خندان به اتاق آمدند. هر دو پشت به صندوق، پهلوی هم نشستند و شروع به صحبت نمودند. یک مرتبه زن حرکتی به صندوق داد و این بیت را خواند: مزن در وادی مکر و حیله گام که از مکر زنان افتی تو در دام شوهر گفت: «چه شده است؟ زن جواب داد: «دیشب جوان غریبه ای به در خانه ما آمد و من او را به مهمانی پذیرفتم و به نحو شایسته ای از او پذیرایی کردم. بعد از مدتی فهمیدم که مرد فاضل و دانشمندی است.او مشغول مطالعه کتابی به نام «مکر زنان» بود که خودش آن را جمع آوری کرده بود. من غیرتم به جوش آمد و به او گفتم: تو نمی توانی از عهده این کار بر بیائی. ولی او فقط تبسم کرد.» من هم به او گفتم: «می خواهی گوشه ای از مکر زنان را به تو نشان بدهم؟» سپس به اطاق دیگر رفتم و خود را آرایش کردم و کنار او نشستم. (آن مرد در میان صندوق همه را می شنید و قلبش به شدت می تپید.) شوهر گفت: «راست می گویی یا شوخی می کنی؟» زن گفت: «درغگو دشمن خداست.» شوهر گفت: «پس آن مرد چه شد؟» زن گفت: «وقتی دیدم به علم خودش مغرور است خواستم نشانش بدهم که مکر زنان قابل شمارش نیست. بنابراین با او خلوت کردم و با ناز و عشوه دلش را بردم. هنوز کارم تمام نشده بود که تو آمدی. من هم از ترس تو، او را در صندوق پنهان کردم.» ادامه دارد.. @Harf_Akhaar
آن مرد بیچاره داخل صندوق، وقتی این مطلب را شنید آه از نهادش بر آمد و از شدت ترس شروع به لرزیدن نمود و نزدیک بود که جان بدهد. با خود گفت: «الان است که پاره پاره ام کند.» شوهر تا این صحبت را شنید به جوش آمد و با عصبانیت گفت: «کجاست آن نمک به حرام که سزای او را بدهم؟» زن گفت: «آرام باش! جای دوری نرفته و همینجا است. شوهر شمشیرش را کشید و با غضب برخاست و به زن گفت: «زودتر نشان بده تا او را قطعه قطعه کنم.» زن گفت: «داخل صندوق است. کلید را بگیر و درِ صندوق را باز کن و خودت ببین.» (اتفاقاً این زن و شوهر مدتی بود که با هم جناق بسته بودند و هیچ کدامشان موفق نمی شد که برنده بشود.) مرد که عصبانی بود و جهان پیش چشمانش تیره و تار شده بود اصلاً به یاد جناق نبود. با ناراحتی کلید را از زن گرفت که در صندوق را باز کند. زن فوراً گفت: «یادم تو را فراموش! جناق را باختی.» مرد تا این سخن را شنید کلید را انداخت و گفت: «لعنت خدا بر زن! شیطان صد سال دیگر هم بدود به مکر شما نمی رسد. آفرین بر تو ای حیله گر! چگونه مرا عصبانی کردی! واقعاً که شیطان باید شاگردی تو را بکند.» مرد دیگر آن قضیه را فراموش کرد و فکر کرد که همه این داستان از روی حقه بازی و برای بردن شرط بوده است. ادامه دارد... @Harf_Akhaar
زن هم موضوع صحبت را عوض کرد و مقداری غذا برای او آورد تا بخورد و به این ترتیب به کلی ماجرا را از ذهن شوهرش پاک نمود. سپس شوهر را به حمام فرستاد و به سراغ صندوق رفت و آن را گشود و آن مرد را که از ترس نیمه جان شده بود خارج کرده و چند جرعه شربت به گلویش ریخت تا کمی سرحال آمد. آنگاه به او گفت: «ای برادر! هر چند تو مرد عاقل و کاملی هستی اما بدان که حیله زنان قابل شمارش نیست. این مقدار اندک را به تو نشان دادم تا دیگر به علم و دانش خود مغرور نشوی. تو با اینکه عقل زنان را ناقص می دانستی، با اختیار خودت گرفتار مکر من شدی! دیدی که چگونه تو را تا مرز مرگ پیش بردم؟» مرد گفت: «واقعاً که شیطان هم نمی تواند شاگردی تو را بکند.» زن گفت: «بدان که هیچ مردی نمی تواند از زن خود محافظت کند و اگر ترس از خدا نباشد، زنان هر کاری که بخواهند می کنند. امید که خداوند متعال، بندگان را از شر شیطان حفظ کند اما زنان نیک و پارسا و با عصمت هم زیاد هستند که از ترس خدا دائم به فکر جلب رضایت شوهر هستند و فقر و نداری او را تحمل می کنند. اکنون ای برادر! بی خود زحمت نکش و وقت خودت را تلف نکن. اگر چه عقل زنان ناقص است اما همه آنها مثل یکدیگر نیستند. جمع آوری مکر زنان به جز دردسر هیچ فایده دیگری برایت ندارد و همین ضرب المثل برای تو کافی است که: «مکر زن ابلیس دید، برزمین بینی کشید.»، اکنون به سلامت برو.» پس مرد از آن جا خارج شد و کتاب را درون آب انداخت. پایان داستان( زن مکار و مرد عالم) @Harf_Akhaar
▪️روباهی از شتری پرسید : عمق این رودخانه چه اندازه است؟ شتر جواب داد : تا زانو اما وقتی روباه در آب رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا می‌زد به شتر گفت :  تو که گفتی تا زانو !! شتر جواب داد : بله، تا زانوی من، نه زانوی تو! نکته : هنگامی که از کسی مشورت می‌گیریم یا راهنمایی می‌خواهیم باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم. لزوما هر تجربه‌ای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست ! @Harf_Akhaar
روزگاری در یک جایی مردی برای دزدی از دیوار خانه ای بالا رفت و خواست از پنجره وارد شود که پنجره کنده شد و دزد به زمین افتاد و پایش شکست. شکایت نزد حاکم عادل برد. حاکم، صاحبخانه را خواست و گفت چرا پنجره سست بوده که این بنده خدا از طلب روزی خود و سهم خود باز ماند و صدمه ببیند. مرد گفت: نجار پنجره را سست ساخته است من بیگناهم. حاکم، نجار را خواست و عتاب کرد. نجار گفت: من پنجره را محکم ساختم، بنا آن را خوب نصب نکرده. حاکم، بنا را خواست و علت جویا شد. بنا گفت: مصالح فروش مصالح نامناسب فروخته است. حاکم، مصالح فروش را خواست کرد. او که نتوانست دیگری را مقصر نشان دهد، محکوم شد و حاکم فرمود دارش بزنند. وقتی مصالح فروش را پای چوبه دار بردند، چون قدش کوتاه بود به طناب دار نمی رسید؛ موضوع را به حاکم گفتند. فرمود: یک نفر که قدش بلند است پیدا کنید و اعدامش کنید تا موضوع ختم به خیر شود و صدای کسی در نیاید !! @Harf_Akhaar
قرار نیست که با افکار 🍃🌷 دیگران زندگی کنیم و قرار نیست به شیوه ای که دیگران برای ما چیدند هماهنگ شویم خودت برای خودت زندگی کن، همانطور که دوست داری همانطور که لذت میبری. و مطمئن باش اگر خودت به فکر خودت نباشی، کسی در این دنیا خوشبختی و شادی را به تو تعارف نخواهد کرد... پس شاد باش و "عاشقانه زندگی کن" ...🍃🌷 @Harf_Akhaar