eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
77.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
حسادت احساس وحشتناکی است. به هیچ یک از رنج ها شبیه نیست زیرا در آن هیچ گونه شادی یا حتی غم واقعی وجود ندارد. فقط رنج می دهد و بس. نفرت انگیز است! جرج اورول @Harf_Akhaar
(عشق و فقر ) مردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب ، زن از شوهرش خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد.مرد نگاهی حزن آمیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم. زن لبخندی زد و سکوت کرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش، مرد به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید . وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است . مات و مبهوت اشک ریزان همدیگر را نگاه میکردند. اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند. عشق و محبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد. @Harf_Akhaar
یکم باهم مدارا کنید، زود عصبانی نشید، زود هر آدمی رو حذف نکنید، این شهرِ بوی تنهایی میده، اگه فکر میکنید درست میشه ترک نکنید؛ این روزا دیگه کسی حوصله آشنایی نداره، یه‌سری روزا، یه‌سری آدما دیگه تکرار نمیشن ... @Harf_Akhaar
سرخ پوست ها داستان عقابی را میگویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک شد، چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد.. نوک تیزش کند و بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه میچسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است. آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه؟؟ عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید. و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند. این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند. برای زیستن باید تغییر کرد. درد کشید... از آنچه دوست داشت گذشت. عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد. یـــــا بايد مُرد... انتخاب با خودِ توست... @Harf_Akhaar
پادشاهی پسری جوان و هنرور داشت . روزی پادشاه به خواب دید که پسرش مُرده است . وحشت زده از خواب پرید و وقتی متوجه شد که این فاجعه در خواب رُخ داده و نه در بیداری بسیار خوشحال شد و ز آن پس تصمیم گرفت که پسرش را زن دهد تا از او فرزندی حاصل آید و در صورتی که این واقعه به بیداری رُخ داد از او یادگاری داشته باشد . پس از جستجوهای بسیار بالاخره پادشاه ، دختری زیباروی را از خاندانی پارسا و پاک نهاد پیدا کرد ولی آن دختر از خانواده ای تهیدست و فقیر بود. از اینرو مادرِ شاهزاده با چنین ازدواجی مخالفت ورزید . لیکن شاه با اصرارِ تمام او را به عقد ازدواجِ پسرش درآورد . در این میان پیرِزنی جادوگر که عاشقِ پسرِ شاه شده بود بوسیلۀ جادو ، احوالِ آن جوان را چنان تغییر داد که همسرِ زیبای خود را رها کرد و عاشقِ پیرزنِ جادوگر شد و هر چه طبیبان کوشیدند که او را به حالِ طبیعی خود برگردانند نشد که نشد و آن جوان همچنان عاشقِ سینه چاک آن عجوزۀ نود ساله بود. شاه که از درمانِ طبیبان نومید شده بود. دست به دعا برداشت و از سوزِ دل طلبِ حاجت کرد. چون دعا از سویدای دل برآمد مقبولِ درگاهِ حق افتاد و ناگهان مردی وارسته و ربّانی که به همۀ فنون و ریزه کاری های ساحری آشنا بود در مقابلِ شاه ظاهر شد. شاه با عجز و بیتابی به او گفت: ای آقا به دادم برس که بچّه ام از دست رفت. مردِ ربّانی گفت : نگران نباش که من نیز به همین منظور اینجا آمده ام. آنگاه به شاه گفت: هر چه می گویم مو به مو انجام بده . سحرگاهان به فلان قبرستان می روی . قبری سفید را که در کنار دیواری قرار گرفته پیدا می کنی و آن را با بیل و کلنگ می کاوی . تا آنکه ریسمانی می یابی. بر آن ریسمان گره های زیادی زده شده است. گره ها را می گشایی و آنجا را ترک می گویی. شاه طبقِ دستور آن مرد عمل کرد . به محضِ آنکه گره ها گشوده شد شاهزاده نیز به خود آمد و از دامِ جادو رهید و رهسپارِ خانۀ پدرش شد و زندگی تازه ای را با همسرش آغاز کرد . و آن جادوگر نیز از غصه به کامِ مرگ رفت . مولانا در این حکایتِ تمثیلی، به کاوش در روانِ انسان می پردازد و می گوید : مراد از شاهزاده ، انسان است که فرزند آدم و اشرف موجودات است. و منظور از آن اعجوزۀ جادوگر ، دنیاست که انسان را با سِحر و افسونِ خود می کند 👏🏼 @Harf_Akhaar
🔴 که زن پادشاه رو حامله کرد پادشاهى بود عادل و رعيت‌پرور. يک روز رفت جلوى آينه و ديد ريش او جوگندمى شده است با خودش گفت: پاى من لب گور رسيده و هنوز جانشينى ندارم. چند روز بعد سر و کله‌ يک درويش پيدا شد. شاه به درويش گفت: 'من چهل زن دارم که خدا به هيچ‌کدام آنها اولادى عطا نمى‌کند تو امشب بیا.......... ادامه ی داستان
سکوت در اثر بستن دهان نیست در اثر باز کردن فکر است هر چه فکر شما بازترباشد، سکوت شما بیشتر هر چه فکر بسته تر، دهان بازتر خدا ،خود سکوتی محض است صدای خداوند سکوت است در سکوت خلق میکند در سکوت جوابت را میدهد @Harf_Akhaar
اگر مي خواهي ميوه درختي بهتر شود بايد آن درخت را از ريشه تقويت كني ، اگر به دنبال بهبود ، در زندگي ات هستي ، بايد آنچه كه به چشم نمي آيد را تغيير بدهي ! @Harf_Akhaar
حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش✍ «آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.» @Harf_Akhaar
‍ هوا آرام شب خاموش راه ِآسمان ها باز خيالم چون کبوترهاي وحشي مي کند پرواز رَوَد آنجا که مي بافند کولي هاي جادو، گيسوي شب را @Harf_Akhaar
ایمان چیزی نیست که تو بتوانی آن را ببینی یا لمس کنی! ایمان را باید در قلبت احساس کنی.. وقتی دیگران ناامید شده‌اند ایمان تو را به تلاش و تقلا وا میدارد ایمان به تو انگیزه خوب بودن و خوب زیستن میدهد‌. ایمان تو را در مقابله با سختی‌ها قوی میکند‌. ایمان برای تو آرامش می‌آورد ایمان برای تو راه میگشاید، حتی اگر امروز هیچ راهی نبینی ایمان به تو قدرت پرواز میدهد حتی اگر که خسته یا زخمی شده‌ای. ایمان همان چیزیست که تو به آن نیاز داری، درست به اندازه نفس کشیدن هایت حواست هست؟؟ لطفاً بگذار کنار دلشوره‌ها و نگرانی‌های همیشگی را و ایمان را جایگزین ترس‌ها کن ... خدا هنوز هست تو هنوز نفس میکشی و زندگی هنوز جریان دارد ... @Harf_Akhaar
امروز را خوشبخت باش همان باش که میخواهی اگر دیگران آنرا دوست ندارند بگذار دوست نداشته باشند ولی تو همیشه همانی باش که خودت دوست داری خوشبختی یک انتخاب است راضی نگه داشتن همه نيست 🌹 @Harf_Akhaar
خوشبختی یعنی واقف بودن به اینکه هر چه داریم از رحمت خداست. و هرچه نداریم ازحکمت خدا احساس خوشبختی یعنی همین خوشبختی رسیدن به خواسته ها نیست بلکه لذت بردن از داشته هاست. @Harf_Akhaar
چه بخواهیم چه نخواهیم باید از کوچه های زندگی عبور کنیم ،گاهی تلخ ، گاهی شیرین... عبورها میسازند کوچه های زندگی ما را ... @Harf_Akhaar
(داستان مرد گدا) شخصی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی،حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره؛ اما او همیشه سکهٔ نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و به او دو سکه نشان می دادند و او سکهٔ نقره را انتخاب میکرد. روزی مرد مهربانی که این داستان را شنیده بود،از راه رسید و از اینکه اورا اینگونه دست می انداختند،ناراحت شد. در گوشهٔ میدان به سراغش رفت و به او یک سکهٔ طلا داد و گفت:«هر وقت به تو دو سکه نشان دادند ، تو سکهٔ طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دستت نمی اندازند» گدا با لبخند پاسخ داد:«ظاهرا حق با شماست,اما اگر سکهٔ طلا را بردارم،مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند من احمق تر از آنها هستم.شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول به دست آورده ام» و باز گفت: (اگر کاری که میکنی هوشمندانه باشد،هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق فرض کنند) @Harf_Akhaar
قدرت شیر توی عضلاتش نیست توی وجودشه.. وقتـے میخواد چیزی رو بدست بیاره, با تمام وجود بلند میشه, با تمام وجود دنبالش میکنه , و با تمام وجود بدستش میاره.. رویاتو بدست بیار @Harf_Akhaar
بهترین جفت در جهان خنده و گریه است آنها هیچگاه یکدیگر را همزمان ملاقات نمیکنند ولی اگر آن دو یکدیگر را ملاقات کردند آن لحظه بهترین لحظه زندگی شماست. 🕴 الهی قمشه ای @Harf_Akhaar
🔹 یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. 🔸سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت. 🔹این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.   🔸و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم. @Harf_Akhaar
بهترين چيزهاى زندگی رایگان هستند: لبخند، آغوش، بوسه، خانواده، دوستان، خواب، عشق، خنده و خاطرات خوب ... @Harf_Akhaar
در دریای پرتلاطم زندگی، همیشه موجی را می توان یافت که اگر با آن حرکت کنید، شما را به ساحل خوشبختی می رساند. ویلیام شکسپیر @Harf_Akhaar
داستان کوتاه و پند آموز پسر جوانی ڪه بی‌نماز بود از دنیا رفت، و یڪی از صمیمی‌ترین دوستانش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با این‌ڪه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممڪن پایبند بودم ولی برای نماز تنبلی می‌ڪردم و مادرم همیشه بخاطر بی‌نمازی من ناراحت بود و از آخرت من می‌ترسید. روزی مادرم بخاطر بی‌نمازی من اشڪ ریخت. طاقت اشڪ چشم او را نیاوردم و قول دادم من‌بعد نمازم را بخوانم. و از آن روز هر وقت مادرم را می‌دیدم فقط برای شادی او و رضایت‌اش نماز می‌خواندم و نمازم ظاهری بود. 💥بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد ڪردند، سوال ڪردم من ڪه نمازخوان نبودم؟ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولی برای ڪسب رضایت و شادی مادرت به نماز می‌ایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نماز گزاران واقعی ثبت ڪردیم. @Harf_Akhaar ‎‌‌
ﻳﺎد ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ ﻛﻪ صبر کنید ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻴﺪ، زﻳﺮا ﻃﺒﻴﻌﺖ، ﺑﺴﻴﺎر ﺑﺴﻴﺎر آرام ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﻨﺪ و ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﺎن ﺣﺮﻛﺖ آرام ﻫﻤﻴﺸﻪ زﻳﺒﺎ و آراﺳﺘﻪ اﺳﺖ. @Harf_Akhaar
💫 مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا. دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت. صبح روز بعد ناصرالدین‌شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت. چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید. رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.» شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.» @Harf_Akhaar
متن رو همیشه سرلوحه زندگیتون قرار بدید؛ "راضی باش" به هر چی اتفاق افتاد که اگه خوب بود زندگیتو "قشنگ" کرد و اگه بد بود تو رو "ساخت" "مدیون باش" به همه آدمای زندگیت که خوباش بهترین "حسارو" بهت میدن و بداش بهترین "درسارو" "ممنون باش" از اونی که بهت یاد داد همه شبیه "حرفاشون" نیستن و همیشه همونجوری که میخوای "پیش نمیره" زندگی همینقدر ساده ست... @Harf_Akhaar
💫 ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖِ ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ بود. روزی ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ حرف زدن با ﺧﺮﺵ را ﮐﺮﺩ!!!ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ حرف زدن ﺑﻪ ﺧﺮﺵ را ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﺪ،ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ؛ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند و به آموزش خر مشغول ؛ ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ که نگفت ﻭ همهٔ داوطلبان هم ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالا و بالاتر برد اما دیگر ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ، جرات داوطلب شدن نداشت... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ!ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ حرف زدن را بیاموزم؛ﺍﻭﻝ) ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎنی مناسب برای ﺁﺳﺎﯾﺶ خودم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ همچنین ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ!‌ ﺩﻭﻡ) در نظر گرفتن حقوق بالا و مناسب بصورت ماهیانه! ﺳﻮﻡ) اینکه بمدت ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ بدهید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ بخوﺍﻫﯿﺪ! ﺷﺎﻩ تمام پیشنهادات پیرمرد را پذیرفت.ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:"خر" ﭘﯿﺮ و"شاه" ﭘﯿﺮ ﻭ"ﻣﻦ"ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ به رﺍﺣﺘﯽ ؛ در رفاه و آرامش و آسایش ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و ﺩﺭ مدت این ۱۰ سال حتماً ﯾﺎ "ﻣﻦ"ﯾﺎ "ﺷﺎﻩ" ﻭ ﯾﺎ "ﺧﺮ" ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!!! @Harf_Akhaar
🍃🌼🍃 Spring is in the air بـــــــــهار در هوا جاریست.... @Harf_Akhaar
زمین بهشت میشود اگر مردم آگاه شوند که هیچ چیز زشت نیست مگر داوری کردن دیگران هیچ چیز گناه نیست مگر چپاول دارایی مردم و مردم آزاری هیچ کس اسطوره نیست مگر در مهربانی و انسانیت @Harf_Akhaar
اگر خریدنی بود می خریدم! برای مادر؛ کمی جوانی برای پدر؛ عمر دوباره و برای خودم؛ خنده های کودکی @Harf_Akhaar
غفلت از پروردگار پادشاهی برای خدا گردن کلفتی می کرد فرشته ها گفتند چرا جواب او را نمی دهی؟روزی که آن پادشاه غذا زیاد خورده بود خداوند به معده او دستور داد غذا را هضم نکن او بیمار شد هیچ پزشکی نتوانست اورا مداوا کند خداوند به فرشته ای فرمود به شکل انسان شو ونزد آن پادشاه برو وپودری به اوبده برای درمانش در عوض نصف دارایهای او را بگیر. آن فرشته به درب قصر رفت وگفت من پادشاه را درمان میکنم به شرطی که نیمی از دارائهایش را به من بدهد .قلول کردند پودر را داد معده پادشاه کار کرد ولی بیش از حد کارکرد حال دیگر بند نمی امد او گفت یک داروی دیگری می دهم به شرط اینکه نصف دیگر دارایهای پارشاه را هم به من بدهید قبول کردند . انسانی که اینقدر ضعیف است که کار نکردن معده واسهال او را از پا در می آورد سرکشی و گردن کلفتی برای خدا چرا؟ قرآن می فرماید:ای انسان تو همیشه محتاج ونیازمند به پروردگار هستی. @Harf_Akhaar
: خوشبخت ترین افراد کسی است که از خوشبختی دیگران احساس خوشحالی کند. @Harf_Akhaar