#زاهد_و_زن_زیبارو
زن زيبارويى به عقد زاهدى در آمد...
زاهد قانع بود و زن کم تحمل و تجمل گرا...!
بالاخره صبر زن سر آمد و با عصبانيت گفت:
من طلا و زيور آلات ميخام...
من آغوش گاه و بى گاه ميخام...
حالا كه به خواسته هاى من اهميت نمى دهی ارایش میکنم و به كوچه و خيابان ميروم تا همه من رو ببينند!!
مردِ زاهد در آرامش خاصى در خانه را باز كرد و به او گفت: برو هرجا دلت خواست...
در کوچه پسری زن را دید و...
ادامه داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/4166058591C307670161d
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
#داستان_آموزنده
دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگير تا از پل رد شويم.
دختر رو به پدر كرد و گفت:
من دست تو را نميگيرم تو دست مرا بگير.
پدر گفت: چرا؟ چه فرقي ميكند؟ مهم اين است كه دستم را بگيري و با هم رد شویم.
دخترك گفت: فرقش اين است كه اگر من دست تو را بگيرم ممكن است هر لحظه دست تو را رها كنم،
اما تو اگر دست مرا بگيري هرگز آن را رها نخواهي كرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگيریم ممكن است با هر غفلت و ناآگاهي دستش را رها كنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگيرد، هرگز دستمان را رها نخواهد كرد!
و اين يعنی عشق...
"دعا کنیم فقط خـــدا دستمونو بگیره"
@Harf_Akhaar
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
شب داستان زندگی ماست
گاهی پرنور
گاهی کمنور می شود
اما بـه خاطر بسپار
هر آفتابی غروبی دارد
و هر غروبی طلوعی
«بـه امید طلوع آرزوهایتان»
#شب_بخیر
@Harf_Akhaar
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
🌸در زنـــدگـــی
🍃هیچ چیز قیمتی تر و مهم تر
🌸از این نیست
🍃که قلباً در آرامش باشیم
🌸الهی همیشه
🍃قلبتون پر از آرامش باشه
🌸امیدوارم اون اتفاق
🍃قشنگ که منتظرشید
🌸براتون بیفته ،یه خبر خوش
🍃یـه دلـخـوشی بــزرگ
🌸الــــهـــــی
🍃شــــادی و زیـــــبـــــایـــــی
🌸نـصــیــب لــحــظـــه هـــاتـــون
سلام صبح آدینه دوستان بخیر 🌤
@Harf_Akhaar
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
✨من دخترک را همان جا رها کردم!
دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد.
وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند.
راهبان به راه خود ادامه دادند و
مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.
در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: " دوست عزیز، ما راهبان نباید به زنان نزدیک شویم. تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.
راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد: "من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و آن را رها نمیکنی."
@Harf_Akhaar
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
آدم زنده به محبت نیاز دارد
و مرده به فاتحه
ولی ما جماعت برعکسیم
برای مرده گُل میبریم،
و فاتحه زندگی
بعضیها را میخوانیم...!
"حسین پناهی"
@Harf_Akhaar
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
🔹زن زیبا و با وقاری از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را جلوی در خانه اش دید. کمی اندیشید و سپس به آنها گفت:
- فکر می کنم خسته و گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم و تا هر وقت که خواستید درمنزل من استراحت کنید
آنها پرسیدند:
- شما متاهل هستید؟
زن گفت: بله
سپس پرسیدند:
-همسرتان خانه است؟
زن گفت:
- نه، او به همراه فرزندم دنبال کاری بیرون از خانه رفته است.
آنها گفتند:
- پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.
🔸زن که انتظار این برخورد باوقار را نداشت در را بست و منتظر آمدن همسرش شد. عصر وقتی همسرش به خانه برگشت، ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت:
برو به آنها بگو شوهر و پسرم آمده اند، بفرمائید داخل
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند
ما با هم داخل خانه نمی شویم!!!
زن با تعجب پرسید: چرا!؟
یکی از مردها به دیگری اشاره کرد و گفت:
"نام او ثروت است."و به مرد دیگر اشاره کرد و گفت:"نام او موفقیت است". و نام من "محبت " است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.
زن پیش همسرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. همسرش گفت:
-چه خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!
🔹ولی زن مخالفت کرد و گفت:
- چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
در این بین فرزند شان که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:
- بگذارید محبت را دعوت کنیم تا خانه پر از مهر و محبت شود.
مرد و زن هر دو موافقت کردند واز پیشنهاد فرزندشان شاد شدند. زن بیرون رفت و گفت:
- کدام یک از شما محبت است؟ او مهمان ماست.
محبت بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:
- شما دیگر چرا می آیید؟
🔸آن سه مرد با هم گفتند:
اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که محبت است ثروت و موفقیت هم هست!
محبت بزرگترین و اصلی ترین نیروی محرکه بشر به سوی کامیابی،سعادتمندی و شادی است
پس با محبت به خلق خدا خدمت کن تا بقیه درهای رحمت بر رویت بازشود.
@Harf_Akhaar
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
تلنگر
زندگی مثل سرسره است ...
دل از خاک می کنی ...
پله پله می روی تا اوج تا پرواز ...
بعد از آن به آرامی سر می خوری ...
ذره ذره تا خاک .
@Harf_Akhaar
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
نمک را نمک فروش میفروشد
نان را نانوا
اما شخصیت انسان را
کسی نمیفروشد🍃🌸
شخصیت را هرکس برای
خودش میسازد
و درست ساختنش با ارزشتر از
هر چیزیست
ارزش دادن به شخصیت یعنی :
ارزش دادن به انسانیت🍃
@Harf_Akhaar
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#گل_صداقت_و_آیندیه_روشن
✍سال ها پیش در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا .دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد ، ملکه آينده چين می شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد... روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
@Harf_Akhaar
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
خزان گَر باغ و بُستان را بِسوزد
بِخَنداند جهان را نوبَهارم
جهان گوید که بازآ ای بهاران
که از ظُلْمِ خزانْ صد داغ دارم
بِگَردان ساقیا جامِ خَزانی
که از عشقِ بهار اَنْدَر خُمارم
#حضرت_مولانا🌼🍃
@Harf_Akhaar
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳