eitaa logo
به نــــام حــضــرت مــ❤ــادر
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
8.9هزار ویدیو
75 فایل
بســــــــــــــم رب مـــــــــــ❤ـــادر 🎇انـــــا اعطـینـاک الـکوثـر 🎆دار و نــدارمـو میــدم بهــم بگــی نــوکــر 🎇دوســـت دارم حضــــرت مــــادر❤🌹 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴۰ دنیا به آخر نرسیده است . به ابتداى خود هم بازنگشته است . اگر چه مالئک یک صدا مویه مى کنند: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الماء. و خدا به مهدى منتقم اشاره مى کند و مى گوید: ))انى اعلم ما ال تفعلون .(( اما این رجعت به ابتداى عالم نیست . این بلندترین نقطه تاریخ است . حساسترین مقطع آفرینش است . خط استواى خلقت است . حیات در این مقطع از زمان ، دوباره متولد مى شود و تو نه فقط شاهد این خلق جدید که قابله آنى . پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز مکن ! صبور باش و و رى مخراش ! صبور باش و گیسو و کار خلق پریشان مکن . بگذار شمر با دست و پاى خونین از قتلگاه بیرون بیاید، سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند و به دست خولى بسپارد و زیر لب به او بگوید: ))یک لحظه نور چهره او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول کرد که داشتم از کشتنش غافل مى شدم . اما به خود آمدم و کار را تمام کردم . این سر! به امیر بگو که کار، کار من بوده است .(( بگذار این ندا در آسمان بپیچد که : ))قتل االمام ابن االمام)17 )))اما حرف از فرو ریختن آسمان نزن ! سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین مى کوبد و هستى را به آرامش دعوت مى کند. سجاد را ببین که چگونه بر سر کائنات فریاد مى کشد که ))این منم حجت خدا بر زمین !(( و با دستهاى لرزانش تالش مى کند که ستونهاى آفرینش را استوار نگه دارد. شکیبایى ات را از دست مده زینب ! که آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است . اینک این مالئکه اند که صف به صف پیش روى تو زانو زده اند و تو را به صبورى دعوت مى کنند. این تمامى پیامبران خداوندند که به تسالى دل مجروح تو آمده اند. جز اینجا و اکنون ، زمین کى تمام پیامبران را یک جا بر روى خویش دیده است . این صف اولیاست ، تمامى اولیاءاهلل و این خود محمد )صلى اهلل علیه و آله و سلم ( است . این پیامبر خاتم است که در میانه معرکه ایستاده است ، محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهارى بر روى گونه هایش فرو مى ریزد. یا جداه ! یا رسول اهلل ! یا محمداه ! این حسین توست که ... نگاه کن زینب ! این خداست که به تسالى تو آمده است . خدا! ببین که با فرزند پیامبرت چه مى کنند! ببین که بر سر عزیز تو چه مى آورند؟ ببین که نور چشم على را...(( نه . نه ، شکوه نکن زینب ! با خدا شکوه نکن ! از خدا گالیه نکن . فقط سرت را بر روى شانه هاى آرام بخش خدا بگذار و هاى هاى گریه کن . خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه . خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو، اشباع شو، سرریز شو. آنچنان که بتوانى دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیرى و او را از زمین بلند کنى و به خدا بگویى : ))خدا! این قربانى را از آل محمد قبول کن !(( پرتو دوازدهم درست همان جا که گمان مى برى انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى است ؛ سخت تر و شکننده تر. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴۱ اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاك گرم نینوا بگسترانى تا اسبها بى مهابا بر آن بتازند و جاى جاى سم ستوران بر آن نقش استقامت بیندازد. بناست بمانى و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاك چاك سر کنى . ابن سعد داوطلب مى طلبد براى اسب تازاندن بر پیکر حسین . در میان این دهها هزار تن ، ده تن از بقیه شقى ترند و دامان مادرشان ناپاك تر. یکى اسحق بن حیوة حضرمى است ، یکى اخنس بن مرثد، یکى حکیم بن طفیل ، یکى عمر بن صبیح صیداوى ، یکى رجاء بن منقذ عبدى ، دیگرى صالح بن سلیم بن خیثمه جعفى است . دیگرى واحظ بن ناعم و دیگرى صالح بن وهب جعفى و دیگرى هانى بن ثبیت حضرمى و دهمى اسید بن مالک . کوه هم اگر باشى با دیدن این منظره ویرانگر از هم مى پاشى و متالشى مى شوى . اما تو کوه نیستى که کوه شاگرد کودن و مانده و درجازده مکتب توست . پس مى ایستى ، دندانهایت را به هم مى فشارى و خودت را به خدا مى سپارى و فقط تالش مى کنى که نگاه بچه ها را از این واقعه بگردانى تا قالب تهى نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند. و ذوالجناح چون همیشه چه محمل خوبى است . هرچند که خودش براى خودش داغى است و نشان و یادگارى از داغى ، هرچند که بچه ها دوره اش کرده اند و همه خبر از سوارش مى گیرند و چند و چون شهادتش ؛ هرچند که سکینه به یالش آویخته است و ملتمسانه مى پرسد: ))اى اسب باباى من ! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب تشنه شهیدش کردند؟! هرچند که پر و بال خونین ذوالجناح ، خود دفتر مصیبتى است که هزاران اندوه را تداعى مى کند، اما همین قدر که نگاه بچه ها را از آنسوى میدان مى گرداند، همین قدر که ذهن و دلشان را از اسبهاى دیگر که به کارى دیگر مشغولند، غافل مى کند، خود نعمت بزرگى است ، شکر کردنى و سپاس گزاردنى . بخصوص که مویه بچه ها، کاسه صبر ذوالجناح را لبریز مى کند، او را از جا مى جهاند و به سمت مقر دشمن مى کشاند. و بچه ها از فاصله اى نه چندان دور جسارت و بى باکى ذوالجناح را مى بیند که یک تنه به صف دشمن مى زند و افراد لشکر ابن سعد را به خاك و خون مى کشد و فریاد عجزآلود ابن سعد را بر سر سپاه خود مى شنوند که : ))تا این اسب ، همه را به کشتن نداده کارى بکنید.(( و بچه ها تا چهل جنازه را مى شمرند که از زیر پاى ذوالجناح بیرون کشیده مى شود و عاقبت تن ذوالجناح را آکنده از تیرهاى دشمن مى بینند که در خود مچاله مى شود و در خون خود دست و پا مى زند و... سرهایشان را به زیر مى اندازند تا جان دادن این آخرین یشان کاروان را نبینند. در آنسوى دیگر، سم اسبان ، خون حسین را در وسعت بیابان ، تکثیر کرده اند و کار به انجام رسیده است اما مصیبت ، نه . درست همان جا که گمان مى برى انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى است . مگرنه بچه ها در محاصره دشمن اند؟ مگر نه اسب و خود و سپر و شمشیر و نیزه و قساوت ، مشتى زن و کودك را در محاصره گرفته ؟ مگر نه آفتاب عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاك ، آتش مى ریزد؟ اصال مگر نه هر داغدار و مصیبت دیده اى به دنبال سرپناهى مى گردد، به دنبال گوشه اى ، ستونى ، دیوارى ، سایه اى تا غم خویش را در بغل بگیرد و با غصه خویش سر کند؟ ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴۲ پس این خیمه ها فرصت مغتنمى است که بچه ها را در سایه سار آن پناه دهى و به التیام دردهایشان بنشینى . اما هنوز این اندیشه ات را تمام و کمال ، به انجام نرسانده اى که ناگهان صداى طبل و دهل ، صداى فریاد و هلهله ، صداى سم اسبان و بوى دود، دود آتش و مشعل در روز، دلت را فرو مى ریزد و تن بچه هاى کوچک داغدیده را مى لرزاند. تا به خود بیایى و سر بر گردانى و چاره اى بیندیشى ، آتش از سر و روى خیمه ها باال رفته است و حتى به دامان تنى چند از دختران و کودکان گرفته است . باور نمى کنى . این مرتبه از پستى و قساوت را نمى توانى باور کنى . اما این صداى ضجه بچه هاست . این آتش است که از همه سو زبانه مس کشد و این دود است که چشمها را مى سوزاند و نفس را تنگ مى کند و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صداى استغاثه و نواى بغض آلود بچه ها ست که : ))عمه جان چه کنیم ؟ به کجا پناه ببریم ؟(( و این سجاد است که با دست به سمتى اشاره مى کند و به تو مى گوید: ))عمه جان ! از این سمت فرار کنید، بچه ها را به این بگریزانید.(( کدام سمت ؟ کدام جهت ؟ کدام روزنه از آتش و دشمن ، خالى است ؟ در بیابانى که دشمن بر همه جاى آن چنگ انداخته ، به سوى کدام مقصد، به امید کدام ماءمن ، فرار مى توان کرد؟ و چه معلوم که دشمن از این آتش ، سوزانده تر نباشد. اینکه تو مضطر و مستاءصل مانده اى و بهت زده به اطراف نگاه مى کنى ، نه از سر این است که خداى نکرده خود را باخته باشى یا توان از کف داده باشى ، بل از این روست که نمى دانى از کجا شروع کنى ، به کدام کار اول همت بگمارى ، کدام مصیبت را اول سامان دهى ، کدام زخم را اول به مداوا بنشینى . اول جلوى هجوم دشمن را بگیرى ؟ به مهار کردن آتش فکر کنى ؟ به گریزاندن بچه ها بیندیشى به خاموش کردن آتش لباسهایشان بپردازى ؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه بیرون بیندازى ؟ ستون خیمه را از فرو افتادن نگه دارى ؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما مى کشد هجوم کنى ؟ تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببرى ؟ مگر در یک زینب چند دست دارد؟ چند چشم ؟ چند زبان ؟ و چند دل ؟ براى سوختن و خاکستر شدن ؟ بچه ها و زنها را به سمت اشاره سجاد، فرمان گریز مى دهى ! اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و آتش را مشتعل تر کنند. به آنها مى گویى بمانند و با دست به خاموش کردن آتشهایشان مى پردازى ، اما آتش که یک شعله نیست ، از یک سو نیست . تا یک سمت را با تاول دستها خاموش مى کنى ، سمت دیگر لباس دیگر گر گرفته است . از این سو، ستون خیمه در آتش مى سوزد و بیم فروریختن خیمه و آتش مى رود. از آن خیمه هاى دیگر بچه ها با استیصال تو را صدا مى زنند. آنکه چشم به گلیم بستر سجاد داشته است ، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است . در چشم به هم زدنى ، بچه هاى مانده را به دو بال از خیمه مى تارانى ، سجاد را در بغل مى گیرى و از خیمه بیرون مى زنى . به محض خروج شما، خیمه فرو مى ریزد آتش ، هستى اش را در بر مى گیرد. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴۳ سجاد را به فاصله از آبش مى خوابانى ، بچه هاى آتش گرفته را به شن و خاك هدایت مى کنى و به سمت خیمه دیگر مى دوى . در آن خیمه ، بچه ها از ترس به آغوش هم پناه برده اند و مثل بید مى لرزند. بچه ها را از خیمه بیرون مى کشانى و به سمت بیابان مى دوانى . آبش همچنان پیشروى مى کند و خیمه ها را یکى پس از دیگرى فرو مى ریزد. بچه هاى نفس بریده را فقط آب مى تواند هستى ببخشد. اما در این قحطى آب ، چشمه امید کجاست جز اشک چشم ؟! اگر آرامش بود، اگر تنها آتش بود، کار آسانتر به انجام مى رسید، اما این بوق و کرنا و طبل ودهل و هلهله دشمن ، این گرگها که با چشمهاى دریده ، بره هاى شیرى را دوره کرده اند، این کرکسها که معلوم نیست چنگالهایشان درنده تر است یا نگاههایشان ، این هجوم همه جانبه ، این اسبها که شیهه مى کشند و بر روى دو پا بلند مى شوند و فرود مى آیند، این ضرباتى که با تازیانته و غالف شمشیر. کعب نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته مى شود، اینها قدرت تفکر و تمرکز را سلب مى کند. همین دشمن اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ مى زند، به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دست مى آورد و به یغما مى برد. آهاى ! سواز سنگدل بى مقدار! چه نیازى است که این دخترك را به ضرب تازیانه بر زمنى بیندازى و خلخال را به زور از بپایش بکشى ، آنچنانکه خون تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟! بى اینهمه جنایت هم مى تئوان خلخال از او گرفت . تو بگو، بخواه ، اگر نشد به زور متوسل شو! به این رذالت تن بده ! این فرار بچه ها از هراس هجوم سبعانه شماست نه براى دربردن دارایى کودکانه شان . چه ارزشى دارد این تکه طالى گوشواره که تو گوش دختر آل اهلل را بشکافى ؟! نکن ! تو را به هرچه بریت مقدس است ، دنبال فاطمه نکن ! این دختر، زهره اش آب مى شود و دل کوچکش مى ترکد. بگو که از او چه مى خواهى و به زبان خوش از او بگیر. عذاب خودت را مضاعف نکن . آتش به قیامت خودت نزن ! ببین چگونه دامنش به پاهایش مى پیچد و او را زمین مى زند! همین را مى خواستى ؟ که با صورت به زمین بیفتد و از همش بزود؟ و تن روسرى اش را به غنیمت بگیرى ؟ خدا نه ، پیامبر نه ، دین نه ،... جوانمردى هم نه ، آن دل سنگى که در سینه توست چکونه به اینهمه خباثت رضایت مى دهد؟ تپش قلب کببوترانه این پسر بچه ها را از روى پیراهن نازکشان نمى بینى ؟ هراس و انستیصالشان تکانت نمى دهد؟ آهاى ! نامرد بى همه چیز که بر اسب نشسته اى و به یک خیز بر النگو و دست این دخترك ، چنگ انداخته اى . بایست ! پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر! نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود! مگر نمى بینى چگونه در زیر دست و پاى اسبت ، دست و پا مى زند؟! اگر از قیامت اندیشه نمى کنى ، از مکافات همین دنیا بترس ! بترس از آن روز که مختار دستهاى تو را به اسبى ببندد و به خاك و خونت بکشاند. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴۴ آى ! عربهاى خبیث بیابانى ! عربهاى جاهلیت مطلق ! شما چه میفهمید دختر یعنى چه ؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبى دارد. اگر مى فهمیدید؛ رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمى کردید و هر کدام به یاد ازالم)18 )جاهلیت ، زخمى بر او نمى زدید. تو به کدامیک از اینها مى خواهى برسى زینب ! به کدامیک مى توانى برسى ! به سجادى که شمر با شمشیر آخته باالى سرش ایستاده است و قصد جانش را کرده است ؟ به بچه هایى که در بیابان گم شده اند؟ به زنانى که بیش از کودکان در معرض خطرند؟ به پسرانى که عزاى تشنگى گرفته اند؟ به دخترانى که از حال رفته اند؟ به مجروحینى که در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟ آنجا را نگاه کن ! آن بى شرم ، دست به سوى گردن سکینه یازیده است . خودت را برسان زینب ! که سکینه در حالى نیست که بتواند از خودش دفاع کند. مواظب باش که لباس به پایت نپیچد! نه ! زمین نخور زینب ! االن وقت لرزیدن زانوهاى تو نیست . لبند شو! سوزش زانوهاى زخمى قابل تحمل تر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه مى رود. کار خویش را کرد آن خبیث نامرد! این گوشواره خونین که در دستهاى اوست و این خون تازه که از گوش و گردن و گریبان سکینه مى چکد. جز نگاه خشمگین و نفرین ، چه مى توانى بکنى با این دشمن سنگدل بى همه چیز. گریه سکینه طبیعى است . اما این نامرد چرا گریه مى کند؟! گریه ات دیگر براى چیست اى خبیثى که دست به شوم ترین کار عالم آلوده اى ؟ نگاه به سکینه دازد و دستهاى خونین خودش و گوشواره . و گریه کنان مى گوید: به خاطر مصبتى که بر شما اهل بیت پیامبر مى رود! با حیرت فریاد مى زنى که : ))خب نکن ! این چه حالتى است که با گریه مى کنى ؟(( گوشواره را در انبانش جا مى دهد و مى گوید: ))من اگر نبرم دیگرى مى برد.(( استدالل از این سخیف تر؟! واى اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد! دندانهایت را به هم مى فشارى و مى گویى : ))خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند!(( و همو را در چند صباح دیگر مى بینى که مختار دست و پایش را بریده و او زنده زنده به آتش مى اندازد. سکینه را که خود مجروح و غمدیده است به جمع آورى بچه ها از بیابان مى فرستى و خودت ار عقاب واز به بالین بیابانى سجاد مى رسانى . عده اى با شمشیر و خنجر و نیزه او را دوزه کرده اند و شمر که سر دسته آنهاست به جد قصد کشتن او را دارد و استداللش فرمان این زیاد است که : ))هیچ مردى از لشگر حسین نباید زنده بماند.(( ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴۵ تو مى دانستى که حال سجاد در کربال باید چنان بشود که دشمن امیدى به زنده ماندنش و رغبتى به کشتنش پیدا نکند، اما اکنون مى بینى که کشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدى است . پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد حائل مى شوى ، پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ایستى ، دو دستت را همچون دو بال مى گشایى و بر سر شمر فریاد مى زنى : ))شرم نمى کنى از کشتن بیمارى تا بدین حد زار و نزار؟ و اهلل مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست پیدا کنى .(( این کالم تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید. چه ؛ مى دانى که شمر کسى نیست که از کشتن زنى حتى مثل تو پرهیز داشته باشد. بر این باورى که یا تو را مى کشد و نوبت به سجاد نمى رسد، که تو پیشمرگ امام زمانت شده اى . و چه فوزى برتر از این ؟! و یا تو و او هر دو را مى کشد که این بسى بهتر است از زیستن در زمین بى امام زمان و خالى از حجت . شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشنى ...اما...اما انگار هنوز هستند کسانى که واقعه اى اینچنین را بر نمى تابند. یک نفر که واقعه نگار جبهه دشمن است ، پا پیش مى گذارد و بر سر شمر نهیب مى زند که : ))هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست . این دیگر در قاموس هیچ بنى بشرى نیست .(( و دیگرى ، زنى است از قبیله بکر بن وائل ، با شمشیر افراشته پیش مى آید، مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن مى ایستد و فریاد مى زند: ))کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اسى !؟(( همسرش او را به توصیه دیگران مهار مى کند و به درون خیمه اش مى فرستد اما این بلوا و بحث و جدل ، ابن سعد را به معرکه مى کشاند. ابن سعد اما این بلوا و بحث و جدل ، ابن سعد را به معرکه مى کشاند. ابن سعد، سیاستر از این است که جو عمومى را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به #### و بلوا بکشاند. از سویى مى بیند که این حال و روز سجاد، ححال و روز جنگیدن نیست و از سوى دیگر او را کامال در چنگ خود مى بین آنچنانکه هر لحظه اراده کند، مى تواند جانش را بستاند. پس چرا بذر تردید و تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد مى زند: ))دست بردارید از این جوان مریض !(( ت رو به ابن سعد مى کنى و مى گویى : ))شرم ندارید از غارت خیام آل اهلل ؟(( ابن سعد با لحنى که به از سر واکردن بیشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گوید: ))هر که هر چه غنیمت برداشته ، بازگرداند.(( دریغ از آنکه حتى تکه مقنعه اى یا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود. این سعد، افراد لشگرش را به کار جمع آورى جنازه ها و کفن و دفنشان مى گمارد و این فررصتى است براى تو که به سامان دادن جبهه خودت بپردازى . اکنون که افراد لشکر دشمن ، آرام آرام دور خیمه ها را خلوت مى کنند، تو بهتر مى توانى ببینى که بر سر سپاهت چه آمده است و هجوم و غارت و چپاول با اردوگاه تو چه کرده است ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴۶ نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى کنى . چه سرخى غریبى دارد آفتاب ! و چه شرم جانکاهى از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است . آنچنانکه با این رنج و تعب ، چهره خود را در پشت کوهسار جمع مى کند. او هم انگار این پیکرهاى پاره پاره ، این کبوتران پر و بال سوخته و این آشیانه هاى آبش گرفته را نمى تواند ببیند. پیش روى تو سجاد خفته است بر داغى بیابانى که تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر خیمه هاى نیم سوخته است که در سرخى دشت ، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند و دورتر، بچه هایى که جا به جا در پهناى بیابان ، ایستاده اند، افتاده اند، نشسته اند، کز کرده اند و بعضیشان از شدت خستگى ، صورت بر کف خاك به خواب رفته اند. آنچه نگران کننده تر است ، دورترهاست . لکه هایى در دل سرخى بیابان . خدا نکند که اینها بچه هایى باشند که سر به بیابان نهاده اند و از شدت وحشت ، بى نگاه به پشت سر، گریخته اند. در میان خیمه ها، تک خیمه اى که با بقیه اندکى فاصله داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده . دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى سجاد مى برى ، از زمین بلندش مى کنى و چون جان شیرین ، در آغوشش مى فشارى ، و با خودت فکر مى کنى ؛ هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آبش و غارت ، تیمار نشده است و سر بر بالین نگذاشته است . وقتى پیشانى اش را مى بوسى ، لبهایت از داغى پیشانى اش ، مى سوزد. جزاى بوسه ات درد آلودى است که بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشیند. همچنانکه او را در بغل دارى و چشم از بر نمى دارى ، به سمت تنها خیمه سالمت مانده ، حرکت مى کنى . یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار خیمه بى اثاث مى خوابانى . اکنون نوبت زنها و بچه هاست . باید پیش از تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینى . عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشکى کشانده . نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن . اما همچنان باید بدوى . باید تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک تکشان ایستاده بمانى . تو اگر بیفتى پرچم کربال فرو مى افتد و تو اگر بشکنى ، پیام عاشورا مى شکند. نپس ایستاده بمان و کار را به انجام برسان که کربال را استقامت تو معنا مى کند و استوارى توست که به عاشورا رنگ جاودانگى مى زند. راه رفتن با روح ، ایستادن بى جسم ، دویدن با روان ، استقامت با جان و ادامه حیات با ایمان کارى است که تنها از تو بر مى آید. پس ایستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بى سر و سامانى برهان . پیش از هر کار باید سکینه را پیدا کنى . سکینه اگر باشد، هم آرامش دل است و هم یاور حل مشکل . شاید آن کسى که زانو بر زمین زده و دو کودك را با دو بال در آغوش گرفته و سرهایشان را به سینه چسبانده ، سکینه باشد. آرى سکینه است . این مهربانى منتشر، این داغدار تسلى بخش ، این یتیم نوازشگر، هیچ کس جز سکینه نمى تواند باشد ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴۹ خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك ، کودك جانباخته را بغل مى زنى ، به سکینه نگاه مى کنى و به سمت خیمه راه مى افتى . بى اشارت این نگاه هنم سکینه خوب مى فهمد که خبر مرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر پنهان بماند و جگرهاى زخم خورده را به این نمک نیازارد. وقتى به خسمه مى رسى ، مى بینى که دشمن ، آب را آزاد کرده است . یعنى به فرزندان زهرا هم اجازه داده است که از مهریه مادرشان ، سهمى داشته باشند. بچه ها را مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هیچ ککدام لب به آب نمى زنند. فقط گریه مى کنند. به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند. یکى عطش عباس را به یاد مى آورد، یکى تشنگى على اکبر را تداعى مى کند، یکى به یاد قاسم مى افتد، یکى از بى تابى على اصغر مى گوید و... در این میانه ، لحن سکینه از همه جانسوزتر است که با خود مویه مى کند: هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟)19 تاب دیدن این منظره طاقت سوز، بى مدد از غیب ، ممکن نیست . پرده را کنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى ؛ به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ، به معمارى آفرینش و...مى بینى که آب به اشارت زهراست که راه به جهان پیدا مى کند و در رگهاى خلقت جارى مى شود. همان آبى که دشمن تا دمى پیش به روى فرزندان زهرا بسته بود و هم اکنون با منت به رویشان گشوده است . باز مى گردى . دانستن این رازهاى سر به مهر خلقت و مرورشان ، بار مصیبت را سنگین تر مى کند. باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا حسرت و عطش ، از سپاه تو قربانى دیگرى نگیرد. چه شبى تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است ؟ حسین ، این خطه را با خود تا عرش باال برده است یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟ الرحمن على العرش استوى . اینجا کربال ست یا عرش خداست ؟! اگر چه خسته و شکسته اى زینب ! اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین ! پرتو سیزدهم آدمى به سر، شناخته مى شود، یا لباس ؟ کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به چهره اش مى نگرند یا به لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است ؟ اما اگر دشمن آنقدر پلید باشد که سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟ اگر دشمن ، کهنه ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟ البد به دنبال عالمتى ، نشانه اى ، انگشترى ، چیزى باید گشت ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۰ اما اگر پست ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به بهانه بردن انگشتر، انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، به چه عالمت نشانه اى کشته خویش را باز مى توان شناخت ؟ البته نیاز به این عالئم و نشانه ها مخصوص غریبه هاست نه براى زینبى که با بوى حسین بزرگ شده است و رایحه جسم و جان حسین را از زوایاى قلب خود بهتر مى شناسد. تو را نیاز به نشانه و عالمت نیست . که راه گم کرده ، عالمت مى طلبد و ناشناس ، نشانه مى جوید. تویى که حضور حسین را در مدینه به یارى شامه ات مى فهمیدى ، تویى که هر بار براى حسین دلتنگ مى شدى ، آینه قلبت را مى گشودى و جانت را به تصویر روشن او التیام مى بخشیدى . تویى که خود، جان حسینى و بهترین نشانه براى یافتن او، اکنون نیاز به نشانه و عالمت ندارى . با چشم بسته هم مى توانى پیکر حسین را در میان بیش از صد کشته ، بازشناسى . اما آنچه نمى توانى باور کنى این است که از آن سرو آراسته ، این شاخه هاى شکسته باقى مانده باشد. از آن قامت وارسته ، این تن درهم شکسته ، این اعضاى پراکنده و در خون نشسته . تنها تو نیستى که نمى توانى انى صحنه را باور کنى . پیامبر نیز که در میانه میدان ایستاده است و اشک ، مثل باران بهارى از گونه هایش فرومى چکد، نمى تواند بپذیرد که انى تن پاره پاره ؛ حسین او باشد. همان حسینى که او بر سینه اش مى نشانده است و سراپایش را غرق بوسه مى کرده است . این است که تو رو به پیامبر مى کنى و از اعماق جگر فریاد مى کشى : یا جداه ! یا رسول اهلل صلى علیک ملیک السماء)21 )این کشته به خون آغشته ؛ حسین توست ، این پیکر بریده بریده ؛ حسین توست ! و این اسیران ، دختران تواند. یا محمد! حسین توست این کشته ناپاك زادگان که برهنه بر صحرا افتاده است و دستخوش باد صبا شده است . اى واى از این غم و اندوه ! اى واى از این مصیبت جانکاه یا ابا عبداهلل ! گریه پیامبر از شیون تو شدت مى گیرد، آنچنانکه دست بر شانه على مى گذارد تا ایستاده بماند و تو مى بینى که در سمت دیگر او زهراى مرضیه ایستاده است و پشت سرش حمزه سید الشهداء و اصحاب ناب رسول اهلل . داغ دلت از دیدن این عزیزان ، تازه تر مى شود و همچنان زجرآلوده فریاد مى کشى : از این حال و روز، شکایت به پیشگاه خدا باید برد و به پیشگاه شما اى على مرتضى ! اى فاطمه زهرا! اى حمزه سید الشهداء! داغ دلت از دیدن این عزیزان تازه تر مى شود و به یاد مى آورى که تا حسین بود، انگار این همه بودند و با رفتن حسین ، گویى همه رفته اند. همین امروز، همه رفته اند، فریاد مى کشى : امروز جدم رسول خدا کشته شد! امروز پدرم على مرتضى کشته شد! امروز مادرم فاطمه زهرا کشته شد! امروز برادرم حسن مجتبى کشته شد! اصحاب پیامبر، سعى در آرام کردن تو دارند اما تو بى خویش ضجه مى زنى : اى اصحاب محمد! اینان فرزندان مصطفایند که به اسارت مى روند. و این حسین است که سرش را از قفا بریده اند و عمامه و ردایش را ربوده اند. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۱ اکنون آنقدر بى خویش شده اى که نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت مى بینى و نه حضور زنان و دختران را در کنارت احساس مى کنى . در کنار پیکر حسینت زانو مى زنى و همچنان زبان مى گیرى : پدرم فداى آنکه در یک دوشنبه ، تمام هستى و سپاهش غارت و گسسته شد. پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد. پدرم فداى آنکه سفر، نرفته تا چشم به بازگشتش باشد و مجروح نگشته تا امید به مداوایش برود. پدرم فداى آنکه جان من فداى اوست . پدرم فداى آنکه غمگین درگذشت . پدرم فداى آنکه تشنه جان سپرد. پدرم فداى آنکه محاسنش غرق خون است . پدرم فداى آنکه جدش محمد مصطفاست . جدش فرستاده خداست . پدرم فداى آنکه فرزند پیامبر هدایت ، فرزند خدیجه کبراست ، فرزند على مرتضاست ، یادگار فاطمه زهراست . صداى ضجه دوست و دشمن ، زمین و آسمان را بر مى دارد. زنان و فرزندان که تاکنون فقط سکوت و صبورى و تسلى تو را دیده اند، با نوحه گرى جانسوزت بهانه اى مى یابند تا سیر گریه کنند و عقده هاى دلشان را بگشایند. از اینکه مى بینى دشمن قتاله سنگدل هم گریه مى کند، اصال تعجب نمى کنى ، چرا که به وضوح ، ضجه زمین را مى شنوى ، اشک اشیاء را مشاهده مى کنى ، گریه آسمان را مى بینى ، نوحه سنگ و خاك و باد و کویر را احساس مى کنى و حتى مى بینى که اسبهاى دشمن آنچنان گریه مى کنند که سمهاشان از اشک چشمهاشان تر مى شود. ولوله اى به پا کرده اى در عالم ، زینب ! هیچ کس نمى توانست تصور کند که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گرى کند، چنان آتشى به جان عالم و آدم مى افکند که اشک عرش را در مى آورد و دل سنگین دشمن را مى لرزاند. اما این وضع ، نباید ادامه بیابد که اگر بیابد، دمى دیگر آب در النه دشمن مى افتد و سامان بخشیدن سپاه را براى عمر سعد مشکل مى کند. پس عمر سعد به کسى که کنار او ایستاده ، فرمان مى دهد: برو و این زن را از سر جنازه ها بران ! تواین دستور عمر سعد نمى شنوى . فقط ناگهان ضربه تازیانه و غالف شمشیر را بر بازو و پهلوى خود احساس مى کنى آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر مى کشد، بند بند تنت از هم مى گسلد و فریاد یا زهرایت به آسمان مى رود. زبان زور، زبان نیزه ، زبان تازیانه ؛ اینها ابزار تکلم این اعراب جاهلیت اند. انگار نافشان را با خنجر نفرت بریده اند و دلهایشان را در گور کرده اند. اگر برنخیزى و بچه ها را با دست خودت از کنار جنازه ها برنخیزانى ، زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد. پس دردهایت را چون همیشه پنهان مى کنى ، از جا بر مى خیزى و زنان و کودکان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پیکرها کنار مى کشى و دور هم جمع مى کنى . این شترهاى عریان و بى جهاز، براى بردن شما صف کشیده اند. عمر سعد به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد و عده اى را هم ماءمور سوار کردن کودکان و زنان مى کند. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۲ مردان براى سوار کردن کودکان و زنان هجوم مى آورند. گویى بهانه اى یافته اند تا به ))آل اهلل (( نزدیک شوند و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل که دختر حیدر، نگاهبان این نوامیس خداوندى است و کسى را یاراى تعرض به اهل بیت خدا نیست . با تمام غیرت مرتضوى ات فریاد مى کشى ؛ هیچ کس دست به زنان و کودکان نمى زند! خودم همه را سوار مى کنم . همه وحشتزده پا پس مى کشند و با چشمهاى از حدقه درآمده ، خیره و معطل مى مانند. در میان زنان و کودکان ، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه سکینه مى مانى : سکینه جان ! بیا کمک کن ! سکینه ، چشم مى گوید و پیش مى آید و هر دو، دست به کار سوار کردن بچه ها مى شوید. کارى که پیش از این هیچ کدام تجربه نکرده اید. همچنانکه زنان و کودکان نیز سفرى اینگونه را در تنان عنر تجربه نکرده اند. زنان و کودکان ، خود وحشتزده و هراسناکند و دشمن نمى فهمد که براى ترساندنشان نیاز به اینهمه خباثت نیست . کوبیدن بر طبل و دهل ، جهانیدن شتر، پایکوبى و دست افشانى و هلهله . آیا این همان دشمنى است که دمى پیش در نوحه خوانى تو گریه مى کرد؟ در میانه این معرکه دهشتزا، با حوصله اى تمام و کمال ، زنان و کودکان را یک به یک سوار مى کنى و با دست و کالم و نگاه ، آرام و قرارشان مى بخشى . اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو. رمق ، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمى تواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن . تو و سکینه در دو سوى او زانو مى زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید و با سختى و تعب بر شتر مى نشانید. تن ، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود. هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن ضعیف و لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد. عمر سعد فریاد مى زند: ))غل و زنجیر!(( و همه با تعجب به او نگاه مى کنند که : براى چه ؟! اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید: ))ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند.(( عده اى مى خندند و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند. بغض آلوده مى گویى : ))چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!(( آنها اما کار خودشان را مى کنند. دستها را با زنجیر به گردن مى آویزند و دو پا را باز با زنجیر از زیر شکم شتر به هم قفل مى کنند. سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را. از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ، مفهوم اسارت را با همه وجودت لمس مى کنى . دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید. اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن دخالت مى کند. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۳ دست سکینه را مى گیرى و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى : ))سوار شو!(( سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان ! اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد. اکنون فقط تو مانده اى و آخرین شتر بى جهاز و... یک دریا دشمن و... کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست . نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است . چه مى خواهى بکنى زینب ؟! چه مى توانى بکنى ؟! شب هنگام ، وقتى با آن جالل و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ، پدر دستور مى داد که چراغهاى حرم را خاموش کنند، حسن در پیش رو و حسین در پشت سر، گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا چشم نامجرمى به قامت عقیله بنى هاشم بیفتد. و سنگینى نگاهى ، زینب على را بیازارد. اکنون اى ایستاده تنها! اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کمى ؟ تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد. اما چگونه ؟! پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بالفاصله حسن پیش مى دوید، عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت و تو با تکیه بر دست و بازوى حسین بر مى نشستى . در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ، قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود، عباس زانو بر زمین نهاده بود، على اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو آنچنانکه شایسته عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى . آرى ، پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست . و اکنون هزاران چشم ، خیره و دریده مانده اند تا استیصال تو را ببینند و براى استمداد ناگزیر تو، پاسخى از تحقیر یا تمسخر یا ترحم بیاورند. خدا هیچ عزیزى را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد. خدا هیچ شکوهمندى را دچار اضطرار نکند. امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء)21) چه کسى را صدا کردى ؟ از چه کسى مدد خواستى ؟ آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟ هم او در گوشت زمزمه مى کند که : به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مرجع ))امن یجیب (( تو باش . هر که از این پس در هر کجاى عالم ، لب به ))ام من یجیب (( باز کند، دانسته و ندانسته تو را مى خواند و دیده و ندیده تو را منجى خویش مى یابد. خدا نمى تواند زینبش را در اضطرار ببیند. اینت اجابت زینب ! ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است . پا بر زانوى او بگذار و با تکیه بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا! بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته اى و دست به هوا داده اى ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'