eitaa logo
به نــــام حــضــرت مــ❤ــادر
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
8.9هزار ویدیو
75 فایل
بســــــــــــــم رب مـــــــــــ❤ـــادر 🎇انـــــا اعطـینـاک الـکوثـر 🎆دار و نــدارمـو میــدم بهــم بگــی نــوکــر 🎇دوســـت دارم حضــــرت مــــادر❤🌹 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۴ دشمنى که به جاى خدا، هوى را مى پرستد، توان دریافت این صحنه را ندارد. همچنانکه نمى تواند بفهمد که خود را اسیر چه کاروانى کرده است و چه مقربانى را بر پشت عریان این شتران نشانده است . همچنانکه نمى تواند بفهمد که چه حجتت اهلل غریبى را به غل و زنجیر کشانده است . با فشار دشمنان و حرکت کاروان ، تو در کنار سجاد قرار مى گیرى و کودکان و زنان ، گرداگرد شما حلقه مى زنند و دشمن که از پس و پیش و پهلو، کاروان را محاصره کرده است ، با طبل و دهل و ارعاب و توهین و تحقیر و تازیانه ، شما را پیش مى راند. بچه ها وحشت زده ، دستهاى کوچکشان را بر پشت و گردن شترها، چفت کرده اند و در هراس از سقوط، چشمهایشان را بسته اند. اگر چه صف محاصره دشمن ، فشرده است اما هنوز از البه الى آن ، منظره جگر خراش قتلگاه را مى توان دید و بوسه نسیم را بر رگهاى بریده و بدنهاى چاك چاك ، احساس مى توان کرد. و این همان چیزى است که نگاه سجاد را خیره خود ساخته است . و این همان چیزى است که هول و اضطراب را در دل تو انداخته است . چرا که به وضوح مى بینى که آخرین رمقهاى سجاد نیز با تماشاى این منظره دهشتزا ذوب مى شود. و مى بینى که دمى دیگر، خون در رگهاى سجاد از حرکت مى ایستد و قلب از تپش فرو مى ماند. و مى بینى که دمى دیگر، جان از بدن او مفارقت مى کند و تن بیمار و خسته به زنجیر بر جاى مى ماند. و مى بینى که دمى دیگر تن تبدار جهان از جان حجت خالى مى شود و آسمان و زمین بى امام مى ماند. سر پیش مى برى و وحشتزده اما آرام و مهربان مى پرسى : ))با خودت چه مى کنى عزیز دلم ! یادگار پدر و برادرم ! بازمانده جدم !؟ و او با صدایى که به زحمت از اعماق جراحت شنیده مى شود، مى گوید: ))چه مى توانم بکنم در این حال که پدرم را امامم را، آقایم را و برادرانم و عموهایم را و پسر عموهایم را و همه مردان خاندانم را در خون نشسته مى بینم ، بى لباس و کفن . نه کسى بر آنان رحم مى آورد و نه کسى به خاکشان مى سپارد. انگار که از کفار دیلم و خزرند این عزیزان که بر خاك افتاده اند.(( کالم نیست این که از دهان بیرون مى آید، انگار گدازه هاى آتش است که از اعماق قلبش تراوش مى کند و تو اگر با نگاه و سخن و کالم زینبى ات کارى نکنى ، او همه هستى اش را با این کلمات از سینه بیرون مى ریزد. پس تو آرام و تسلى بخش ، زمزمه مى کنى : ))تاب از کفت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، عهدى دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که ناشناس حکام جابرند و در آسمان شهره ترند تا در زمین ، متعهد کرد که به تکفین و تدفین این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده انى پیکرها را جمع کنند و بپوشانند و این جسدهاى پاره پاره را دفن کنند و براى مقبره پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، پرچمى بر افرازند که در گذر زمان محو نشود و یاد و خاطره اش در حافظه تاریخ ، باقى بماند. و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضاللت در نابودى آن بکوشند، ظهور و اعتالى آن قوت گیرد و استمرار پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که خدا خود به کفن و دفنشان نگران است .(( ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۷ تمام آسمان و زمین با شنیدن این کالم خداوند، ضجه مى زنند و آلودگان به این خون را نفرین و لعنت مى کنند. چون هنگامه شهادت عزیزانت فرا مى رسد، خداوند با دستهاى خود، ارواحشان را مى ستاند و جانهایشان را به بر مى گیرد و فرشتگان را از آسمان هفتم فرو مى فرستد، با ظرفهایى از جنس یاقوت و زمرد، مملو از آب حیات ، انباشته از پارچه هاى جنانى و آکنده از عطرهاى رضوانى . مالئک ، بدنها را به آب حیات ، غسل مى دهند و کفن و حنوطشان را با پارچه ها و عطرهاى بهشتى به انجام مى رسانند و صف در صف بر آنان نماز مى گذارند. آنگاه خداوند متعال ، قومى را بر مى انگیزد که از دید کفار، ناشناسند و نه در گفتار و نه درنیت و اندیشه و رفتار به این خون ، آلوده نیستند. این قوم به دفن بدنهاى معطر مى پردازند و پرچمى بر فراز قبر سید الشهدا مى افرازند که نشانه اى براى اهل حق است و وسیله اى براى رستگارى مومنان . و هر روز و شب صد هراز فرشته از آسمان فرود مى آید و آن مقبره شریف را در بر مى گیرد، بر آن نماز مى گذارد، خداوند را تسبیح مى کنند و براى زائران آن بقعه ، بخشش مى طلبند. نام زائران امتت را که به خاطر خدا و به خاطر تو، به زیارت ، مشرف شده اند، مى نویسد و نام پدرانشان را و خاندانشان را و اهالى شهرشان را و از نور عرش خدا بر پیشانى آنها نشانه اى مى گذارند که : این زائر قبر برترین شهید و فرزند بهترین انبیاست . و در قیامت این نور در سیماى آنان تابان است . و زیباترین راهبر و نشان ، آنچنانکه بدان شناخته مى شوند و دیگران خیره این روشنى مى گردند.(( جبرئیل گفت : ))یا رسول اهلل ! در آن زمان تو در میان من و میکائیل ایستاده اى و على پیش روى ماست و آنقدر فرشتگان اطرافمان را گرفته اند که در حد و حساب نمى گنجد و هر که در آنجا به این نور، منور است ، خداوند از عذاب و سختیهاى آن روز در امانش مى دارد. و این حکم خداست و پاداش اوست براى کسى که خالصا لوجه اهلل قبر تو را، یا على تو را، یا حسن و حسین تو را زیارت کند. از این پس ، مردمانى خواهند آمد مغضوب و ملعون خداوند که تالش مى کنند این مقبره و نشانه را از میان بردارند اما خداوند راه بر آنان مى بندد و ناکامشان مى گرداند.(( پیامبر فرمود: ))دریافت این خبرها بود که مرا غمگین و گریان کرد.(( این فقط سجاد نیست که از شنیدن این حدیث ، جان مى گیرد و روح تازه اى در کالبد مجروح و خسته اش دمیده مى شود. تداعى و نقل این حدیث ، حال تو را نیز دگرگون مى کند و قوتى خارق العاده در تار و پود وجودت مى ریزد. آنچنانکه بتوانى راه دشوار کربال تا کوفه را در زیر بار شکننده مصیبت و مسؤ لیت طى کند و خم به ابرو نیاورى . پرتو چهاردهم آیا این همان کوفه اى است که تو در آن ، تفسیر قرآنى مى گفتى ؟! آیا این همان کوفه اى است که کوچه هایش ، خاك پاى تو را مریدانه به چشم مى کشید؟ ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۸ آیا این همان کوفه اى است که زنانش ، زینب را برترین بانوى عالم مى شمردند و مردانش بر صالبت عقیله بنى هاشم سجود مى بردند؟ نه ، باور نمى توان کرد. اینهمه زیور و تزیین و آذین براى چیست ؟ این صداى ساز و دهل و دف از چه روست ؟ این مطربان و مغنیان در کوچه و خیابان چه مى کنند؟ این مردم به شادخوارى کدام فتح و پیروزى اینچنین دست مى افشانند و پاى مى کوبند؟ در این چند صباح ، چه اتفاقى در عالم افتاده است ؟ چه بالیى ، چه حادثه اى ، چه زلزله اى ، کوفه و مردمش را اینچین دگرگون کرده است ؟ چرا همه چشمها خیره به این کاروان غریب است ؟ به دختران و زنان بى سرپناه ؟ این چشمهاى دریده از این کاروان چه مى خواهند؟ فریاد مى زنى : ))اى اهل کوفه ! از خدا و رسولش شرم نمى کنید که چشم به حرم پیامبر دوخته اید؟(( از خیل جمعیتى که به نظاره ایستاده اید، زنى پا پیش مى گذارد و مى پرسد: ))شما اسیران ، از کدام فرقه اید؟(( پس این جشن و پایکوبى و هیاهو براى ورود این کاروان کوچک اسراست ؟!(( عجب ! و این مردم نمى دانند که در فتح کدام جبهه ، در پیروزى کدام جنگ و براى اسارت کدام دشمن ، پایکوبى مى کنند؟ نگاهى به اوضاع دگرگون شهر مى اندازى و نگاهى به کاروان خسته اسرا و پاسخ مى دهى : ))ما اسیران ، از خاندان محمد مصطفائیم !(( زن ، گاهى پیشتر مى آید و با وحشت و حیرت مى پرسد: ))و شما بانو؟!(( و مى شنود: ))من زینبم ! دختر پیامبر و على .(( و زن صیحه مى کشد: ))خاك بر چشم من !(( و با شتاب به خانه مى دود و هر چه چادر و معجز و مقنعه و سرپوش دارد، پیش مى آورد و در میان گریه مى گوید: ))بانوى من ! اینها را میان بانوان و دختران کاروان قسمت کنید.(( تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى کنى . زن ، التماس مى کند: این هدیه است . تو را به خدا بپذیرید. لباسها را از دست زن مى گیرى و او را دعا مى کنى . پارچه ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران مى گردد و هر کس به قدر نیاز، تکه اى از آن بر مى دارد. زجر بن قیس که زن را به هنگام این مراوده دیده است ، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى کند. زن مى گریزد و خود را میان زنان دیگر، پنهان مى سازد. حال و روز کاروان ، رقت همگان را بر مى انگیزد. آنچنانکه زنى پیش مى آید و به بچه هاى کوچکتر کاروان ، به تصدق ، نان و خرما مى بخشد. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۵۹ تو زخم خورده و خشمگین ، خود را به بچه ها مى رسانى ، نان و خرما را از دستشان مى ستانى و بر مى گردانى و فریاد مى زنى : ))صدقه حرام است بر ما.(( پیرمردى زمینگیر با دیدن این صحنه ، اشک در چشمهایش حلقه مى زند، بغض ، راه گلویش را مى بندد و به کنار دستى اش مى گوید: ))عالم و آدم از صدقه سر این خاندان ، روزى مى خورند. ببین به کجا رسیده کار عالم که مردم به اینها صدقه مى دهند.(( همین معرفیهاى کوتاه و ناخواسته تو، کم کم ولوله در میان خلق مى اندازد: یعنى اینان خاندان پیامبرند؟! از روم و زنگ نیستند!؟ این زن ، همان بانوى بزرگ کوفه است !؟ اینها بچه هاى محمد مصطفایند!؟ این زن ، دختر على است !؟ پچ پچ و ولوله اندك اندك به بغض بدل مى شود و بغض به گریه مى نشیند و گریه ، رنگ مویه مى گیرد و مویه ها به هم مى پیچد و تبدیل به ضجه مى گردد. آنچنانکه سجاد، متعجب و حیرتزده مى پرسد: ))براى ما گریه و شیون مى کنید؟ پس چه کسى ما را کشته است ؟(( بهت و حیرت تو نیز کم از سجاد نیست . رو مى کنى به مردان و زنان گریان و فریاد مى زنى : ))خاموش !اهل کوفه ! مردانتان ما را مى کشند و زنانتان بر ما گریه مى کنند؟ خدا میان ما و شما قضاوت کند در روز جزا و فصل قضاء.(( این کالم تو آتش پدید آمده را، نه خاموش که شعله ورتر مى کند، گریه ها شدت مى گیرد و ضجه ها به صیحه بدل مى شود. دست فرا مى آرى و فریاد مى زنى : ))ساکت !(( نفسها در سینه حبس مى شود. خجالت و حسرت و ندامت چون کالفى سردرگم ، در هم مى پیچد و به دلهاى مهر خورده مجال تپیدن نمى دهد. سکوتى سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا مى گیرد. نه فقط زنان و مردان که حتى زنگ شتران از نوا فرو مى افتد. سکوت محض . و تو آغاز مى کنى : بسم اهلل الرحمن الرحیم اى اهل کوفه ! اى اهل خدعه و خیانت و خفت ! گریه مى کنید ؟! اشکهایتان نخشکد و ناله هایتان پایان نپذیرد. مثل شما مثل آن زنى است که پیوسته رشته هاى خود را به هم مى بست و سپس از هم مى گسست .)22) پیمانها و سوگندهایتان را ظرف خدعه ها و خیانتهایتان کرده اید. چه دارید جز الف زدن ، جز فخر فروختن ، جز کینه ورزیدن ، جز دروغ گفتن ، جز چاپلوسى کنیزکان و جز سخن چینى دشمنان ؟! ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۰ به سبزه اى مى مانید که بر مزبله و سرگینگاه روئیده است و نقره اى که مقبره هاى عفن را آذین کرده است . واى بر شما که براى قیامت خود، چه بد توشه اى پیش فرستاده اید و چه بد تدارکى دیده اید. خشم و غضب خداوند را برانگیخته اید و عذاب جاودانه اش را به جان خریده اید. گریه مى کنید؟! به خدا که شایسته گریستید. گریه هاتان افزون باد و خنده هاتان اندك . دامان جانتان را به ننگ و عارى آلوده کردید که هرگز به هیچ آبى شسته نمى شود. و چگونه پاك شو ننگ و عار شکستن فرزند آخرین پیامبر و معدن رسالت ؟! کشتن سید جوانان اهل بهشت ؛ کسى که تکیه گاه جنگتان ، پناهگاه جمعتان ، روشنى بخش راهتان ، مرهم زخمهایتان ، درمان دردهایتان ، آرامش دلهایتان و مرجع اختالفهایتان بود. چه بد توشه اى راهى قیامتتان کردیدو بار چه گناه بزرگى را بر دوش گرفتید. کالمت ، کالم نیست زینب ! تیغى است که پرده هاى تزویر را مى درد و مغز حقیقت را از میان پوسته هاى رنگارنگ نیرنگ برمال مى کند. شمشیرى است که نقابها را فرو مى ریزد و ماهیت خالیق را عیان مى سازد. صداى شیون و گریه لحظه به لحظه بلندتر مى شود. کودکانى که به تماشا سر از پنجره ها در آورده اند، شرمگین و غمزده غروب مى کنند. چند نفرى در خود مچاله مى شوند و فرو مى ریزند. عده اى سر بر دیوار مى گذارند و ضجه مى زنند. پیرمردى که اشک ، پهناى صورتش را فراگرفته و از ریشهاى سپیدش فرو مى چکد، دست به سوى آسمان بلند مى کند و مى گوید: ))پدر و مادرم فداى این خاندان که پیرانشان بهترین پیران و بانوانشان بهترین زنان و جوانانشان بهترین جوانان اند. نسلشان نسل کریم است و فضلشان ، فضل عظیم .(( یکى ، در میان گریه به دیگرى مى گوید: ))به خدا قسم که این زن ، به زبان على سخن مى گوید.(( و پاسخ مى شنود: ))کدام زن ؟ واهلل که این خود على است . این صالبت ، این بالغت ، این لحن ، این خطاب ، این عرصه ، این عتاب ، ملک طلق على است .(( قیامتى به پاکرده اى زینب ! اینجا کوفه نیست . صحراى محشر است . یوم تبلى السرائر)23 )است و کالم تو فاروقى)24 )است که اهل جهنم و بهشت را از هم متمایز مى کند. شعله اى است که هر چه خرقه خدعه و تزویر و ریا را مى سوزاند. آینه اى است که خلق را از دیدن خودشان به وحشت مى اندازد. اشک و آه و گریه و شیون ، کوفه را برمى دارد. هر چه سوهان ضجه ها تیزتر مى شود، صالى تو جالى بیشترى پیدا مى کند و برنده تر از پیش ، اعماق وجود مردم را مى شکافد و دملهاى چرکین روحشان را نشتر مى زند. همچنان محکم و با صالبت ادامه مى دهى : مرگتان باد. و ننگ و نفرین و نفرت بر شما. در این معامله ، سرمایه هستى خود را به تاراج دادید. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۳ و تو با جان و دل به فرمان امام زمانت ، سر مى سپرى ، سکوت مى کنى و آرام مى گیرى . اما نه ، این صحنه را دیگر نمى توانى تحمل کنى . زنى از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است ، و به سر بر نیزه حسین ، اهانت مى کند، زباله مى پاشد و ناسزا مى گوید. زن را مى شناسى ، ام هجام از بازماندگان خبیث خوارج است . دلت مى شکند، دلت به سختى از این اهانت مى شکند، آنچنانکه سر به آسمان بلند مى کنى و از اعماق جگر فریاد مى کشى : ))خدایا! خانه را بر سر این زن خراب کن !(( هنوز کالم تو به پایان نرسیده ، ناگهان انگار زلزله اى فقط در همان خانه واقع مى شود، ارکان ساختمان فرو مى ریزد و زن را به درون خویش مى بلعد. زن ، حتى فرصت فریادى پیدا نمى کند. خاك و غبار به هوا بلند مى شود. رعب و وحشت بر همه جا سایه مى افکند و بیش از آن ، حیرت بر جان همگان مسلط مى شود. پس آن زن اسیر زجر کشیده مظلوم ، صاحب چنین قرب و قدرتى است ؟ بى جهت نیست که در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن مى گفت ؟ این زن مى تواند به نفرینى ، کوفه را کن فیکون کند. پس چرا سکوت و تحمل مى کند؟ چه حکمتى در کار این خاندان هست ؟! کاروان ، همه را در بهت و حیرت فرو مى گذارد و به سمت داراالماره پیش مى رود. خبر به سرعت باد در کوچه پس کوچه هاى کوفه مى پیچد. ماءموران تا خود داراالماره جراءت نفس کشیدن پیدا نمى کنند. کاروان به آستانه داراالماره مى رسد. هر چه کاروان به داراالماره نزدیکتر مى شود از حضور مردم کاسته مى گردد و بر تعداد ماءموران و حاجبان افزوده مى شود. وقتى که داراالماره در منظر چشمهایت قرار مى گیرد، باز به یاد پدر مى افتى . مگر چند سال از شهادت پدر گذشته است ؟ پدر از آن خانه محقر و کوچک ، بر تمام عالم اسالم حکم مى راند و اینان فقط براى حکومت بر کوفه چه داراالماره اى بنا کرده اند؟! از این پس هر چه ظلم و ستم بر سر مردم جهان مى رود، باعث و بانى اش همان غاصب اولى است . اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له على ذلک . سر حسین را پیش از کاروان به داراالماره رسانده اند و در طشتى زرین پیش روى ابن زیاد نهاده اند. ابن زیاد با تفاخر و تبختر بر تخت تکیه زده است و با چوبى که در دست دارد، بر لب و دندان حسین مى زند، و قیحانه مى خندد و مى گوید: ))چه زود پیر شدى حسین ! امروز تالفى روز بدر!(( و تو با خودت فکر مى کنى که آیا روزى سخت تر از امروز در عالم هست؟ ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۴ مى فهمى که این صحنه را تدارك دیده اند تا به هنگام ورود شما، تتمه عزت و جاللتان را هم به خیال خود فرو بریزند. در میان حضار، چشمت به زید بن ارقم صحابى خاص پیامبر مى افتد با ریش و مو و ابرویى سپید و اندامى نحیف و تکیده . در دلت به او مى گویى : ))تو چرا این صحنه را تاب مى آورى زید بن ارقم ؟(( زید، ناگهان از جا بلند مى شود و با لرزشى در صدا فریاد مى زند: ))نکن ابن زیاد! چوب را از این لب و دندان بردار. به خدا که من بارها و بارها شاهد بوسه پیامبر بر این لب و دندان بوده ام .(( و گریه امانش را مى برد. ابن زیاد مى گوید: ))خدا گریه ات را زیاد کند. براى این فتح الهى گریه مى کنى ؟ اگر پیر و خرفت نبودى ، حتم گردنت را مى زدم .(( زید در میان گریه پاسخ مى دهد: ))پس بگذار با بیان حدیث دیگرى خشمت را افزون کنم : من به چشم خودم دیدم که پیامبر نشسته بود، حسن را بر پاى راست و حسین را بر پاى چپ نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه مى داشت : خدایا! این دو و مومنان صالح را به دست تو مى سپارم . ببین ابن زیاد! که با امانت رسول خدا چه مى کنى ؟!(( و منتظر پاسخ نمى ماند. به ابن زیاد پشت مى کند و راه خروج پیش مى گیرد و در حالیکه از ضعف و پیرى آرام آرام قدم بر مى دارد، زیر لب به حضار مجلس مى گوید: ))از امروز دیگر برده دیگرانید. فرزند فاطمه را کشتید و زاده مرجانه را امیر خود کردید. او کسى است که خوبانتان را مى کشد و بدانتان را به خدمت مى گیرد. بدبخت کسى که به این ننگ و ذلت تن مى دهد.(( یکى به دیگرى مى گوید:))اگر شنیده باشد ابن زیاد این کالم را، سر بر تن زید باقى نمى ماند.(( اولین نقشه ابن زیاد با اعتراض زید به هم مى ریزد و ابن زیاد به نقشه هاى دیگر خود فکر مى کند. تو گوشه ترین مکان را براى نشستن انتخاب مى کنى و مى نشینى . بالفاصله زنان دیگر به دورت حلقه مى زنند و تو را چون نگینى در میان مى گیرند. سجاد در نزدیکى تو و بقیه نیز در اطراف شما مى نشینند. ابن زیاد چشم مى گرداند و نگاهش بر روى تو متوقف مى ماند. با لحنى سرشار از تبختر و تحقیر مى پرسد: ))آن زن ناشناس کیست ؟(( کسى پاسخ نمى دهد. دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود. خشمگین فریاد مى زند: ))گفتم آن زن ناشناس کیست ؟(( یکى مى گوید: ))زینب ، دختر على بن ابیطالب .(( برقى اهریمنى در نگاه ابن زیاد مى دود. رو مى کند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید: ))خدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد.(( تو با استوارى و صالبتى که وصل به جالل خداست ، پاسخ مى دهى ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۵ خدا را شکر که ما را به پیامبرش محمد، عزت و شوکت بخشید و از هر شبهه و آلودگى پاك ساخت . آنکه رسوا مى شود، فاسق است و آنکه دروغش فاش مى شود فاجر است و اینها به یقین ما نیستیم .(( ابن زیاد از این پاسخ قاطع و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند. نمى تواند شکست را در اولین حمله ، بر خود هموار کند. نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریک مى کند. این ضربه باید به گونه اى باشد که جز ضعف و سکوت پاسخى به میدان نیاورد. - چگونه دیدى کار خدا را با برادرت حسین ؟! و تو محکم و استوار پاسخ مى دهى : ))ما راءیت اال جمیال. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم ((. و ادامه مى دهى : ))اینان قومى بودند که خداوند، شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوى قتلگاه خویش شتافتند. به زودى خداوند تو را و آنان را جمع مى کند و در آنجا به داورى مى نشیند. و اما اى ابن زیاد! موقفى گران و محکمه اى سنگین پیش روى توست . بکوش که براى آن روز پاسخى تدارك ببینى . و چه پاسخى مى توانى داشت ؟! ببین که در آن روز، شکست و پیروزى از آن کیست . مادرت به عزایت بنشیند اى زاده مرجانه !(( ابن زیاد از این ضربه هولناك به خود مى پیچد، به سختى زمین مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بیند. تنها راهى که در نهایت عجز، به ذهنش مى رسد، این است که جالد را صدا کند تا در جا سر این حریف شکست ناپذیر را از تن جدا کند. عمروبن حریث که ننگ کشتن یک زن را بیش از ننگ این شکست مى شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد مى فهمد، به او تذکر مى دهد که دست از این تصمیم بردارد. اما ابن زیاد درمانده و مستاءصل شده است ، باید کارى کند و چیزى بگوید که این شکست را بپوشاند. رو مى کند به حضرت سجاد و مى گوید: ))تو کیستى ؟(( امام پاسخ مى دهد: ))من على فرزند حسینم .(( ابن زیاد مى گوید: ))مگر على فرزند حسین را خدا نکشت ؟(( امام مى فرماید: ))من برادرى به همین نام داشتم که ... مردم ! او را کشتند؟(( ابن زیاد مى گوید: ))نه ، خدا او را کشت .(( امام به کالمى از قرآن ، این بحث را فیصله مى دهد: - اهلل یتوفى االنفس حین موتها)27 )خداوند هنگام مرگ ، جان انسانها را مى گیرد. خشم ابن زیاد برافروخته مى شود، فریاد مى زند: ))تو با این حال هم جراءت و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجه مى کنى ؟(( و احساس مى کند که تالفى شکست در میدان تو را هم یکجا به سر او در بیاورد. فریاد مى زند: ))ببرید و گردنش را بزنید.(( ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۶۶ پیش از آنکه ماءموران پا پیش بگذارند، تو از جا کنده مى شوى ، دستهایت را چون چترى بر سر سجاده مى گیرى و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشى : ))بس نیست خونهایى که از ما ریخته اى . به خدا قسم که براى کشتن او باید از روى جنازه من بگذرید.(( ابن زیاد به اطرافیان خود مى گوید: ))حیرت از این محبت خویشاوندى ! به خدا قسم که به راستى حاضر است جانش را فداى او کند.(( سجاد به تو مى گوید: ))آرام باش عمه جان ! بگذار من با او سخن بگویم .(( و بر سر ابن زیاد فریاد مى کشد: ))ابن زیاد! مرا از قتل مى ترسانى ؟! تو هنوز نفهمیده اى که کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت خاندان ماست ؟!(( ابن زیاد از صالبت این کالم برخود مى لرزد. رو مى کند به ماءموران و مى گوید: ))رهایش کنید. بیمارى اش او را از پا در خواهد آورد.(( و فریاد مى زند: ))ببریدشان . همه شان را ببرید.(( و با خود فکر مى کند: ))کاش وارد این جنگ نمى شدم . هیچ چیز جز شکست و شماتت بر جا نماند.(( شما را در خرابه اى کنار مسجد اعظم سکنى مى دهند تا فردا راهى شامتان کنند و تا صبح ، هیچ کس سراغى از شما نمى گیرد، مگر کنیزان و اسیرى چشیدگان . پس کجا رفتند آنهمه مردمى که در بازار کوفه ضجه مى زدند و اظهار ندامت و حمایت مى کردند؟! چه شهر غریبى است کوفه ! پرتو پانزدهم پشت سر فریبگاه #### خیز کوفه است و پیش رو شهر شوم شام . پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پیش رو التهاب و اضطراب . کاش کوفه ، نقطه ختم مصیبت بود. کاش شهرى به نام شام در عالم نبود. کاش در بین کوفه و شام ، منزلى به نام نصیبین نبود و سجاد در این منزل با غل و زنجیر از مرکب فرو نمى افتاد. کاش منزل ))جبل جوشن ((ى در نزدیکى شام نبود و زنى از اهل بیت ، به ضرب تازیانه ماءموران ، کودکش سقط نمى شد. کاش در بین کوفه و شام قریه اى به نام ))اندرین (( نبود و اهالى و ماءموران ، شب را تا صبح با شادى و طرب و خواندن و نواختن و شراب نوشیدن ، آتش به دل کاروان نمى زدند. کاش منزل ))عسقالن ((ى در کار نبود و دخترکى از مرکب نمى افتاد و زیر دست و پاى شتران نمى رفت و با مرگش جگر تو را نمي گداخت . کاش راه اینقدر طوالنى نبود. کاش هوا اینقدر گرم نبود، کاش در منازل بین راه ، دشمن ، شما را در ضل آفتاب ، رها نمى کرد تا تو ناگزیر شوى سجاد بیمار را در زیر سایه شتر بخوابانى و کنار بسترش اشک بریزى و بگویى : ))چه دشوار است بر من ، دیدن این حال و روز تو.(( کاش سهم هر کدام از اسیران در شبانه روز یک قرص نان نبود تا تو ناگزیر نشوى نانهایت را به کودکان ببخشى و از فرط ضعف و گرسنگى ، نماز شبت را نشسته بخوانى . و باز همه این مصائب ، قابل تحمل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۷۰ امام ، بى آنکه روى سخنش با محفر باشد، آنچنانکه او بشنود، مى گوید: ))مادر محفر عجب فرزند خبیثى زاییده است .(( پیرمردى خمیده با سر و روى سپید، خود را به امام مى رساند و مى گوید: ))خدا را شکر که شما را به هالکت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده کرد و امیرالمؤ منین را بر شما پیروز ساخت .(( حضرت سجاد، اگر چه از شدت ضعف ، ناى سخن گفتن ندارد، با آرامش و طماءنینه مى پرسد: ))اى شیخ ! آیا هیچ قرآن خوانده اى ؟(( پیرمرد مى گوید: ))آرى ، هماره مى خوانم .(( امام مى فرماید: ))این آیه را مى شناسى : قل ال اسئلکم علیه اجرا االالمودة فى القربى)28 )از شما اجر و مزدى براى رسالتم نمى طلبم جز مهربانى با خویشانم )). پیر مرد مى گوید: ))آرى خوانده ام .(( امام مى فرماید: ))ماییم آن خویشان پیامبر. این آیه را مى شناسى : و آت ذالقربى حقه ؛)29) حق نزدیکانت را به ایشان بده .(( پیرمرد مى گوید: ))آرى خوانده ام .(( امام مى فرماید: ))ماییم آن نزدیکان پیامبر.(( رنگ پیرمرد آشکارا دگرگون مى شود و عصا در دستهایش مى لرزد. امام مى فرماید: ))این آیه را خوانده اى : واعلموا انما غنمتم من شى فان اهلل خمسه و للرسول ولذى القربى .)31 )و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن براى خداست و رسولش و ذى القربى .(( پیرمرد مى گوید: ))آرى خوانده ام .(( امام مى فرماید:))آن ذى القربى ماییم !(( پیرمرد وحشتزده مى پرسد: ))شما را به خدا قسم راست مى گویید؟(( امام مى فرماید: ))قسم به خدا که راست مى گوییم . این آیه از قرآن را خوانده اى که : انما یرید اهلل لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا.)31) خداوند اراده کرده است که هر بدى را از شما اهل بیت دور گرداند و پاك و پیراسته تان قرار دهد.(( پیر مرد که اکنون به پهناى صورتش اشک مى ریزد، مى گوید: ))آرى خوانده ام .(( امام مى فرماید: ))ما همان اهل بیتیم که خداوند، پاك و مطهرمان گردانیده است .(( پیرمرد که شانه هایش از هق هق گریه مى لرزد، مى گوید: ))شما را به خدا اهل بیت پیامبر شمایید؟!(( امام مى فرماید: ))قسم به خدا و قسم به حقانیت جد ما رسول خدا که ماییم آن اهل بیت و نزدیکان و خویشان .(( پیرمرد، دستار از سر مى اندازد، سر به آسمان بلند مى کند و مى گوید: ))خدایا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بیت ، گواه باشد که من از دشمنان آل محمد بیزارى مى جویم . سپس صورت اشکبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد:))آیا راهى براى توبه و بازگشت هست ؟(( امام مى فرماید: ))آرى ، خداوند توبه پذیر است .(( ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۷۱ پیرمرد که انگار از یک کابوس وحشتناك بیدار شده است و جان و جوانى اش را دوباره پیدا کرده ، عصایش را به زمین مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فریاد مى کشد: ))مردم ! ما فریب خوردیم . اینها دشمنان خدا نیستند. اینها اهل بیت پیامبرند، قاتلین اینها؛ دشمنان خدایند، یزید دشمن خداست . آن پیامبرى که در اذانها شهادت ، به رسالتش مى دهید، پدر اینهاست . توبه کنید! جبران کنید! برگردید!(( ماءمورى که از لحظاتى پیش ، کمر به قتل پیرمرد بسته و به تعقیب او پرداخته ، اکنون به پیرمرد مى رسد و با ضربه شمشیرى میان سر و بدن او فاصله مى اندازد، آنچنانکه پیرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس بر زمین مى افتد. مردم ، مردمى که شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنکه هشیار و متنبه شوند، مرعوب و وحشتزده مى شوند. بیش از این ، نگاه داشتن کاروان مصلحت نیست . کاروان را در زیر بار سنگین نگاهها به سمت قصر یزید، حرکت مى دهند. پرتو شانزدهم یزید، همه اعیان و اشراف شام و بزرگان یهود و نصارى و سران بنى امیه و سفرا را براى شرکت در این جشن بزرگ ، دعوت کرده است ، قصر را به انواع زینتها آراسته و شرابهاى گوناگون تدارك دیده است . پیداست که یزید به بزرگترین پیروزى زندگى خود، دست یافته است . یزید به هنگام شنیدن خبر ورود کاروان سرها و اسرا، در حین مستى و سرخوشى ، ناگهان ناله شوم کالغها را مى شنود و با خود آنچنان که دیگران بشنوند، زمزمه مى کند: ))در این هنگام که محمل شتران رسید و آن خورشیدها بر تل جیران درخشید، کالغ ناله کرد و من گفتم : چه ناله کنى ، چه نکنى ، من طلبم را وصول کردم و به آنچه مى خواستم رسیدم .(( هم اکنون نیز، با غرور و تبختر بر تخت تکیه زده است و ورود کاروان شما را نظاره مى کند. او که همه تالش خود را براى تحقیر این کاروان و تعظیم دم و دستگاه خود به کار گرفته است ، اکنون به تماشاى شکوه و عزت خود و خفت و خوارى کاروان نشسته است . همه اهل کاروان را از بزرگ و کوچک ، با طناب به یکدیگر بسته اند. یک سر طناب را برگردن سجاد افکنده اند و سر دیگر را به بازوى تو بسته اند. طناب دیگر از بازوى تو به دستهاى سکینه و طناب دیگر و دست دیگر و بازوى دیگر و همه اهل کاروان به گونه اى به هم وصل شده اند که اگر کسى کندتر و یا تندتر برود، دیگران را با خود به زمین بیفکند و اسباب خنده و مضحکه شود. به محض ورود به مجلس ، امام رو مى کند و به یزید و با لحنى آمیخته از شکوه و اعتراض و توبیخ مى گوید: ))اى یزید! گمان مى کنى که اگر رسول خدا ما را در این حال ببیند، چه مى کند؟!(( با همین اولین کالم امام ، حال مجلس دگرگون مى شود. یزید فرمان مى دهد که بند از دست و پاى شما و غل و زنجیر از دست و پا و گردن امام ، باز کنند. یزید در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است ، براى شما جایى درست مقابل خویش ، تدارك دیده است و سرها را در طبقهایى پیش روى خود چیده است ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۷۲ دختران و زنان تا مى توانند به هم پناه مى برند و به درون هم مى خزند تا از شر نگاهها در امان بمانند. یکى از سران لشگر یزید، شروع مى کند به ارائه گزارش کربال و مى گوید: ))حسین با گروهى از یاران و خویشانش آمده بود. به محض اینکه ما به آنها حمله کردیم ، برخى به دیگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت که ما همه آنها را کشتیم و...(( تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فریاد مى کشى : ))مادرت به عزایت بنشیند اى دروغگوى الفزن ! شمشیر برادرم حسین ، تک تک خانه هاى کوفه را عزاخانه کرد و هیچ خانه اى را در کوفه بدون عزادار نگذاشت .)32))) سر لشکر یزید، با این تشر، حرف در دهانش مى خشکد، نفس در سینه اش حبس مى شود و کالمش را نگفته ، بر جا مى نشیند. مجلس در همین لحظات اول ، دگرگون مى شود. یزید که حال و روز بیمار و جسم نحیف سجاد را مى بیند، براى تغییر فضاى مجلس هم که شده ، به پسرش اشاره مى کند و به سجاد مى گوید: ))حاضرى با پسرم خالد کشتى بگیرى ؟(( و با خود گمان مى کند که از دو حال خارج نیست . یا مى پذیرد و با این حال و روز، زمین مى خورد و یا نمى پذیرد و با شانه خالى کردنش و اظهار عجزش ، زمین مى خورد. سجاد، اما پاسخى مى دهد که یزید را براى لحظاتى گیج مى کند. امام مى گوید: ))کشتى چرا؟! یک شمشیر به دست هر کداممان بده تا درست و حسابى بجنگیم .(( یزید زیر لب با خود زمزمه مى کند: ))حقا که پسر على بن ابیطالب است .(( سپس به امام مى گوید: ))اى فرزند حسین ! پدرت درباره سلطنت با من ستیز کرد و دیدى که خداوند چه بر سر او آورد!؟(( امام مى فرماید: ما اصاب من مصیبة فى االرض و ال فى انفسکم اال فى کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک على اهلل یسیر. لکیال تاءسوا على ما فاتکم و ال تفرحوا بما آتیکم و اهلل ال یحب کل مختال فخور.)33) ))هیچ مصیبتى در عالم ارض و یا در نفس شما واقع نمى شود مگر پیش از آنکه بروزش دهیم در کتاب موجود است . و این بر خدا آسان است . براى اینکه به خاطر از دست دادنها غمگین نشوید و حسرت نخورید و به خاطر به دست آوردنها، شادمان نگردید. و خداوند هیچ متکبر و فخر فروشى را دوست ندارد.(( یزید رو مى کند به خالد، پسرش و مى گوید: ))پاسخ بده (( خالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى کند و هیچ نمى گوید. یزید مى گوید: ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر.)34) هر مصیبتى که به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسیارتان مى گذرد. امام بر جاى خود نیم خیز مى شود و آنچنانکه همه کالم او را بشنوند، مى فرماید: ))اى پسر معاویه و اى زاده هند و صخر! قبل از آنکه تو به دنیا بیایى ، نبوت و فرمانروایى ، همواره در اختیار پدران و اجداد من بوده است . در جنگهاى بدر و احد و احزاب ، جدم على بن ابیطالب ، لواى پیامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم کفر را. واى بر تو یزید! اگر مى دانستى که چه کار کرده اى ، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم ، مرتکب چه جنایتى شده اى ، آنچنانکه سر پدرم حسین ، فرزند على و فاطمه و ودیعه رسول اهلل را بر سر در شهر آویخته اى ، به کوهها ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'