eitaa logo
به نــــام حــضــرت مــ❤ــادر
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
8.9هزار ویدیو
75 فایل
بســــــــــــــم رب مـــــــــــ❤ـــادر 🎇انـــــا اعطـینـاک الـکوثـر 🎆دار و نــدارمـو میــدم بهــم بگــی نــوکــر 🎇دوســـت دارم حضــــرت مــــادر❤🌹 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۷۳ مى گریختى و شنهاى بیابان را بستر خویش مى ساختى و فریاد و شیونت را به آسمان مى رساندى . پس چشم انتظار باش ، خوارى و ندامت روز قیامت را که وعده گاه خالیق است .(( یزید که پاسخى براى گفتن نمى یابد طبقى که سر حسین را بر آن نهاده اند، پیش مى کشد و با چوب خیزرانى که در دست دارد، شروع مى کند به کوفتن بر صورت و لب و دندان امام . و آنچنانکه همه بشنوند، زمزمه مى کند: ))اى کاش بزرگان قبیله من که در جنگ بدر کشته شدند، بودند و مى دیدند که چگونه قبیله خزرج در برابر ضربات نیزه به خوارى و زارى افتاده است ، و از شادى فریاد مى زدند که اى یزید! دست مریزاد. بزرگانشان را به تالقى جنگ بدر کشتیم و مساوى شدیم . مساءله بنى هاشم ، بازى با سلطنت بود. نه خبرى از آسمان آمد و نه وحیى نازل شد! من از خاندان خندف نباشم اگر کینه اى که از محمد )صلى اهلل علیه و آله و سلم ( دارم از فرزندان او نگیرم .)35))) با دیدن این صحنه ، ناله و فغان و گریه دختران و زنان به آسمان مى رود و از گریه آنان زنان پشت پرده قصر یزید به گریه مى افتند و صداى گریه و ضجه و ناله ، مجلس را فرا مى گیرد. و تو ناگهان از جا برمى خیزى و صداى گریه و ضجه فرو مى نشیند. همه سرها به سوى تو برمى گردد و همه نگاهها به تو خیره مى شود. سؤ ال و کنجکاوى اینکه تو چه مى خواهى بکنى و چه مى خواهى بگویى بر جان دوست و دشمن ، چنگ مى اندازد. چوب خیزران به دست یزید میان زمین و آسمان مى ماند. نفسها در سینه حبس مى شود و سکوتى غریب بر مجلس سایه مى افکند. و تو آغاز مى کنى : بسم اهلل الرحمن الرحیم الحمد اهلل رب العالمین و صلى اهلل على رسوله و آله اجمعین . راست گفت خداى سبحان ، آنجا که فرمود: ثم کان عاقبة الذین اساؤ السؤ اى ان کذبوا بایات اهلل و کانوا بها یستهزئون . سپس فرجام آنان که مرتکب گناه شدند، این بود که آیات خدا را دروغ شمردند و به تمسخر آن پرداختند. چه گمان کرده اى یزید؟! اینکه راههاى زمین و آفاق آسمان را بر ما بستى و ما را به سان اسیران به این سو و آن سو راندى ، گمان مى کنى که نشانگر خوارى ما نزد خدا و عزت و بزرگى تو در نزد اوست ؟ کبر ورزیدى ، گردن فرازى کردى و به خود بالیدى و شادمان گشتى از اینکه دنیا به تو روى آورده و کارها بر وفق مرادت شده و ملک ما و حکومت ما به سیطره ات درآمده ؟! کجا با این شتاب ؟! آهسته تر یزید! فراموش کرده اى این فرموده خداوند را که : و ال یحسبن الذین کفروا انما نملى لهم خیر النفسهم . انما نملى لهم لیزدادوا اثما و لهم عذاب الیم .)36) ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۷۸ یزید در مى ماند و مرد شامى دوباره خواسته اش را تکرار مى کند و یزید خشمش را بر سر او هوار مى کند: ))خدا مرگت دهد. خفقان بگیر.(( ماندن شما در این مجلس ، بیش از این ، به صالح یزید نیست . خطبه تو نه تنها مستى را از سر خود او پرانده ، که همه را از آشنا و غریبه و دور و نزدیک ، مقابل او ایستانده و همه نقشه هایش را نقش بر آب کرده . اگر مردم چهار کالم دیگر از این دست بشنوند و دو جراءت و شهامت دیگر از این دست ببیند، دیگر قابل کنترل نیستند. به زودى خبر خطبه و خطابه تو در مقابل یزید، در سراسر شام مى پیچید و حیثیتى براى دستگاه یزید باقى نمى گذارد. در شرایطى که مدعیان مردى و مردانگى ، در مقابل حکومت ، جراءت سخن گفتن ندارند، ایستادن زنى در مقابل یزید و لجن مال کردن او، حادثه کوچکى نیست . بخصوص که گفته مى شود؛ این زن در موضع اسارت و مظلومیت بوده است و نه در موضع حاکمیت و قدرت . و این تازه ، اولین شراره هاى آتشى است که تو برپا کرده اى . این آتش تا دودمان باعث و بانى این ستمها و اولین غاصبان حقوق اهل بیت را نسوزاند، خاموش نمى شود. یزید فریاد مى زند: ))ببریدشان . همه شان را ببرید و در خرابه کنار همین قصر، سکنى دهید تا تکلیفشان را روشن کنم .(( پرتو هفدهم خرابه ، جایى است بى سقف و حصار، در کنار کاخ یزید که پیداست بعد از اتمام بناى کاخ ، معطل مانده است . نه در مقابل سرماى شب ، حفاظى دارد و نه در مقابل آفتاب طاقت سوز روز، سر پناهى . تنها در گوشه اى از آن ، سقفى در حال فرو ریختن هست که جاى امنى براى اسکان بچه ها نیست . وقتى یکى از کودکان با دیدن سقف ، متوحش مى شود و به احتمال فروریختن آن اشاره مى کند، ماءمور مى خندد و به دیگرى مى گوید: ))اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند.(( طبیعى است که این کالم ، رعب و وحشت بچه ها را بیشتر کند اما حرفهاى امام تسلى و آرامششان مى بخشد: عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به مدینه عزیمت مى کنیم و شما به خانه هاى خود باز مى گردید. دلهاى بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد. اما به هر حال ، خرابه ، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست . چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده ، باید در هجوم سرماى شب بسوزند و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند. انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند. تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى ، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى که زنى با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود. به تو سالم مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۷۹ بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک نچشیده اند، به خود جلب مى کند. تو زن را دعا مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى : ))مگر نمى دانى که صدقه بر ما حرام است ؟(( زن مى گوید: ))به خدا قسم که این صدقه نیست ، نذرى است بر عهده من که هر غریب و اسیرى را شامل مى شود.(( تو مى پرسى که : ))این چه عهد و نذرى است ؟!(( و او توضیح مى دهد که : ))در مدینه زندگى مى کردیم و من کودك بودم که به بیمارى العالجى گرفتار شدم . پدر و مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول اهلل بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام پسرى خوش سیما وارد خانه شد. او حسین فرزند آنها بود. على او را صدا کرد و گفت : حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه . حسین ، دست بر سر من گذاشت و من بالفاصله شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به هیچ بیمارى مبتال نشده ام . گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف شام سکنى داد. من از آن زمان نذر کرده ام که براى سالمتى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را دوباره ببینم .(( تو همین را کم داشتى زینب ! که از دل صیحه بکشى و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى . و حاال این سجاد است که باید تو را آرام کند و این کودکانند که باید به دلدارى تو بیایند. در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى : ))حاجت روا شدى زن ! به وصال خود رسیدى .(( من زینبم ، دختر فاطمه و على و خواهر حسین و این سر که بر سر داراالماره نصب شده ، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید.(( زن نعره اى از جگر مى کشد و بیهوش بر زمین مى افتد. تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى زن به هوش مى آید، گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد. و دوباره از هوش مى رود. باز به هوش مى آید، خود را بر خاك مى کشد، بر پاى کودکان بوسه مى زند، خاك پایشان را به اشک چشم مى شوید و باز از هوش مى رود. آنچنانکه تو ناگزیر مى شوى دست از تعزیت خود بردارى و به تیمار این زن غریب بپردازى . تو هنوز خود را باز نیافته اى و کودکان هنوز از تداعى این خاطره جگر سوز فارغ نشده اند که زنى دیگر با کوزه آبى در دست وارد خرابه مى شود. چهره این زن ، اما براى تو آشناست . او تو را به جا نمى آورد اما تو خوب او را به یاد مى آورى . چهره او از دوران کودکى ات به یاد مانده است . زمانى که به خانه مادرت زهرا مى آمد و براى کمک به کارهاى خانه مادرت التماس مى کرد. ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۸۰ و دختر کوچک و دوست داشتنى و شیرینى را در ذهن دارد و به نام زینب که هر بار به خانه فاطمه مى رفته ، سراپاى او را غرق بوسه مى کرده و او را در آغوش مى گرفته و قلبش التیام مى یافته . آنچنانکه تا سالها کمک به کار خانه را بهانه مى کرده تا با محبوب کوچک خود، تجدید دیدار کند و از آغوش او وام التیام بگیرد. او واله و سرگشته زینب شده ، اما حوادثى او را از مدینه دور کرده و دست نگاهش را از جمال زینب ، کوتاه ساخته . و براى اینکه خدا عطش اشتیاق او را به زالل وصال زینب فرو بنشاند، عهد کرده که عطش غریبان و اسیران و در راه ماندگان را فرو بنشاند. او باور نمى کند که تو زینبى ! و چگونه ممکن است که آن عقیله ، آن دردانه و عزیز کرده قوم و قبیله ، اکنون ساکن خرابه اى در شام شده باشد؟! چگونه ممکن است که بانوى بانوان عالم ، رخت اسیرى بر تن کرده باشد؟! انکار او، و نقل خاطرات او تنها کارى که مى کند، مشتعل کردن آتش عزاى تو و بچه هاست . خرابه تا نیمه هاى شب ، نه خرابه اى در کنار کاخ یزید که عزاخانه اى است در سوگ حسین و برادران و فرزندان حسین . بچه ها با گریه به خواب مى روند و تو مهیاى نماز شب مى شوى . اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته اى که صداى دختر سه ساله حسین به گریه بلند مى شود. گریه اى نه مثل همیشه . گریه اى وحشتزده ، گریه اى به سان مارگزیده . گریه کسى که تازه داغ دیده . دیگران به سراغش مى روند و در آغوشش مى گیرند و تو گمان مى کنى که هم االن آرام مى گیرد و صبر مى کنى . بچه ، بغل به بغل و دست به دست مى شود اما آرام نمى گیرد. پیش از این هم رقیه هرگز آرام نبوده است . از خود کربال تا همین خرابه . لحظه اى نبوده که آرام گرفته باشد، لحظه اى نبوده که بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه اى نبوده که اشکش خشک شده باشد، لحظه اى نبوده که با زبان کودکانه اش مرثیه نخوانده باشد. انگار که داغ رقیه ، بر خالف سن و سالش ، از همه بزرگتر بوده است . به همین دلیل در تمام طول راه ، و همه منازل بین راه ، همه مالحظه او را کرده اند، به دلش راه آمده اند، در آغوشش گرفته اند، دلدارى اش داده اند، به تسالیش نشسته اند و یا الاقل پا به پاى او گریسته اند. هر بار که گفته است : ))کجاست پدرم ؟ کجاست حمایتگرم ؟ کجاست پناهگاهم ؟(( همه با او گریسته اند و وعده مراجعت پدر از سفر را به او داده اند. هر بار که گفته است : ))عمه جان ! از ساربان بپرس که کى به منزل مى رسیم .(( همه تالش کرده اند که با نوازش او، با سخن گفتن با او و با دادن وعده هاى شیرین به او، رنج سفر را برایش کم کنند. اما امشب انگار ماجرا فرق مى کند. این گریه با گریه همیشه متفاوت است . این گریه ، گریه اى نیست که به سادگى آرام بگیرد و به زودى پایان بپذیرد. انگار نه خرابه ، که شهر شام را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله . فقط خودش که گریه نمى کند، با مویه هاى کودکانه اش ، همه را به گریه مى اندازد و ضجه همه را بلند مى کند. تو هنوز بر سر سجاده اى که از سر بریده حسین مى شنوى که مى گوید: ))خواهرم ! دخترم را آرام کن .(( ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۸۱ تو ناگهان از سجاده کنده مى شوى و به سمت سجاد مى دوى . او رقیه را در آغوش گرفته است ، بر سینه چسبانده است و مدام بر سر و روى او بوسه مى زند و تالش مى کند که با لحن شیرین پدرانه و برادرانه آرامش کند اما موفق نمى شود. تو بچه را از آغوشش مى گیرى و به سینه مى چسبانى و از داغى سوزنده تن کودك وحشت مى کنى . - رقیه جان ! رقیه جان ! دخترم ! نور چشمم ! به من بگو چه شده عزیز دلم ! بگو که در خواب چه دیده اى ! تو را به جان بابا حرف بزن . رقیه که از شدت گریه به سکسکه افتاده است ، بریده بریده مى گوید: ))بابا، سر بابا را در خواب دیدم که در طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب مى زد. بابا خودش به من گفت که بیا.(( تو با هر زبانى که بلدى و با هر شیوه اى که همیشه او را آرام مى کرده اى ، تالش مى کنى که آرامش کنى و از یاد پدر غافلش گردانى ، اما نمى شود، این بار، دیگر نمى شود. گریه او، بى تابى او و ضجه هاى او همه کودکان و زنان خرابه نشین را و سجاد را آنچنان به گریه مى اندازد که خرابه یکپارچه گریه و ضجه مى شود و صدا به کاخ یزید مى رسد. یزید که مى شنود؛ دختر حسین به دنبال سر پدر مى گردد، دستور مى دهد که سر را به خرابه بیاورند. ورود سر بریده امام به خرابه ، انگار تازه اول مصیبت است . رقیه خود را به روى سر مى اندازد و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد. مى نشیند، برمى خیزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى کند، بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش مى کشد، مى بوید، مى بوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد، ضجه مى زند، صیحه مى کشد، مویه مى کند، روى مى خراشد، گریه مى کند، مى خندد، تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى کند، تسلى مى طلبد و خرابه را و جان همه خراباتیان را به آتش مى کشد. بابا! چه کسى محاسن تو را خونین کرده است ؟ بابا! چه کسى رگهاى تو را بریده است ؟ بابا! چه کسى در این کوچکى مرا یتیم کرده است ؟ بابا! چه کسى یتیم را پرستارى کند تا بزرگ شود؟ بابا! این زنان بى پناه را چه کسى پناه دهد؟ بابا! این چشمهاى گریان ، این موهاى پریشان ، این غربیان و بى پناهان را چه کسى دستگیرى کند؟ بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم قرآن بخواند؟ چه کسى با دستهایش موهایم را شانه کند؟ چه کسى با لبهایش اشکهایم را بروید؟ چه کسى با بوسه هایش غصه هایم را بزداید؟ چه کسى سرم را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى دلم را آرام کند؟ کاش مرده بودم بابا! کاش فداى تو مى شدم ! کاش زیر خاك بودم ! کاش به دنیا نمى آمدم ! کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۸۲ مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ این چه سفرى بود که میان سر و بدنت فاصله انداخت ؟ این چه سفرى بود که تو را از من گرفت ؟ باباى شجاع من ! چه کسى جراءت کرد بر سینه تو بنشیند؟ چه کسى جراءت کرد سرت را از تن جدا کند؟ چه کسى جراءت کرد دخترت را یتیم کند؟ تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر شتر بى جهاز نشاندند؟ تو کجا بودى بابا وقتى به ما سیلى مى زدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را تند مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى آب را از ما دریغ مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى به ما گرسنگى مى دادند؟ تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام را کتک مى زدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى برادرم سجاد را به زنجیر مى بستند؟ تو کجا بودى بابا وقتى شبها در بیابانهاى ترسناك رهایمان مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى سایه بانى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟ تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى خندیدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر خواب مى رفتیم و از مرکب مى افتادیم و زیر دست و پاى شترها مى ماندیم ؟ تو کجا بودى بابا وقتى مردم از اسارت ما شادى مى کردند و پیش چشمهاى گریان ما مى رقصیدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى بدنهایمان زخم شد و پوست صورتهایمان برآمد؟ تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب سجاد را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟ تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح گریه مى کرد؟ تو کجا بودى بابا وقتى سکینه سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟ تو کجا بودى بابا وقتى از زخمهاى غل و زنجیر سجاد خون مى چکید؟ تو کجا بودى بابا وقتى ما همه تو را صدا مى زدیم ؟ جان من فداى تو باد بابا که مظلومترین باباى عالمى ! بابا! من این را مى فهمم که تو فقط باباى من نیسى ، باباى همه جهانى . پدر همه عالمى ، امام دنیا و آخرتى ، نوه پیامبرى ، فرزند على و فاطمه اى ، پدر سجادى و پدر امامان بعد از خودى ، تو برادر زینى ! من اینها را مى فهمم و مى فهمم که تو باباى همه کودکان جهانى نو مى فهمم که همه دنیا به تو نیازمند است . اما االن من بیش از همه به تو محتاجم و بیشتر از همه ، فرزند توام ، دختر توام ، دردانه توام . هیچ کس به اندازه من غربت و یتیمى و نیاز به دستهاى تو را احساس نمى کند. همه ممکن است بدون تو هم زندگى کنند ولى من بدون تو مى میرم . من از همه عالم به تو محتاجترم . بى آب هم اگر بتوانم زندگى کنم ، بى تو نمى توانم . تو نفس منى بابا! تو روح و جان منى . بى روح ، بى نفس ، بى جان ، چه کسى تا به حال زنده مانده است ؟! ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۸۳ بابا! بیا و مرا ببر. زینب ! زینب ! زینب ! اینجا همان جایى است که تو به اظطرار و استیصال مى رسى . اینجا همان جایى است که تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى کنى .تویى که در مقابل یزید و ابن زیاد، آنچنان استوار ایستادى که پشت نخوتشان را به خاك مالیدى ، اکنون ، اینجا و در مقابل این کودك سه ساله احساس عجز مى کنى . چه کسى مى گوید که این رقیه بچه است ؟ فهم همه بزرگان را با خود حمل مى کند. چه کسى مى گوید که این دختر، سه ساله است ؟ عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد! چه کسى مى گوید که این رقیه ، کودك است ؟ زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادراك خود مى لرزاند. نگاه کن ! اگر که ساکت شده است ، لبهایش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد. اگر صدایش شنیده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شایسته شنیدن ، یافته است . نگاه کن زینب ! آرام گرفت ! انگار رقیه آرام گرفت . دلت ناگهان فرو مى ریزد و صداى حسین در گوش جانت مى پیچد که رقیه را صدا مى زند و مى گوید: ))بیا! بیا دخترم ! که سخت چشم انتظار تو بودم .(( شنیدن همین ندا، عروج روح رقیه را براى تو محرز مى کند. نیازى نیست که خودت را به روى رقیه بیندازى ، او را در آغوش بگیرى ، بدن سردش را لمس کنى و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببینى . درد و داغ رقیه تمام شد و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت . اما اکنون ناگهان صیحه توست که سینه آسمان را مى شکافد. انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است . همه کربال و کوفه و شام ، یک طرف ، و این خرابه یک طرف . همه غمها و دردها و غصه ها یک طرف و غم رقیه یک طرف . نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان ، نمى توانند تو را در این غم تسلى ببخشد. و چگونه تسلى دهند فرشتگانى که خود صاحب عزایند و پر و بالشان به قدرى از اشک سنگین شده است که پرواز به سوى آسمان را نمى توانند. تنها حضور مادرت زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد. پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها رابگشا. پرتو هیجدهم مگر نه بزرگترین آرزوى هر غریب ، رسیدن به موطن خویش است ؟ و مگر نه مقصد مدینه در پیش است ؟ پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى و در کجاوه تنهایى خودت ، اشک مى ریزى؟ ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسنده:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۸۸ مدینة جدنا ال تقبلینا خرجنا منک باالهلین جمعا فبا الحسرات و االحزان جئنا رجعنا ال رجال و ال بنینا ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم . همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم .(( به حرم پیامبر که مى رسى ، داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى : ))یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام .(( و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید و در کوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى . افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ، خودت را روى قبر مى اندازى و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى . شاید به اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى کنى و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى و به یادش مى آورى آن خواب را که او براى تو تعبیر کرد. انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد و خواب تو را تعبیر مى کند: ))آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند.(( - تعبیر شد خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام . 🥀🕯پــــــــایـــــــان🕯🥀 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۱ پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى . بغض ، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود. دست و پاى کوچکت مى لرزید و لبها و پلکهایت را بغضى کودکانه ، به ارتعاشى وامى داشت . خودت را در آغوش پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى . پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: ))چه شده دخترم ؟(( تو فقط گریه مى کردى . پیامبر دستش را البه الى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت : ))حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن !(( تو همچنان گریه مى کردى . پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت : ))یک کالم بگو چه شده دخترکم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !(( هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد. پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تالطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید: حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن !... پرتو اول پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى . بغض ، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود. دست و پاى کوچکت مى لرزید و لبها و پلکهایت را بغضى کودکانه ، به ارتعاشى وامى داشت . خودت را در آغوش پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى . پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: ))چه شده دخترم ؟(( تو فقط گریه مى کردى . پیامبر دستش را البه الى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت : ))حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن !(( تو همچنان گریه مى کردى . پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت : ))یک کالم بگو چه شده دخترکم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !(( هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۲ پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تالطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید: حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن ! قدرى آرام گرفتى ، چشمهاى اشک آلودت را به پیامبر دوختى ، لب برچیدى و گفتى : ))خواب دیدم ! خواب پریشان دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است . طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است . طوفانى که مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متالشى مى کند، طوفانى که چشم به بنیان هستى دارد. ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم . به شاخه اى محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد. من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم ...(( کالم تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید. حاال او گریه مى کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى کردى . بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که ... پیامبر، سؤ ال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت : آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند. اکنون که صداى گامهاى دشمن ، زمین را مى لرزاند، اکنون که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان ، خراش مى اندازد، اکنون که صداى شیهه اسبها، بند دلت را پاره مى کند، اکنون که هلهله و هیاهوى سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام حسین تو نزدیکتر مى شود، یک لحظه خواب کودکى ات را دوره مى کنى و احساس مى کنى که لحظه موعود نزدیک است و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است . از جا کنده مى شوى ، سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه حسین مى رسانى . حسین ، در آرامشى بى نظیر پیش روى خیمه نشسته است . نه ، انگار خوابیده است . شمشیر را بر زمین عمود کرده ، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده ، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است . نه فریاد و هلهله دشمن ؛ که آه سنگین تو او را از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران تو مى کند. پیش از اینکه برادر به سنت همیشه خویش ، پیش پاى تو برخیزد، تو در مقابل او زانو مى زنى ، دو دست بر شانه هاى او مى گذارى و با اضطرابى آشکار مى گویى : مى شنوى برادر؟! این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده مکارشان فریاد مى زند: ))اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید... ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۳ حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یک اقیانوس ، نگاه در نگاه تو مى دوزد و زیر لب آنچنان که تو بشنوى زمزمه مى کند: پیش پاى تو پیامبر آمده بود. اینجا، به خواب من . و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است . همان که تو االن خوابش را مرور مى کردى ؛ و فرمود که به نزد ما مى آیى . به همین زودى . و تو لحظه اى چشم برهم مى گذارى و حضور بیرحم طوفان را احساس مى کنى که زیر پایت خالى مى شود و اولین شکافها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى کشى : واى بر من ! حسین ، دو دستش را بر گونه هاى تو مى گذارد، سرت را به سینه اش مى فشارد و در گوشت زمزمه مى کند: واى بر تو نیست خواهرم ! واى بر دشمنان توست . تو غریق دریاى رحمتى . صبور باش عزیز دلم ! چه آرامشى دارد سینه برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه اطمینانى جارى مى کند. انگار در آیینه سینه اش مى بینى که از ازل خدا براى تو تنهایى را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنى . تا دست از همه بشویى ، تا یکه شناس او بشوى . همه تکیه گاههاى تو باید فرو بریزد، همه پیوندهاى تو باید بریده شود، همه دست آویزهاى تو باید بشکند، همه تعلقات تو باید گشوده شود تا فقط به او تکیه کنى ، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنى و این دل بى نظیرت را فقط جایگاه او کنى . تا عهدى را که با همه کودکى ات بسته اى ، با همه بزرگى ات پایش بایستى : پدر گفت : ))بگو یک !(( و تو تازه زبان باز کرده بودى و پدر به تو اعداد را مى آموخت . کودکانه و شیرین گفتى : ))یک !(( و پدر گفت : ))بگو دو(( نگفتى ! پدر تکرار کرد: ))بگو دو دخترم .(( نگفتى ! و درپى سومین بار، چشمهاى معصومت را به پدر دوختى و گفتى : ))بابا! زبانى که به یک گشوده شد، چگونه مى تواند با دو دمسازى کند؟(( و حاال بناست تو بمانى و همان یک ! همان یک جاودانه و ماندگار. بایست بر سر حرفت زینب ! که این هنوز اول عشق است . پرتو دوم سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتى اى نفر ششم پنج تن ! بیش از هر کس ، حسین از آمدنت خوشحال شد. دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید: ))پدر جان ! پدر جان ! خدا یک خواهر به من داده است !(( ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'
📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۴ زهراى مرضیه گفت : ))على جان ! اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟(( حضرت مرتضى پاسخ داد: ))نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.(( پیامبر در سفر بود. وقتى که بازگشت ، یکراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر. پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم . پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت : ))نامگذارى این عزیز، کار خود خداست . من چشم انتظار اسم آسمانى او مى مانم .(( بالفاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست ؟! جبرئیل عرضه داشت : ))همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.(( پیامبر گریست . زهرا و على گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردى و لب برچیدى . همچنانکه اکنون بغض ، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى . و این بهانه را حسین چه زود به دست مى دهد. یا دهر اف لک من خلیل کم لک باالشراق و االءصیل شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشى ، آسمان سنگینى کند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، جون غالم ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد. چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو گریه ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک بریزى . نمى خواهى حسین را از این حال غریب درآورى . حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند. اما چاره نیست . بهترین پناه اشکهاى تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت . این قصه ، قصه اکنون نیست . به طفولیتى برمى گردد که در آغوش هیچ کس آرام نمى گرفتى جز در بغل حسین . و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که : ))بى تابى اش همه از فراق حسین است . در آغوش حسین ، چه جاى گریستن ؟!(( اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان مى دهد براى گریستن و تو آنقدر گریه مى کنى که از هوش مى روى و حسین را نگران هستى خویش مى کنى . حسین به صورتت آب مى پاشد و پیشانى ات را بوسه گاه لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و نواى آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى که ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃'