eitaa logo
❀ کانال قهرمانان ایران ❀ •{ مذهبی سیاسی اجتماعی بصیرت فرهنگی جهادتبیین اخبار شهیدانه }•
1.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
751 ویدیو
3 فایل
‹بسم‌رب‌ایران‌🇮🇷‌‌› •. میدونین‌شجآ‌ع‌ترینِ‌مردم‌کیه؛)؟ کسۍکه‌ازسیم‌خـٰآردارنفسش‌عبور‌کنه! عبور‌کن! #قهرمان‌خودت‌باش ツ •. مدیریت کانال توسط👇👇 #طلبه_بسیجی ✌🇮🇷 🆔️ @ehsan_sn1 ادمین تبادل و تبلیغات 👇 @Heros_of_iran 👈بنده خدا
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ✍ قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری روزی طلبه جوانی که در زمان شاه‌عباس در اصفهان درس می‌خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس‌خواندن خسته شده‌ام و می‌خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم، چون درس‌خواندن برای آدم، آب و نان نمی‌شود و کسی از طلبگی به جایی نمی‌رسد و به‌جز بی‌پولی و حسرت، عایدی ندارد. شیخ گفت: بسیار خب! حالا که می‌روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می‌خواهی برو، من مانع کسب‌وکار و تجارتت نمی‌شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد. پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده‌ای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید. شیخ گفت: اشکالی ندارد. پس به بازار علوفه‌فروشان برو و بگو این سنگ خیلی باارزش است، سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب‌هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن‌ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود، نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد. شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می‌دهند؟ شیخ گفت: امتحان آن که ضرر ندارد. طلبه جوان با اینکه ناراحت بود، ولی با بی‌میلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود، رفت و گفت: این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو می‌سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و می‌خواستند او را با خود ببرند. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده‌ام؟ مرد زرگر گفت: می‌دانی این سنگ چیست و چقدر می‌ارزد؟ پسر گفت: نه، مگر چقدر می‌ارزد؟ زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ۱۰هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک‌جا ندیده‌ای، چنین سنگ گران‌قیمتی را از کجا آورده‌ای؟ پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی‌کرد سنگی که نانوا با آن نان هم نداده بود، این مقدار ارزش داشته باشد، با لکنت‌زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده‌ام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام‌گرفتن به اینجا بیاورم. اگر باور نمی‌کنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم. ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند. او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این مرد راست می‌گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت: ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آورده‌ای! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ۱۰هزار سکه می‌پردازد. شیخ بهایی گفت: مرد جوان! این سنگ قیمتی که می‌بینی، گوهر شب‌چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می‌درخشد و نور می‌دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می‌شناسد و قدر گوهر را گوهری می‌داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی‌دهند و همگان ارزش آن را نمی‌دانند. وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسان‌های عاقل و فرزانه می‌دانند و هر بقال و عطاری نمی‌داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی، خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. پسر جوان از اینکه می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید. «ڪـانال‌قهرماناטּ‌‌‌ایراטּ‌‌‌»↶   「@HeRoEsIrAn_Ir
✍ اشتباه مصرف کردن نشانه فرهنگ نیست 🔹ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻫﺎﻣﺒﻮﺭﮒ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، هم‌کلاسی‌های ﺩﺍﻧﺸﮕﺎهماﻥ ﻣﺎ ﺭا ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﯽ ﺑﺮﺩﻧﺪ. 🔸زﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﻞ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﺷﺎﻥ ﺑﻮﺩ. 🔹ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ یک ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺭﻣﺎنتیک ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎﺷﺪ. 🔸ﺩﺭ ﻣﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻨﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ‌ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ پیش‌خدمت ﻏﺬﺍ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺑرای آن‌ها ﺁﻭﺭﺩ ﻭ آن‌ها ﺳﻌﯽ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ که هیچ غذایی باقی نگذارند. 🔹ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ هم‌کلاسی‌هایمان ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻏﺬﺍ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻧﺪ، به طوﺭی که ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﯿﺮﺷﺪﻥ ﯾﮏ‌ﺳﻮﻡ ﻏﺬﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺑﻮﺩ. 🔸ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺻﺪﺩ ﺗﺮﮎ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺧﺎنمﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻠﻒ‌ﮐﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ. 🔹ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻏﺬﺍﯼ ﺍﺿﺎﻓﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ. 🔸ﺧﺎنم ﭘﯿﺮ ﺳﭙﺲ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﯾﻮﻧﯿﻔﺭﻡ ﺍﺯ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ؛ 50 ﯾﻮﺭﻭ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺷﺪﯾﻢ. 🔹ﺍﻓﺴﺮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺖ: باید ﺁﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﻣﺼﺮﻑ ﺑﮑﻨﯽ، ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﺪﻫﯽ. ﭘﻮل ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻣﻤﻠﮑﺖ متعلق ﺑﻪ همه ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺳﺖ. «ڪـانال‌قهرماناטּ‌‌‌ایراטּ‌‌‌🇮🇷»↶   「@HeRoEsIrAn_Ir
🔅 ✍ تا عمر داریم باید انتخاب کنیم 🔹همسر فرعون تصميم گرفت که عوض شود و شُد یکی از زنان والای بهشتی. 🔸پسر نوح تصميمی برای عوض‌شدن نداشت. غرق شد و شُد درس عبرتی برای آیندگان. 🔹اولی همسر يک طغيانگر بود و دومی پسر يک پيامبر. 🔸برای عوض‌شدن هيچ بهانه‌ای قابل‌قبول نيست! 🔹اين خودت هستی که تصميم می‌گيری تا عوض شوی. 🔸تا عمر داریم باید انتخاب کنیم... ✍ سرباز ولایت «ڪـانال‌قهرماناטּ‌‌‌ایراטּ‌‌‌🇮🇷»↶   「@HeRoEsIrAn_Ir
. 🔅 ✍ به شرط چاقو بپذیر 🔹مردم عجیبی هستیم؛ هندوانه را به شرط چاقو می‌خریم که مبادا کال باشد و کلاه سرمان برود، اما در افکار و عقایدی که خانواده و جامعه از بدو تولد به ما تحمیل کرده‌اند، ذره‌ای تأمل و تحقیق نمی‌کنیم و همچون هندوانه‌ای دربسته با ایمان به شیرین و سرخ‌بودنش می‌پذیریم. 🔸این در حالی است که هندوانه کال و نارس آسیبی به ما نمی‌زند و در بدترین حالت چندهزار تومان زیان مالی می‌بینیم. 🔹ولی افکار و عقایدی که از خانواده و محیط جغرافیایی که در آن زاده شده‌ایم و رشد کرده‌ایم به ارث برده‌ایم، در صورت اشتباه‌بودن، زندگی و عمرمان را تباه خواهند کرد. ✍ سرباز ولایت «ڪـانال‌قهرماناטּ‌‌‌ایراטּ‌‌‌🇮🇷»↶   「@HeRoEsIrAn_Ir
. 🔅 ✍ عقلتان را تسلیم کسی نکنید 🔹معلم عزيزی، دوسه باری، چند نفر از ما را برد منزل یکی از عالمان بزرگ. 🔸ما بچه‌ها روی زمين دورش می‌نشستيم و او با شمايل با نمک و لهجه شيرين آذری، برايمان حرف می‌زد. بلد بود از اوج فلسفه و معقولات فرود آيد و با يک مشت پسربچۀ سربه‌هوا، ارتباط فكری برقرار كند. 🔹علامه جوراب‌هايش را نشانمان داد و با افتخار تعريف كرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. يک ذره منيت نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد. 🔸یک بار علامه تعریف می‌کرد که روزی طلبه فلسفه‌خوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. 🔹ديدم جوان مستعدی‌ست كه استاد خوبی نداشته. ذهن نقاد و سوالات بديع داشت كه بی‌پاسخ مانده بود. پاسخ‌ها را كه می‌شنيد، مثل تشنه‌ای بود كه آب خنكی يافته باشد. 🔸خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند. 🔹چندی كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده. در ذهنش ابهت و عظمتی يافته بودم كه برايش خطر داشت. 🔸هرچه كردم، اين حالت در او كاسته نشد. می‌دانستم اين شيفتگی به استقلال فكرش صدمه می‌زند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قربانی استقلال ضميرش كنم. 🔹روزی كه قرار بود برای درس بيايد، در خانه را نيم‌باز گذاشتم. دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركات كودكانه كردم. 🔸ديدمش كه سر ساعت آمد. از كنار در، دقايقی با شگفتی مرا نگريست. با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم. راهش را كشيد و بی یک كلمه، رفت كه رفت. 🔹اینجا که رسید علامه با آن‌همه خدمات فكری و فرهنگی به اسلام، گفت: برای آخرتم به معدودی از اعمالم، اميد دارم. يكی همين دوچرخه‌بازی آن‌ روز است!  💢 درس استاد آن شب این بود كه دنبال آدم‌های بزرگ بگرديد و سعی كنيد دركشان كرده، از وجودشان توشه برگيريد، اما مريد و واله كسی نشويد. 🔺شما انسانيد و ارزشتان به ادراک و استقلال عقلتان است. عقلتان را تعطيل و تسليم كسی نكنيد. آدم كسی نشويد، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد. ✍ سرباز ولایت «ڪـانال‌قهرماناטּ‌‌‌ایراטּ‌‌‌🇮🇷»↶   「@HeRoEsIrAn_Ir
. 🔅 ✍ اعمال انسان تنها چیزی است که پس از مرگ به‌دردش خواهند خورد 🔹شخصی به پسرش وصیت کرد پس از مرگم جوراب کهنه‌ای به پایم بپوشانید، می‌خواهم در قبر در پایم باشد. 🔸وقتی پدرش فوت کرد، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما، نمی‌توان چیزی به‌جز کفن تن میت کرد. 🔹ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را به‌جای آورند. 🔸سرانجام تمام علمای شهر یک‌جا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سرانجام به مناقشه انجامید. 🔹در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد. 🔸پسر نامه را باز کرد. معلوم شد وصیت‌نامه پدرش است. پس با صدای بلند خواند: پسرم! می‌بینی که با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم؟ 🔹یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد. هوشیار باش. به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. 🔸پس تلاش کن از دارایی‌ای که برایت گذاشته‌ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده‌گان را بگیری، زیرا یگانه‌چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است. ✍ سرباز ولایت «ڪـانال‌قهرماناטּ‌‌‌ایراטּ‌‌‌🇮🇷»↶   「@HeRoEsIrAn_Ir
. 🔅 ✍ اگر مسیرت درست باشد... 🔹مسیرت که درست باشد؛ نه از بی‌مهری آدم‌ها دلت می‌گیرد نه با طعنه‌ها و کنایه‌ها، ناامید می‌شوی و سقوط می‌کنی. 🔸سقوط، سرنوشت پرنده‌های ضعیف و بی‌دست‌وپاست. 🔹عقاب‌ها، فقط اوج می‌گیرند. ✍ سرباز ولایت «ڪـانال‌قهرماناטּ‌‌‌ایراטּ‌‌‌🇮🇷»↶   「@HeRoEsIrAn_Ir
. 🔅 ✍ خدا جای حق نشسته 🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی می‌رفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بی‌رحم و خسیسی بود. 🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست می‌کردم و صف سنگک می‌ایستادم و کارم فقط آچار و یدکی‌آوردن برای آن‌ها بود که از من خیلی بزرگ‌تر بودند. 🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کله‌پاچه و کباب می‌خوردند. 🔸وقتی برای جمع‌کردن سفره‌شان می‌رفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آن‌ها خورده بود و گاهی قطره‌ای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار می‌خوردم. 🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر می‌کرد که راننده‌اش خانم بود. 🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد. 🔹آتش وجودم را گرفته بود. به‌سرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم. 🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم: چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟ 🔹گفتم: خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز می‌خوانم، کسی که بی‌نماز است مرا می‌زند و آزار می‌دهد و تو هیچ کاری نمی‌کنی؟ 🔸زمان به‌شدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهم‌زدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم. 🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانواده‌های نیازمند تقسیم می‌کردم. 🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت می‌خواهد. 🔹گفت: در این محل پیرمردی تنها زندگی می‌کند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید. 🔸آدرس را گرفتم. خانه‌ای چوبی و نیمه‌ویران با درب نیمه‌باز بود. 🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت: بیا! کسی نیست. 🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سال‌ها بود او را می‌شناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است. 🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاک‌نشین شده بود. 🔸خودم را معرفی نکردم چون نمی‌خواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاک‌نشینی‌اش اضافه کنم. 🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت: پسرم آذوقه‌ای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده. 🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانی‌ام بردم. 🔹با خود گفتم: آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است. 🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت می‌داد و می‌پرسید: می‌خواهی کدام باشی؟ تو می‌گفتی: می‌خواهم خودم باشم. 💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختی‌ها جای خودم باشم که مرا بهره‌ای است که نمی‌دانستم. ✍ سرباز ولایت «ڪـانال‌قهرماناטּ‌‌‌ایراטּ‌‌‌🇮🇷»↶   「@HeRoEsIrAn_Ir
. 🔅 ✍ خاک می‌خوریم اما خاک نمی‌دهیم 🔹یکی از تفنگداران در زمان مشروطه در خاطراتش می‌گوید: 🔸من هیچ‌وقت گریه نکردم، چون اگر گریه می‌کردم آذربایجان شکست می‌خورد و اگر آذربایجان شکست می‌خورد ایران شکست می‌خورد. 🔹اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا. 🔸از قرارگاه آمدم بیرون. مادری را دیدم که کودکی در بغل داشت. کودک از فرط گرسنگی به‌سمت بوته علفی رفت و به‌دلیل ضعف شدید بوته را با خاک و ریشه خورد. 🔹با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می‌دهد و می‌گوید لعنت به تو. 🔸اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: اشکالی ندارد فرزندم، خاک می‌خوریم اما خاک نمی‌دهیم. 🔹آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد. ✍ سرباز ولایت «ڪـانال‌قهرماناטּ‌‌‌ایراטּ‌‌‌🇮🇷»↶   「@HeRoEsIrAn_Ir
. شخصی می گوید: حدود بیست سال پیش منزل ما خیابان هفده شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشن‌های مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می‌رفتیم پیش نماز مسجد حاج آقایی بود به نام شیخ هادی که امور مسجد را انجام می‌داد و معتمد محل بود یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا بود رفتم منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين در یکی از دستشویی‌ها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد! من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو می‌گیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملاً گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سال‌های زیادی با هم همسایه بودیم گفتم: حاجی شیخ هادی وضو ندارد خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می‌خوانم این ماجرا بین متدینین پیچید من و دوستانم برای رضای خدا همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مأمومین کم‌کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جایی که بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت بچه‌های شیخ هم برای این آبروریزی پدر را ترک کردند دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلاً مسلمان است؟ آیا جاسوس است؟ و آیا... شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود بعد از دوسال از این ماجرا من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در مکه به خاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد روز بعد وقتی می‌خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم در حال خارج شدن از دستشویی ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی می‌رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند نکند آن بیچاره هم می‌خواسته جای آمپول را آب بکشد! نکند؟!...؟! نکند؟! دیگر نفهمیدم چه شد به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر می‌کردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان‌تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم خانواده‌اش را نابود کردیم از فردا سراسیمه پرس‌وجو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی می‌گردم او گفت: شیخ دوستی در بازار عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش می‌رفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود پس از خداحافظی با حاج ابراهیم یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد از چند دقیقه جستجو پیرمردی باصفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می‌خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم: ببخشید من دنبال شیخ هادی می‌گردم ظاهراً از دوستان شماست شما او را می‌شناسید؟ پیرمرد سری تکان داد و گفت: دو سال پیش شیخ هادی در حالی که بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم بسیار تعجب کردم و علتش را از او پرسیدم او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده‌ام، خلاصه آبرویم را بردند خانواده‌ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی‌توانم در این شهر بمانم؛ فقط شما شاهد باش که با من چه کردند بعد از این جملات گفت که قصد دارد این شهر را ترک کرده و به عراق سفر کند که در جوار حرم اميرالمؤمنين علی علیه‌السلام مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم ناگهان بغضم سرباز کرد و اشک‌هایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم الآن حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا می‌گذرد و هر کس به نجف مشرف می‌شود من سراغ شیخ هادی را از او می‌گیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست. به راستی بعضیها هر روز چقدر آبروی دیگران را می‌برند؟! و یا چقدر زندگی‌ها را نابود می‌کنند. ✍بچه‌ها زود قضاوت نکنیم ✍ سرباز ولایت «ڪـانال‌قهرماناטּ‌‌‌ایراטּ‌‌‌🇮🇷»↶   「@HeRoEsIrAn_Ir
. 🔅 ✍ قدر پدرومادرها را بدانیم 🔸ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪرومادر ﻣﺜﻞ ﺳﺎعت شنی ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ‌ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. 🔹ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ پدرومادر ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ می‌شوند ﺗﺎ ﺯﻧﺪگی‌ات ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ. 🔸کاﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ که ﭘﺪﺭﻭﻣﺎﺩﺭ ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ هستند، ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ‌ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. 🔹قدر پدرومادرها را بیشتر بدانیم. 💢 در قرآن و روایات به‌حدی به احترام به والدین سفارش شده است گویا بلاتشبیه این دو خدایان روی زمین هستند. 🔹در بسیاری از این آیات دستور به احترام به والدین پس از عبارات توحیدی آمده است: 💠 «لا تَعْبُدُونَ إِلاَّ اللَّهَ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛ 💠 «وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَیْئاً وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛ 💠 «أَلاَّ تُشْرِكُوا بِهِ شَیْئاً وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛ 💠 «وَ قَضى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِیَّاهُ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً»؛ 💠 «یا بُنَیَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِیمٌ وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ»؛ 🔸در پایان با فاتحه‌ای یادی کنیم از پدرومادرهایی که امروز کنارمان نیستند. ‎‌‌‌✍ سرباز ولایت «ڪـانال‌قهرماناטּ‌‌‌ایراטּ‌‌‌🇮🇷»↶   「@HeRoEsIrAn_Ir