eitaa logo
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س» تاسیس ۱۴٠٠/۹/۴
90 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
214 فایل
ارتباط با مدیر کانال ya110s@
مشاهده در ایتا
دانلود
30.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✳️پیام حاج حسین یکتا‌ وظیفه در مواجهه با حکم جهاد برای بانوان فعال و مادران سراسر ایران ۱۵ مهر ماه ۱۴۰۳ 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 طرح ختم جمعی قرآن مجید و صلوات همراه با قرائت زیارت عاشورا به همت خواهران خادم الشهداء و پیشکسوتان بسیجی با حضور مجاورین ، پیشکسوتان و زائرین در حرم مطهر شهدای گمنام برگزار گردید.‌ ۱۴۰۳/۷/۱۸ 🌹خواهران خادم الشهدای پیشکسوت بسیجی در قرارگاه فرهنگی اجتماعی ۱۴ شهید گمنام خضر نبی «علیه السلام» 🌹
: ۱۲۵ اینجا بالای سر مزارت و روبه روی عکست راحت تر می توانم حرف هایم را بزنم. بازهم آمدم پیش خودت، جایی که میتوانم بغض مانده در گلویم را بشکنم و از خاطره ها بگویم. خیلی دلم میخواست بیایم سوریه. مگر خودت نمی گفتی که دلت میخواهد ما را هم با خودت ببری. هرچند، یک بار که رعدوبرق شد و محمدعلی در بغلم بود، وقتی از جا پریدم و فریاد زدم، گفتی: «توی سوریه مدام صدای تیر و مسلسل و خمپاره س، چطور می خوای ببرمت اونجا؟ اگه قلبت بگیره چی؟ فکر سوریه رو از سرت بیرون کن سمیه!» | اما بعد یادت رفت. وقتی رفتی سوریه فراموشت شد که چه گفته بودی. زمزمه های دلتنگی ات شروع شد و باید بیایی هایت. بالاخره پاسپورت خودم و فاطمه را گرفتم، اما سر گرفتن پاسپورت محمدعلی خیلی سختی کشیدم. مژدهای که داده بودی این بود: «چون توی عملیات اخیر با کمترین شهید و مجروح نیروهایم از صحنه جنگ بیرون اومدن، به من تشویقی زیارت کربلا رو دادن، اما من ازشون خواستم شماها بیایین پیشم.» وقتی به خانم صابری زنگ زدم تاخداحافظی کنم گفت: «منم دارم میرم سوریه.»زمانش را که پرسیدم دیدم یکی است، این شد که باهم آمدیم. کاروانمان از خانواده رزمندگان بود و بیشتر خانواده شهدا. به فاطمه سپرده بودم اگر تو را دید نپرد بغلت و بابا بابا نکند، چون میترسیدم بچه های خانواده شهدا ناراحت شوند. از گیت که رد شدیم وقتی آمدی خیلی معمولی برخورد کردم و وقتی خواستی دست فاطمه را بگیری زدم روی دستت. ناراحت شدی: چرا این طوری میکنی؟» . چون اون بچه ها بابا ندارن و ناراحت میشن! به خودت آمدی: «راست میگی؟ چرا حواسم نبود؟» با اتوبوس رفتیم هتل. همین 👇👇
که در اتاق جا گیر شدیم، محمدعلی را بغل کردی و گفتی: «من پسرم رو بردم!» . کجا؟ - پادگان! - این بچه شیر می خواد! - دو ساعت دیگه میام! خانواده شهدا طبقه هفتم بودند و ما ششم، اما محمدعلی را که آوردی گفتی: وسایلت رو جمع کن ما هم بریم طبقه هفتم، زشته خودمون رو جدا از اونا بدونیم!» هر روز می رفتی با پدر و مادر شهدا صحبت می کردی. بیشترشان از نیروهای فاطمیون بودند. اگر می خواستند با جایی تماس بگیرند، می رفتی و گوشی ات را میدادی. خانواده مفقودالاثری در جمع بود، اسم گمشده شان را پرسیدی. گفتی چند فیلم در گوشی دارم. چقدر خوشحال شدی وقتی مادر اسیر تصویر فرزند خود را بین اسرا دید! چقدر آن مادر دعایت کرد و تو با همه وجود میخندیدی! در روزهایی که سوریه بودیم چقدر کمک حالم بودی. محمدعلی را نگه میداشتی تا غذایم را بخورم، برایم لقمه میگرفتی و دهانم می گذاشتی. برنامه گذاشته بودند برویم زینبیه. همراهمان آمدی. پشت زینبيه مزار شهدا بود، ما را بردی آنجا. زیارت حضرت رقیه (س) هم جزو برنامه مان بود. وقتی شب طوفان شن و غبار شد، برایم ماسک گرفتی و جلوی حرم عکس انداختیم. سینه ام از شن و غبار اذیت می شد، اما بودن با تو لذت بخش بود. در زیر آن آسمان بی ستاره، مزار خانم حضرت زینب (س) مثل ماه می درخشید و تو به عنوان مدافع آن ماه در کنارم بودی و من، که نمی خواستم از دستت بدهم. برای زیارت تا ورودی حرم باهم میرفتیم و بعد مسیر مردانه و زنانه میشد. فاطمه با من بود و محمدعلی با تو. یک روز از بلندگوهای حرم، کسی به عربی و شعارگونه چیزهایی میگفت. پرسیدی: متوجه میشی چی میگه؟» . نه کاملا - بطل یعنی قهرمان و قائد یعنی فرمانده تمام شیعیانی که امروز شهید شدن، اسامی شون از مناره های حرم در حال اعلام شدنه. برای زیارت اجازه نمی دادند تنها برویم، باید محافظ یا مسئولی که برای ما گذاشته بودند همراهی مان می کرد. البته وضع ما فرق می کرد. تو مجوز عبور داشتی، برای همین بعضی روزها بدون محافظ راهی میشدیم. از تهران که می آمدم النگویی را که شکسته بود فروختم و پولی را هم که جمع کرده بودم رویش گذاشته بودم. در آنجا رفتیم طلافروشی کوچکی که در زینبیه بود. می خواستم النگوی تازه ای بخرم، اما قیمت النگوی انتخابی ام چهارونیم میلیون بود و نخریدم. در حال برگشت، رفتیم زیارت حضرت رقیه (س). در حرم تازه عروسی را دیدم که شوهرش از فاطمیون بود و شهید شده بود. چنان گریه می کرد که از حال رفت. مادرشوهرش هم بود. خیلی ناراحت شدم و به دلم بد آمد. ما را به مسجد اموی بردی و برای فاطمه توضیح دادی که اینجا کاخ یزید بوده. به طرف حرم خانم زینب (س) که رفتیم، در طول مسیر گیتهای بازرسی بود. جلوی اولین گیت، مسئول گیت تو را بغل کرد و به عربی با تو صحبت کرد. - چی میگفت؟ . می پرسید کجا بودی؟ خیلی وقته ندیدمت! هرجا میرفتیم کسی جلو می آمد و با تو سلام و احوالپرسی می کرد. برایم جای تعجب بود. بعد از زیارت به ما «بوزه» دادی: ظرفهایی لبالب از بستنی کم شیرینی که روی آن عسل ریخته شده بود. بعد از مغازه ای دو کتیبه خریدیم، یکی برای هیئت مادربزرگت و یکی برای مادرت. برای خانم صاحب خانه هم کتیبه خریدیم و هدایای کوچکی برای این و آن. همه این لحظه ها در کنار تو و با عطر تو پر می شد. انگار شیشه هایی بلورین با اشکالی مختلف. خصوصا که زیارت خانم زینب کبری (س) و حضرت رقیه (س) هم لذتی دیگر داشت. ⬅️ .... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋تلاوت امروز هدیه به ساحت مقدس امام حسن عسگری علیه السلام🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 وبه نیت سلامتی وفرج امام زمانمان روحی فداها 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 وشادی روح مطهر همهج شهدابالاخص شهیدسیدحسن نصرالله سردارسلیمانی شهیدرئیسی وهمه ذوی الحقوقین وشهدا واموات عزیزان پیشکسوت🦋 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃