eitaa logo
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س» تاسیس ۱۴٠٠/۹/۴
84 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
226 فایل
ارتباط با مدیر کانال ya110s@
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : ۱۲۴ پرسیدم: اگه خوبه ما میریم چکار؟! مگه نگفتی حرم مدافع میخواد نه زائر سری به علامت تائید تکان داد و گفت: «حالا هم میگم که مدافع میخواد اما وضع خوبه. - مثلاً چطور؟ سه سال پیش که شما اومدید ۷۰ درصد کشور به دست مسلحین و تکفیری ها افتاده بود اما الآن كاملاً برعکسه، یعنی فقط ۳۰ درصد خاک سوریه دست اوناست. از این جهت میگم خوبه الآن فقط ما و حزب الله لبنان از حرم دفاع نمیکنیم جوانان ،افغانی پاکستانی و حتی عراقی می،آن با اینکه خود عراقیها با همین تکفیری ها توی عراق درگیرن از دهنم پرید و ناخواسته :گفتم اینا رو گوشه و کنار شنیده ام خدا رو شکر که زحماتت نتیجه داد. میدونم که خیلی خسته شدی و وقت بازنشستگی رسیده فکر میکنم این سفر آخر تو به سوریه باشه بر میگردی و بازنشسته میشی اینطور نیست؟ نخواست شیرینی امیدم را تلخ کند: یادته که گفتم از خدا خواسته ام که چهل سال خدمت کنم؟» گفتم: خب آره حساب کردم از روزهای مبارزه با حکومت طاغوت از سال ۵۶ تا جنگ تو کردستان بعد از پیروزی انقلاب و بعد ۸ سال دفاع مقدس و تا حالا چند ماه بیشتر نمونده که بشه چهل سال دید که خیلی دو دوتا چار تا میکنم شگردش را در تغییر موضوع بحث به کار برد راستی پروانه خاطراتت رو نوشتی؟» - آره از کودکی تا سال ۹۰ رو نوشتم تا همون روزی که با زهرا و سارا از دمشق به تهران برگشتیم نمیخوای با این سفر تکمیلش کنی؟ باشگرد ،خودش پاسخ را پیچاندم «شاید توی این سفر رفتیم و قسمتمون شهادت شد و کار به نوشتن نرسید. با خونسردی گفت: «ان شاءالله.» 👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : ۱۲۵ آن قدر با جغرافیای شهر دمشق آشنا بودیم که نیازی به راهنمایی ابوحاتم .نبود خودمان هر بار به سمتی میرفتیم به پستهای ایست و بازرسی که میرسیدیم، امین به مأموران سوری میگفت: «خانواده ابووهب هستیم.» عکس العمل مأموران این پستها هم در نوع خودش جالب بود تا اسم «ابووهب» میآمد به علامت احترام و البته قبول خبردار می ایستادند و همراه با لبخندی که حاکی از الفت و ارادتشان بود، می عَلى عَيني.» دست روی چشمانشان گذاشتند. به عربی می گفتند:گاهی دست به قلم میشدم و مشاهداتم را از شهری که باریختن خون صدها جوان سوری لبنانی افغانی ،پاکستانی عراقی و ایرانی به آرامش رسیده بود مینوشتم. برای ما شرایط آرام و عادی بود اما حسین با همان جنب و جوش سابق دنبال هدایت عملیات در سایر استانهای آلوده به حضور تکفیریها و به قول خودش مسلحین بود. گاهی هم که به دیدن ما می آمد، آنقدر فکرش درگیر شرایط بود که بیشتر حرفهایش در مورد وضعیت مردم سوریه بود و جنگی که به آنان تحمیل شده یک روز در خلال حرفهایش تعریف کرد که «بعضی از مناطق شعیه نشین مثل نُبل و الزهرا، سال هاست که در محاصره مسلحینه. و اگه دست مسلحین به اونا برسه، حمام خون به راه میاندازن. 👇👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : ۱۲۶ حسین خوشش آمد و با احساسی آمیخته با غرور گفت: «سالار اگه بترسه که دیگه سالار نیست نزدیک یک ماه در سوریه بودیم با حسین آمدیم و با حسین برگشتیم سفری که خستگی چند سال دوری حسین را با دعا و زیارت از تنمان ریخت حسین کارش را در سوریه به فرمانده دیگری تحویل داد و به ایران آمد. برایم قابل پیش بینی بود که از تجربه او درجهت استمرار حرکت مقاومت استفاده کنند فرمانده کل سپاه مسئولیت راه اندازی قرارگاه تازه ای رابه او واگذار کرد تا جبهه مقاومت بیش از گذشته تقویت شود در کنار این کار پرتحرک خادم حرم امام رضا (ع) هم شد انگار خدمت پنهان او در یک گوشه از حرم امام رضا، مایه آرام دل دور شده او از حرم حضرت زینب بود بی سروصدا دو هفته یکبار به مشهد میرفت و میآمد. چند باری هم به سوریه رفت. یک روز وقتی از مشهد برگشت :گفت: «پروانه نوکری حرم آقا امام ،رضا یه لذت معنوی داره که دنیا رو از تن آدم میتکونه گفتم: «شما که دنیا سه طلاقه رو کردی خندید «حداقل شما میدونی هنوز دلم یه جاهایی گیره زیر و بم روح و جانم را بهتر از خودم می.شناخت چیزی گفت که حرف دلش بود و مجبور به سکوتم کرد حتی سؤالی که فکرم را مشغول کرده بود را از ذهنم بیرون کشید میخوای بپرسی که بعد از تشکیل دفاع وطنی سوریه چه نیازی به سازماندهی نیرو تو ایرانه؟ و خودش جواب داد: دشمنان بیرون مرزها بیکار ننشسته ان همه جوره اومدن پشت سر مسلحین و تکفیریها با سلاح ،پول امکانات و حتی نیروی انسانی دیروز در سوریه امروز تو عراق و 👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : ۱۲۷ هر دو با ته مایه ای از شوخی با هم حرف میزدیم خندیدم و گفتم حسین به قول بچه های جبهه بدجوری نور بالا میزنی. گفت: «ناقلا، حالا که از سوریه اومدم و از معرکه دور شدم داری از این حرفا می زنی؟!» گفتم: «نه، واقعاً میگم، یه جور دیگه ای شدی!» گفت: «یه مأموریت ناتمام دارم که باید تمومش کنم.» نباید عیان حرف دلم را میزدم فکر کردم که آمادگی ام را دیده و میخواهد به سوریه برگردد زانوهایم سست شد و صدایم لرزان «کجا؟ شما که تازه اومدی فهمید که فکرم به سوریه رفته غبار تردید را از ذهنم کنار زد «خانوادگی میریم راهپیمایی اربعین.» از این بهتر پاسخی را نمیتوانستم بشنوم. جان به تنم بازگشت. همان جمعی بودیم که دفعه قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم زهرا ،سارا ،حسین من به اضافه برادر ،حسین اصغرآقا و خانمش چهار روز مانده به ،اربعین سوار پرواز تهران - نجف شدیم حسین اسم این سفر و حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود. شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علی (ع) رفتیم چه صفایی داشت من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم، احساس کردم در امن ترین نقطه روی زمین ایستاده ام ام. 👇👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : ۱۲۸ حسین که حرف میزد خودم را درزینبیه و دمشق میدیدم کنار او و همپای او، اصلاً ما را آورده بود که مفهوم رسالت زینبی را با گوشت و پوست و استخوانمان احساس کنیم دمدمای غروب بیشتر مردم به داخل موکبها میرفتند تا شب را صبح کنند. کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پر بود. ناچار شدیم روی موکت در محوطه باز بخوابیم هوا کمی سرد بود حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار جمع کرد و سروسامانمان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند. خوابم نمیبرد حس پنهانی به من میگفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است خوب تماشایش کن نصف شب روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود نگاه کردم ، نخوابیده بود زل زدم به او که اصلاً با خواب بیگانه بود و نماز شب را برای خودش مثل نماز واجب می دانست زل زدم تا این لحظه های بی تکرار را خوب در خاطرم ثبت کنم . بعد از نماز صبح همان جا خوابش برد زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژه خوبی بود نزدیکشان شدم یکی شان حسین ، را شناخت و با تعجب گفت:نیگا کن سردار همدانی هستن حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود کنار زد و گفت «چه سرداری ، سردار کارتن خواب عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند . حسین رفت وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه می کرد صدایش را نمی شنیدم اما میتوانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب میگوید و از رنجهایی که کشید 👇👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : ۱۲۹ یک شنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمیداد من به تجربه چهل سال زندگی با او از چهره اش میخواندم این بار ،نشاط هم از چهره اش می بارید و هم از کلماتش «حاج خانم ، طرحی رو که برای سوریه دادم ،باهاش موافقت کردن ان شاء الله فردا میرم سوریه، جا خوردم . توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه به این رفتن های طولانی و آمدنهای کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد گفت: «حاج قاسم یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد وتوفیق دفاع از حرم بعد از چهار سال ازم سلب شد پرسیدم: شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی یعنی دوباره به این زودی میخوای برگردی؟! پرانرژی گفت: با طرحی که برا آینده سوریه داده بودم موافقت شد. میشه خودم نَرَم؟» بق کردم و سرم را پایین انداختم سکوتم را که دید گفت اما این بار دو سه روزه برمیگردم. شنیدن این حرف از کسی که عادت نداشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند متعجبم کرد انگار میخواست همه نبودنها و دیر آمدنها را جبران کند . گفت :حاج خانم به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان ببینمشون 👇👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : ۱۳۰ هر دو خوشحال شدیم من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم اما نمیدانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد . پرسیدم: «خیر باشه چی شنیدی؟» گفت: از این خیرتر نمیشه فردا قرار ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم بعد از دیدن ایشون میرم بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم: «چه کار میکنی؟ مگه فردا صبح زود نمی خوای بری دیدار آقا؟ با خوشرویی جواب داد: سارا خانم صبحونه گردو با پنیر دوست داره میخوام برای این چند روزی که نیستم براش گردو بشکنم سارا خوابیده بود وگرنه با دیدن این صحنه مثل من، آشوبی به جانش میافتاد که خواب را از چشمانش می گرفت. خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند حسین پلک روی هم نگذاشت آن شب برای او ، حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سر میزدم عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بود و مناجات میکرد و گاهی گریه ، صبح که صبحانه را آوردم. توی چشمانش نمیتوانستم نگاه کنم تا نگاه میکردم سرم را پایین می انداختم از بس صورتش یک پارچه نور شده بود. ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی وبیخوابی راهی بیت رهبری شد. وقتی برگشت سر از پا نمیشناخت . گفت: «حاج خانم نمیخوای ساکم رو ببندی؟» گفتم: به روی چشم حاج آقا اما شما انگار توشه ات رو برداشتی. لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت: «آره مزد این دنیایی ام رو امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند آقای همدانی توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین به اسم دعاتون میکردم و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان میداد گفت: حس میکنم که خدا هم از
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : ۱۳۱ روایتی که حسین خواند مرا به حرم زینب کبری برد و دلم را تکان داد با دست اشک های چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم: «حاج آقا اگر شهید شدی شفاعتم میکنی؟ نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش برمیخواست گفت «بله» غم دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم «حاج آقا اگه شهید شدی من جنازه شما رو برای خاکسپاری به همدان نمیبرم.» خندید و گفت: حتماً میبری گفتم :برای من دردسر درست نکن. من و این بچه ها باید هی بریم همدان و بیایم تهران . گفت: «واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم دفنم کنید.» اسم دوستان شهیدش را که آورد کمی بغض کرد ،همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان میسوختند او برای دوستان شهیدش میسوخت گاهی به من میگفت: «من شاهد شهادت هزاران دوست تهرانی ،همدانی گیلانی بوده ام. هر کدام از این شهادتها داغی بر دلم نشانده. حرفهای حسین ، زهرا و سارا کمی آرامم کرد. حالا فقط بی کلام به پدرشان نگاه میکردند. تنهایشان گذاشتم و سری به اتاق شخصی حسین زدم اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیه وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم، بیرون گذاشته بود. عبایش همیشه روی گیره جالباسی آویزان بود و سجاده اش همیشه روی زمین پهن ، عبا و سجاده اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد .‌برگشتم پیش زهرا و سارا که امین از خشک شویی رسید. او هم مثل زهرا و سارا چشمش سرخ و پلکهایش باد کرده بود. اما او چرا؟ 👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : ۱۳۲ سه روز از رفتنش به سوریه گذشته بود هرروز دو سه بار زنگ زد احوال بچه ها را پرسید و آخر سر تأکید کرد که حتماً برای عروسی برادر یکی از دوستانش به شمال برویم. شمال و عروسی برای من و بچه هایی که دلمان با حسین بود زندان به حساب می آمد اما نمیتوانستم حرف و تأکید چندباره او را زمین بگذارم و عملی نکنم، حتماً این تأکیدها علتی داشت که من متوجه آن نبودم با امین و زهرا و سارا راهی شمال شدیم. همان جمعی که چهار سال پیش در آن شرایط بحرانی به سوریه رفته بودیم حالا حسین تنها درسوریه بود و ما بی حوصله و دل گرفته در شمال. امین پشت فرمان بود زهرا و سارا هم دمق و کم حرف ،چپ و راست من نشسته بودند و شاید که نه، حتماً به حرفهای روز آخر بابایشان فکر میکردند حرفهایی که یادش از درون آتشم میزد و مدام در ذهنم تکرار میشد این دفعه آخره که میرم ،اما خیلی زود بر میگردم»، «یک کار ناتمام دارم که باید تمامش کنم»، «کار از نخوردن قند گذشته»، «منو پیش دوستان شهیدم ،توی گلزار شهدای همدان دفن کنید.» هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم خودم را مهیای رفتن به عروسی نمیدیدم .آخر چه دلیلی داشت که بعد از آن وداع تلخ از سوریه زنگ بزند و اصرار کند که «برید شمال، عروسی پسر دوستم و آدرس بدهد و هی زنگ بزند تا مطمئن شود که رفته ایم به عروسی یا نه. غروب روز سومی که حسین رفته بود به ساری رسیدیم. شمال سرسبز و همیشه زیبادر هجوم پاییز رنگ باخته بود و 👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : ۱۳۳ ساعت دو نیمه شب بود و ما هنوز به نیمه راه نرسیده بودیم. هر چقدر میرفتیم جاده دورتر میشد انگار که در بی انتهاترین جاده دنیا هستیم، نمیدانستم که این ثانیه های دیرگذر و این جاده کشدار کی به پایان میرسد نه میتوانستم حرف بزنم و نه سکوت کنم و نه جاده به مقصد انتها میرسید. هلال سفید و کمانی ماه هم که وسط سینه آسمان نشسته بود، نمیتوانست ذهنم را حتی برای یک لحظه از حسین دور کند باید به زینب کبری متوسل میشدم این تنها راه برای بیرون آمدن از این آوار غم بود با خودم گفتم زینب جان کمکم کن دستم را بگیر توانم بده تا تحمل کنم شهادت حسینم را، عزیزم را ،تکیه گاه یک عمر زندگی ام را و همین طور که بازینب کبری درددل میکردم برای خودم روضه خواندم حواسم به دخترانم نبود. انگار توی ، ماشین خودم بودم و خودم زیر لب تکرار میکردم امان از دل زینب امان از «دل... که با هق هق گریه زهرا و سارا تکان خوردم مثل ابر بهار می باریدند و شیون کنان میپرسیدند: «مامان چی شده بابا؟!» دیگر نمی توانستم به چشمان اشکبارشان نگاه نکنم. هنوز کسی به صراحت نگفته بود که حسین شهید شده اما دلهایمان به ما دروغ نمی گفت. زهرا و سارا مثل کودکی هایشان خودشان را توی بغلم انداختند و زارزار گریه کردند. امین هم بیقرار بود. فقط من برخلاف دل آشوبی ام صورتی آرام داشتم و اشک نمی ریختم حالا زنگ تلفن هم یک ریز میخورد، بی جواب میماند، قطع میشد و دوباره میزد .انگار هیچ کس دوست نداشت خبر آن طرف خط را بشنود . منتظر بودم که وهب یا مهدی زنگ بزنند. 👇👇👇👇
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : ۱۳۴ از کنار مسجد انصار الحسین رد .شدیم مسجدی که حسین بعد از نماز شب توی خانه نماز صبحش را به جماعت آنجا میخواند به سر کوچه که رسیدیم دوباره غم سرمان آوار شد وهب را از دور دیدم که به طرف خانه میرفت چند بسته دستمال کاغذی دستش بود و مهدی جلوی در ایستاده بود با پیرهن سیاه تا متوجه ما شدند ایستادند نگاههایمان در هم گره خورد. تصمیم گرفتم مثل بسیاری از مادران وهمسران شهدا در زمان جنگ ،پیش کسی گریه نکنم. هنوز کسی نیامده بود با زهرا و سارا و امین که گریان بودند نزدیکشان شدیم .گفتم: «وهب دیدی که بابات شهید «شد؟ و دیدم که دانه های اشک از زیر عینک وهب سرازیر است. مهدی مظلوم و غریب تکیه به در داده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود و گریه می کرد. گفتم: «به خدا شهادت حقش بود. مزدزحماتش بود آرزوی دیرینه اش بود. دلتنگ نباشید بابا به حقش رسید.» اینها را با گریه گفتم و رفتم داخل خانه ،خانه که نه ،غمخانه. غمخانه ای که همه جایش پر بود از یاد حسین و یک جای دنج و خلوت که تا مردم نیامده اند راحت گریه کنیم . از میان نوه هایم فاطمه که بزرگتر بود برای حسین گریه میکرد ریحانه و محمدحسین چهارساله متعجب بودند که چرا بزرگترهایشان توی بغل هم گریه میکنند و حانیه چهار ماهه از سر ترس گریه میکرد. حتماً به خاطر صداهایی که میشنید . اولین کسی که برای تسلیت آمد آقا محسن رضایی بود از همان لحظهٔ ورود با گریه وارد شد .
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی : پایانی انگشتر حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم :«بکن تو دست بابا» وهب انگشتر را گرفت از بچگی حسین را کم میدید. یاد ۳۰ سال پیش افتادم وقتی که ترکش از کمر حسین خورده بود. وهب اصرار داشت بغلش کند و ببردش پارک اما حسین از شدت درد نمیتوانست روی پا بایستد همان جا توی اتاق انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند. حالا وهب باید دست بابا را میگرفت و انگشتر را در انگشت او میکرد میفهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من میگفت که این کار را به مهدی بسپار. دوباره گفتم وهب انگشتری حاج قاسم را بکن توی دست «بابات» وهب پارچه کفن را کنار زد و دست سرد را بیرون آورد گریه نمیکرد اما حسرت در چشمانش موج میزد همان لحظه همسر شهید همت کنارم آمد و گفت: «حاج خانم الآن وقت استجابت دعاست. و من برای نصرت اسلام و مسلمین دعا کردم. گفته بود ببریدم همدان کنار همرزمان شهیدم اما نمیدانستیم کدام نقطه از گلزار شهدا وهب خبر داد که مسئولین در همدان یک بلندی مشرف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گنبد و بارگاه بسازند. حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه جا در متن مردم بود. پس مزارش هم باید ساده میشد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گنبد و بارگاه بسازید. برای محل تدفین با بچه ها مشورت کردم مهدی حرف تازه ای گفت: «با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان بابا جایی را کنار قبر شهید حسن ترک به من نشان داد و تأکید کرد اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید. 👇👇👇👇