📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت پنجاه و سوم
شهــــامت♡
🌷 منزل پدرم با پدر شهید رو به روی همدیگر قرار داشت و فقط یک جاده بینمان جدایی انداخته بود محمّد برزگر پس از پایان مقطع ابتدایی در روستا وارد حوزۀ علمیّه شد. بنده به خاطر شرایط زندگی نتوانستم ادامه تحصیل دهم و بنابراین شغل معماری را برگزیدم
🍃دنیایمان با محمّد فرق داشت.
صدای زنگ خدمت سربازی به گوش رسید. به خدمت سربازی رفتم و آموزش های لازم را سپری کردم و همراه با سایر سربازان از پادگان به منطقۀ جنگی جنوب کشور اعزام شدم.
🌷دیده ها را نمی شود گفت و شنید، همه جا صدای توپ و خمپاره بود رزمندگان به استقبال مان آمدند،
ناگهان دستی به شانه ام خورد و شنیدم: سلام علیکم! برادر خوش آمدی.
🍃برگشتم پشت سرم را نگاهی انداختم و با کمال تعجّب چشمم به محمّد برزگر؛ همسایه.ام افتاد همدیگر را به آغوش کشیدیم. با دیدن محمّد، کوهی از سؤال در ذهنم پدیدار شد.
🌷پرسیدم محمّد خودتی، تو مگر طلبه نیستی؟ شنیده ام که کاشان درس میخوانی، پس اینجا چه میکنی؟ خندید و گفت: علم بی عمل مثل کندوی بی عسل است،
اجازه بده برادر، صورتت را ببوسم بعد تمام سوالات را پاسخ می دهم،
🍃همسایه! از شما خواهشی دارم اینکه کسی متوجّه طلبه بودنم نشود. با تعجّب پرسیدم: محمّد چرا با لباس روحانیّت نیامدی؟ پاسخ داد: چون اگر با جامۀ روحانیّت می آمدم مرا به عنوان مبلّغ در پشت خطّ نگه می داشتند و در نتیجه نمیتوانستم جلو بیایم و در#خطّ_مقدّم در عملیّات های گوناگون شرکت کنم پس استدعا می کنم نگذاری کسی پی به ماجرا ببرد
🌷با هم چند ساعتی در منطقۀ#فکّه قدم زدیم. محمّد شاداب و پرانرژی سخن می گفت ولی من احساس خستگی میکردم پایم تا زانو در خاک های رملی فرو رفته بود و اذیّتم می کرد. محمد بسیار مهربان بود و با جان و دل مرا با منطقه آشنا و تمام جزییات کار را برایم روشن کرد. بچه ها با او احساس راحتی می کردند،#شجاعت او قابل توصیف نیست
🍃بنده حدود پنج ماه در منطقۀ جنگی با شهید برزگر هم رزم بودم و این روزها از بهترین روزهای عمرم است. عملیّات«والفجر مقدّماتی » با هم بودیم. گر چه هوا بسیار سرد بود ولی شور و شوق بین بچه ها منطقه را گرم میکرد، از ترس خبری نبود. محمّد شوخ طبع بود و همیشه خودش را شهید اعلام میکرد.
🍃محمّد برای رزمندگانی که کم سواد یا بیسواد بودند نامه می نوشت تا خانوادۀ این عزیزان را از نگرانی در بیاورد،بهمن ماه عملیات والفجر مقدّماتی در منطقۀ فکه آغاز شد.
🌷خون و خمپاره تنها چیزی بود که میدیدیم ولی محمّد با همان لبخند همیشگی اش آمادۀ رفتن به خطّ بود. پرسیدم: پسر! جنگ است؟محمّد در کمال خونسردی سر به آسمان برداشت و گفت: میبینی برایمان نقل و نبات می ریزند خیلی تشنۀ شهادتم، کاش در این مهمانی نقل، نباتی و شربت گوارایی هم به ما برسد.
🍃گفتم: شوخیت گرفته، از این نقلها که بخوریم کارمان تمام می شود.پاسخ داد: چه بهتر!! کارمان اینگونه تمام ،شود خیلی تشنۀ سعادتم، انشاءالله یک لیوان شربت گوارا به دستم می رسد از صحبت هایش سر در نمی آوردم.
🌷حمله کردیم و پس از سه روز به مقرّ برگشتیم.
طبق معمول محمّد باند زخمی ها را تعویض کرد و پوشاک رزم کهن سالان را همراه با لباس و پوتین خاک خورده اش در پادگان شست ولی برخلاف همیشه دیگر خبری از لبخند محمّد نبود، گوشه گیر شده و زانوی غم در بغل گرفته بود و اشک می ریخت
🍃 پس از پایان مرخّصی وقتی به منطقه آمدم و چند ماه بعد او را دیدم و دوباره با هم در جبهۀ جنوب هم رزم شدیم و این بار در عملیّات« والفجر۱ » عازم شدیم
یک هفته ای درگیر حمله بودیم وسرانجام هنگام عملیّات از ناحیۀ کتف مجروح شد. مهربانی او را فراموش نمی کنم، خیلی هوایم را داشت. به جای دیگران پست می داد و احکام شرعی را برای رزمندگان توضیح می دادتنها خواهشش از بنده این بود که کسی متوجّه طلبه بودن او نشود...
ادامه دارد .....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🏴〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🏴〰💠
#پسرک_فلافل_فروش |
#خط_مقدم
#راوی_محمد رضا ناجی
#قسمت_۳۱
از مؤسسه اسلام اصیل با هادی آشنا شدم. بعد از مدتی از مؤسسه بیرون آمد و بیشتر مشغول درس بود. ما در ایام محرم در مسجد هندی نجف همدیگر را میدیدیم. بعد از مدتی بحران داعش پیش آمد. هادی را بیشتر از قبل میدیدم. من در جریان نمایشگاه فرهنگی با او همکاری داشتم. یک روز می خواستم به منطقه عملیاتی بروم که هادی را دیدم. او اصرار داشت با من بیاید. همان روز
هماهنگ کردم و با هادی حرکت کردیم. او خیلی آماده و خوشحال بود. انگار گمشده اش را پیدا کرده. در آنجا روی یک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهیونیستها هستم. من هم از او عکس گرفتم و او برای دوستانش فرستاد. بعد از چند روز راهی شهر شیعه نشین
بلد» شدیم. این شهر محاصره شده بود و تنها یک راه مواصلاتی داشت. این مسیر تحت اشراف تک تیراندازهای داعش بود. هرکسی نمی توانست به راحتی وارد شهر بلد
شود. صبح به نیروهای خط مقدم ملحق شدیم. هادی با اینکه به عنوان تصویربردار آمده بود، اما یک سلاح در دست گرفت و مشغول شد. چند تصویر معروف را آنجا از هادی گرفتیم. همانجا دیدم که هادی پیشانی بندهای زیبای یا زهرا (س) را بین رزمندگان پخش می کند. آن روز در تقسیم غذا بین رزمندگان کمک کرد. خیلی خوشحال و سر حال بود. می گفت: جبهه اینجا حال و هوای
دفاع مقدس ما را دارد. این بچه ها مثل بسیجی های خود ما هستند. هادی مدتی در منطقه عملیات بلد حضور داشت. در چند مورد پیشروی و حمله رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبی را از خودش به یادگار گذاشت. در آن ایام همیشه دوربین در دست داشت و مشغول فیلمبرداری و عکاسی بود. یک روز من را دید و