eitaa logo
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س» تاسیس ۱۴٠٠/۹/۴
88 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
217 فایل
ارتباط با مدیر کانال ya110s@
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت بیست و هفتم 📝یاری استاد♡ 🌷شهید محمد علی برزگر احترام بسیار زیادی به استادانش و مدیر حوزه علميه؛ حاج شیخ فضل الله شوشتری می گذاشت. شهید به مرحوم شیخ محمد حسن غلامی که از هر دو چشم نابینا بودند خدمت می کرد. 🍃مرحوم گنجینه ای بودند و به خاطر حفظ قرآن کریم و مفاتیح الجنان و احادیث و اشعار عربی و ...  بدین جهت مشهور به (کاشفی) شدند به علاوه ایشان تمام متن دروس ادبیات عرب را که آن زمان در حوزه های علمیه تدریس و تحصیل می شد را از حفظ بود. 🌷در هر حال ایشان هم مثل سایر افراد نابینا برای جا به جایی نیاز به یک همراه داشتند و شهید برزگر یکی از کسانی بود که بی منت و با ارادت قلبی ایشان را دستگیری می کرد و اغلب اوقات نماز به منزل مرحوم کاشفی می رفت و مؤدبانه در میزد و تا هر مسجدی که امامت جماعتش بر عهده شان بود همراهی میکرد و همیشه در بین راه با همان خوشرویی و نشاط با ایشان رفتار می کرد تا مبادا استادش فکر کند که از خدمت به او خسته و پشیمان شده است. 🍃بسیار می دیدم در اثنای راه با هم می گفتند و می خندند و برای هم خاطره تعریف می کردند تا مسیر راه برایشان لذت بخش تر جلوه کند، البته استاد هم وابستگی و علاقه زیادی به شهید داشت و مرتب برای به خیری اش دعا میکرد. 🌷روز تشییع جنازه شهید،مرحوم کاشفی با زحمت خود را رسانده بود و به چشم خود دیدم که در فراق این شهید عزیز گریه های عجیبی و طولانی می کرد و از دست رفتن این شهید را برای جامعه روحانیت و طلاب جوان یک ضایعۀ غیر قابل جبران می دانست و تا سالیان سال و تا زمانی که زنده بود از خاطرات خود با این شهید میگفت 🍃 از روحیات و اخلاقش برایمان می گفت، از زهد و عبادتش از فهم و درکش مدام صحبت می کرد و دعاهای خیر استادانش بدرقه راه این شاگرد شد... ادامه دارد .... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت شصت و هشتم 📝تـُهمـت ممنـــــوع♡ 🌱فصل تابستان بود و وقت درو، من و برادرم مجبور بودیم در آن هوای گرم از طلوع آفتاب تا غروب گندم درو کنیم و سخت کار کنیم   🌷من و داداش مشغول درو بودیم که ناگهان صدای محمّد به گوشمان رسید: سلام! خدا قوّت برادرها، نیرو کمکی نمی خواهید؟ داس در دستمان از حرکت ایستاد، دست از کار کشیدیم و برخاستیم، با خوشحالی نگاهی به هم انداخته و گفتیم: محمّد؟!! 🌱وقتی پیشمان رسید، با همان چهرۀ دلنشین و لبخند همیشگی اش، با کمال تعجّب دیدم که داسی هم با خود از خانه آورده است، به محض رسیدن و احوال.پرسی با ما نشست و گفت: وقت طلاست، مشغول شوید 🌷 پرسیدم: تو کی آمدی؟ گفت: یک ساعتی می شود. گفتم: هنوز خستگی راه به تنت مانده چرا استراحت نکردی؟! چند ساعت دیگر می آمدیم. محمّد گفت: داداش! چه می گویی؟ رزقی که  خداوند به ما داده را رها کنم و در خانه بنشینم. 🌱و بعد هم با ذکر مشغول درو شد ولی من و داداش با هم صحبت می کردیم که برادرم از موضوعی صحبت کرد و محمّد با ناراحتی گفت: داداش! این حرف شما بوی و میدهد، شما که با چشمِ خودت ندیده ای، درست نیست آبروی مسلمانی ریخته شود. 🌷برادرم گفت: همه می گویند. محمّد با جدّیّت بیشتری گفت: همه بگویند، شما لااقلّ نگویید، هر کس مسئول عمل خویش است، چرا اعمال نیکت را با این کلام شبهه ناک می سوزانی با این تذکّر به جای محمّد، برادرم از جایش برخاست و گفت: تو کوچک تر از منی و مرا نصیحت می کنی؟! 🌱 محمّد گفت: قصد جسارت نداشتم، برادر جان! ولی قبول کن این کلام شما گناه محض است بدانید و آگاه باشید گناه غیبت از زنا هم بالاتر است. 🌷بعد هم بحث را عوض کرد، موقع غروب که شد به منزل برگشتیم برادرم در غیاب محمّد به من می گفت: محمّد با اینکه کوچکتر از ماست، چقدر خودش را از هوای نفس مصون داشته، 🌱خدایی که خیلی کار میکند، راستش را بخواهی از خجالتم اقرار به اشتباهم نکردم ولی کاملاً به کلام و تذکّرات محمّد ایمان دارم، او نگران کار ماست، هر چه می.گوید به خود ماست... ادامه دارد .... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠