eitaa logo
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س» تاسیس ۱۴٠٠/۹/۴
150 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
247 فایل
ارتباط با مدیر کانال ya110s@ یا ۰۹۱۲۵۵۳۳۰۱۸
مشاهده در ایتا
دانلود
: محمد علی جعفری و یکم فرهاد به خاطر سابقه اش در کمیته در حوزه مقاومت جماران فعالیت داشت. گاهی گاز اشک آور و دستبند و بی سیم با خودش می آورد. محمدحسین گاز اشک آور را آورد گرفت جلوی باباش که این چیه؟» فرهاد :گفت: «این رو به دزدها و آدم بدها میزنن تا گریه کنن من رفتم توی آشپزخانه فرهاد هم گرفت خوابید. نیم ساعت نشد. صدای جیغ بچه ها بلند شد. دویدم توی اتاق گاز اشک آور افتاده بود وسط اتاق دو تایی چشمهایشان را گرفته بودند و گریه میکردند. رفته بودند پای چرخ خیاطی زهرا وسط گریه میگفت: «محمدحسین گفت بزنیم به چرخ تا گریه کنه! بهشان توپیدم فکرشو نکردید کور بشید! محمد حسین گفت میخواستیم بریم پشت کمد قایم بشیم فرهاد آمد دستشان را گرفت برد بیرون. چند تا کاغذ آتش زد. کمی دود به خوردشان داد تا آرام بگیرند.برای اینکه مشغول شوند برایشان کرم ابریشم میخریدم چند روز سرگرم بودند تا پروانه شوند با مجتبی پروانه ها را خشک میکردند بعد با سوزن آنها را میزدند توی یک تابلو اینها مثل مسکن موقتی شیطنت هایشان را درمان میکرد یک دفعه میدیدی خیال چتربازی زده به کله شان محمد حسین زهرا را شیر کرده بود که از بالکن بپرند نزدیک دو متر ارتفاع با چترهایشان پریده بودند پایین . محمد حسین قسر در رفته بود؛ فقط 👇👇👇
: محمد علی جعفری و دوم بعد از اثاث کشی اولین کاری که کردم رفتم امامزاده به آقا علی اکبر (ع) گفتم آقا جان ما اومدیم همسایه شما شدیم؛ به این همسایگی هم افتخار میکنیم فقط منت بذارید این توفیق رو از ما نگیرید.» بعد قسمشان دادم که ما را از این محله تکان ندهند حتی این جمله را به کار :بردم اگرم جابه جا شدیم دور خودتون بگردیم خانه کوچه فریبا خیر داشت. خیلی وقت بود میخواستم ماه محرم داخل خانه روضه بگیریم شرایط جور نمیشد آن سال زمینه مهیا بود ولی همت به خرج ندادیم چند روز بعدش دوستم زنگ زد تو نیتی داشتی؟ گفتم: «چطور مگه؟» :گفت: دیشب خواب دیدم دورتادور خونه تون عکس شهید چیده؛ خود شهدا هم اومده بودن روضه به پا کنند این خواب حجتی شد که روضه خوانی را جدی بگیریم پنج روز اول دهه دوم محرم سیاهی زدیم همیشه میگفتم چرا» از روزی که تازه باید عزاداریها شروع بشه خیمه ها رو جمع میکنن؟! از طرفی هم خانه مان کوچک بود. فقط خانمها را دعوت کردیم 👇👇👇
: محمد علی جعفری و سوم محمد حسین دیگر زیاد با بازیهای بچگانه شاد نمی شد حس بزرگتری داشت نسبت به بقیه بهش حق میدادم در پنج سالگی با پدرش رفته بود میدان تیر شب تا صبح خوابش .نبرد نرفت روی تختش بخوابد. پتویش را انداخت کنار پتوی فرهاد میترسید صبح او را قال .بگذارد موقع اذان صبح بیدارمان کرد که بلند شوید آتش توی کفشش بود برای رفتن به میدان تیر ظهر دیدم روی کول فرهاد است چه خُرخری به راه انداخته بود. مسئول آنجا پنج تا تیر داده بود شلیک کند. فرهاد میگفت: «وقتی اسلحه رو گرفتم و شلیک کرد، دیگه خیالش راحت شد رفت توی ماشین خوابید! این بچه دیگر تفنگ پلاستیکی برایش بی معنی بود. مدام با دستبند و لوازم پایگاه پدرش بازی می کرد فرهاد رفت بیرون. سرکی کشید توی هال مطمئن شد پدرش نیست. آمد که مامان بیا بهت دستبند بزنم . وسط پوست گرفتن سیب زمینی یک سر دستبند را زد به دستم یک سرش هم به دسته مبل گفتم خدا خفه ت نکنه برو کلیدش رو بیار!» خودش را لوس کرد «پیش باباست» میخواستم مثل سیب زمینی ها خلالش کنم زنگ زدم به فرهاد که پاشو بیا دست من را باز کن. این دفعه که فرهاد آمد، یک دفعه دو تا انگشتهای شستش را با شست بند بسته بود .زهرا دوید توی آشپزخانه که مامان بدو بیا. انگشتهایش سیاه شده بود. از شدت فشار نعره میزد. زنگ زد به فرهاد جلسه بود نمیتوانست بیاید. یکی دو ساعتی گذشت. یکی از دوستان فرهاد آمد دم در آقای میرانصاری وقتی در را باز کردم صدا زد: «محمد زهرا بیا ببنیم چه دسته گلی به آب دادی؟!» 👇👇👇👇
: محمد علی جعفری و چهارم خانه مامان جمیله مهمان بودیم. فرهاد آمد که دوستش زنگ زده گفته شنبه داریم میریم .کربلا حالا چندشنبه بود؟ چهارشنبه اصرار کرده بود چهار تا صندلی خالی داریم و پاشو بیا فرهاد و بچه ها تا آن موقع زیارت عتبات قسمتشان نشده بود. من فقط یک بار زمان صدام رفته بودم . هنوز حلاوت و عطش زیارت در وجودم غلیان میکرد. هوایی شدم به فرهاد گفتم: میای بریم؟ انگار او هم آرام و قرار نداشت مردد بود نمیدانست بنشیند یا بایستد قبول کند یا نکند دوسه بار شانه بالا انداخت. ذوق کرده بودم که میتوانیم روز غدیر در حرم امیرالمؤمنین (ع) زائر باشیم فرهاد آخر سر گفت: «چطوری؟ نه پول داریم نه ویزا اینا سه روز دیگه راهی میشن اصرار کردم تو بگو ما میایم امام حسین درست میکنه! دلش نرم شد زنگ زد به دوستش. کار گیر کارت ملی هایمان بود. اتفاقاً توی کیف فرهاد همراهش بود سریع راه افتادیم سر راه کارت ملی ها را تحویل دوست فرهاد دادیم. در عرض نصف روز همه کارها افتاد روی ریل .روان پاسپورت که داشتیم، پول جور شد ، عکس و کارت ملی را هم فرستادیم برای ویزا فقط مانده بود حال آشوب دل من مگر آرام و قرار میگرفتم شد بودم مثل بچه کنکوریها دل توی دلم نبود نکند فرهاد پشیمان شود نکند اتفاقی بیفتد وسایل را از دور خانه جمع میکردم و تند تند ذکر میگفتم و صلوات میفرستادم حال و هوای سیزده رجب در سرم بود ذکر یاعلی گرفتم . انگار علی هایم از دیوار خانه میزد ،بیرون از محله میسرید میرفت تا لب مرز خسروی آنجا میپیچید 👇👇👇
: محمد علی جعفری و پنجم هنوز عرق سفرمان خشک نشده بود که آشوبهای سال ۸۸ شروع شد. میخواستم بروم نماز جمعه به محمد حسین گفتم نانچیکوتو بردار «بیار با تعجب پرسید: «برا چی میخوای مامان؟» گفتم میخوام با خودم ببرم نماز جمعه نماز جمعه برا چی؟ گفته بودند سبزیها میخواهند شلوغ .کنند ازشان برمی آمد که چادر از سر زنان بکشند. یک چشمهاش را خانوادگی چشیده بودیم. شب آخر تبلیغات ریاست جمهوری بود. از خیابان ولیعصر آمدیم بالا سر کوی دانشگاه دیده بودم که فتنه گران نیروهای قوی تربیت کرده اند همین طور توی ذهنم بود که وقتی محمد حسین از آب وگل بیرون آمد بفرستمش دفاع شخصی یاد بگیرد. محمد حسین گفتم: «دفاع به شخصی برای تو یک چیز واجب و ضروریه باید خودتو ورزیده کنی ،می رفت آموزش میدید میخواست همه فنون را با زهرا بعدا تمرین کند جیغ میزدم ولش کن؛ دستش ظریفه میشکنه!» در استفاده از نانچیکو هم مهارت داشت. خیلی از حرکات را بلد بود گاهی توی خانه به من آموزش می داد. کونته ای را گرفت طرفم خندید و گفت: مامان نزنی خودتو شل و پل کنی!» حرکت چرخشی را کج دار و مریز یاد گرفته بودم اما هنوز خیلی فاصله داشتم تا حرکات چومادو و فیلیپینی نانچیکو راگذاشتم در کیفم خدا را شکر اتفاقی برایم نیفتاد. ما در کانون اغتشاشات و شورشها زندگی میکردیم. هر شب در قیطریه بلوای جدیدی به پا میشد از داخل مجتمع 👇👇👇
: محمد علی جعفری و ششم از وقتی محمد حسین وارد دبیرستان ،شد هر روز داستان داشتیم درس و مدرسه اش حاشیه خادمی هیئت و بسیجی فعالش به حساب میآمد. آدمی که تا نصفه شب توی پایگاه و بسیج بود نمیتوانست صبح در کلاس درسش بی تفاوت باشد اول متوسطه میرفت دبیرستان غیرانتفاعی سبحان روبه روی تالار فرمانیه. هر روز صبح از دکه روزنامه فروشی کیهان می خرید میبرد کلاس می گفت: «بعضی از بچه ها هم روزنامه آرمان میارن!» بحثشان بالا می گرفت. میرفتم دنبالش چون جای پارک گیر نمی آمد زودتر راه می افتادم صدای زنگ مدرسه که بلند میشد محمدحسین سر کوچه حاضر بود. میخندیدم قبل از زنگ بیرون اومدی؟ مگه سر کلاس نبودی؟» می گفت قبل از زنگ کیفم روی شونه مه» بعد شروع میکرد به تعریف کردن به قول خودش از مبارزات انقلابی اش میگفت با لحن لاتی میگفت: «امروز زدم تشتک مشتکشونه پایین آوردم همین کارا رو میکنی که مدیرتون هر روز زنگ میزنه باد میانداخت به رگ گردنش که خب این جماعت هنوز میگن توی انتخابات تقلب شده هارت و پورت الکیه هیچ مدرکی ندارن رو کنن، فقط لاف میزنن یکی از معلم هایش آمده بود پشتش. روی پایش بند نبود که آقای موسوی سر کلاس گفته من آقای خامنه ای را از پدرم بیشتر دوست دارم از طرفی مدیر مدرسه زنگ میزد به فرهاد که آقا این بچه شما مدرسه را به هم ریخته همه اش بحث سیاسی سر هر بحث و ماجرا و بحرانی وارد میشد. ایست و بازرسی میزدند یا میرفتند برای شناسایی اگر توی روز هم کاری بود قید مدرسه را میزد. 👇👇👇
: محمد علی جعفری و هفتم محمد حسین هم مدام با خیال راحت گفته «آقا همه چیز حله به گمان مدیر مدرسه انگاری در وزارتخانه ای یک شغل برای محمدحسین رزرو کرده بودیم. پیش دانشگاهی محمد حسین مصادف شد با انتخابات سال ۹۲ با دوسه تا از معلم هایش سر کاندیداها بگومگو کرده بود می گفت اینا تو خط نظام نیستن! زهرشان را بهش ریختند. سر جلسه امتحان راهش نداده بودند دوسه ماهی درگیر تسویه حساب معلم هایش بود. در آن ایام تا چند ماه انگار محمد حسین نمیدیدیم هر موقع بهش زنگ میزدم میگفت «پایگاهم» ازپسر عمه اش شنیدم که در حوزه ۱۳۵ فتح المبین برای خودش بروبیایی دارد. هم مسئول نیروی انسانیه هم جانشین اطلاعات حوزه باورم نمیشد به سن و سالش نمی خورد یک شب که با ریش تراشیده و موی ژل زده و شلوار لی چسبان از اتاقش بیرون آمد باورم شد وقتی کفش کالج مازراتی را بدون جوراب پوشید دیگر سخت میشد تشخیص داد که این محمد حسین حدادیان است .یک روز من و زهرا را برد کله پزی کنار مدرسه زهرا در نیاوران مغازه تمیزی بود .بناگوش و زبان و پاچه و مغز سفارش داد. زیاد اهل سیراب شیردان نبود. محمدحسین بادهان آب افتاده داشت از مغزهایی تعریف میکرد که بچگی برایشان می پختم صبح های جمعه از یک کله پزی مغز خام می گرفتم میگذاشتم داخل یک ظرف روی کتری و بخارپز میکردم چه کیفی می کردند برای این صبحانه فرهاد به گوشی زهرا زنگ زد زهرا با آب و تاب توضیح میداد که بابا نبودی عجب کله پاچه ای خوردیم! وقتی قطع کرد محمد حسین گفت: 👇👇👇
: محمد علی جعفری و هشتم نیم خیز نشست .جلویم بهش می:گفتم خب راحت بشین روی زمین!» سرسفره و موقع تماشای تلویزیون هم نداشت، انگار داشت دیرش میشد. تسبیح شاه مقصودش را توی دست جمع کرد حاج خانم از حاج خانم گفتنش فهمیدم قضیه جدی است. نظرتون درباره سوریه رفتن من چیه؟ دستم را گذاشتم روی سینه ام سرش را بوسیدم و گفتم یک عمره توی زیارت عاشورا به امام حسین میگم انى سلم لمن سالمکم وحرب لمن حاربكم.» تسبیحش را انداخت بالا و توی هوا چنگ زد بغلم گرفت و :گفت قربونت برم مشمول جان دیگر از سوریه حرفی نزد پدرش هر از گاهی می گفت که محمدحسین دارد برای سوریه به درودیوار میزند. اما پیش ما صدایش را در نمی آورد چند نفر به فرهاد گرا داده بودند که پسرت آمده پیش ما. فرهاد میگفت هر جا رفته دست رد زدن به سینه ش، بسیجیها رو نمیبرن، تنها بچه های رسمی سپاه رو میفرستند.» دی ماه سال ۹۴ بود شب جمعه با شاه فرهاد آماده شدیم برویم عبدالعظیم رفتم توی اتاقش روی تختش به پهلو خوابیده بود؛ رو به ،دیوار رو به امام رضا (ع) تخت دو طبقه داشتند محمد حسین بالا میخوابید و زهرا .پایین لامپ را روشن نکردم هندزفری توی گوشش بود. گوش تیز کردم ببینم آهنگ گوش میدهد یا مداحی با لرزش بدنش تخت غیر غیر صدا داد انگار سنگینی حضورم را حس کرد برگشت نور مهتاب خیسی صورتش را بهم نشان داد. گفتم: «مگه نخوابیدی؟ گفت: «داشتم روضه گوش میدادم گفتم الان؟ این موقع شب؟! نیم خیز نشست روی تخت و گفت: «هر شب روضهٔ حضرت زهرا گوش میدم و 👇👇👇
: محمد علی جعفری و نهم هنوز داغش روی دلش بود به سبب وضعیت تحصیلی اش که پادرهوا نگه داشته بود .نمیتوانست ویزا بگیرد. دو سال میرفت لب مرز سال اول به هر دری زد نتوانست رد شود .برگشت سال قبل حتی از مرز هم رد شده بود نمیدانم چطور، ولی زنگ زد از مرز رد شدیم؛ داریم میریم نجف خیلی خوشحال شدم به همه میگفتم: «دعا کنید محمد حسین به آرزوش برسه!» گوش به زنگ بودم تا خط وخبری شود. صبح زنگ زد دیدم دمغ است. سین جیمش کردم با لحن خشکی گفت: «برمگردوندن!» تو که زنگ زدی رد شدم ایست و بازرسی شهر کوت جلومونو گرفت !ویزا نداشتم برم گردوندن! نه او حوصله داشت توضیح دهد چطور برگشته تا مرز نه برای من مهم بود. تو الان داری میری آموزشی دوره ای دیدی؟ مگه نمیگن اونجا جنگ شهریه؟ پوزخندی زد «مامان ما رو باش من قبلاً همه دوره هاشو دیدم.» ابرویی بالا انداختم که بارک الله ساکتو بردار بیار بیرون یه خرده خوراکی گذاشتم برات. بیجان و قوه بود. یک عالمه خوراکی مقوی گذاشتم برایش خرما انجیر ،خشک ،پسته بادام حتى تخمه آفتابگردان گفتم جوان هستند توی شب نشینی هایشان دور هم سرگرم میشوند غلغلکم داد مامان مگه من دارم میرم تفریح؟!» گفتم اینها رو ببر، خودت هم نخوردی بده دوستات بخورن. پایش را کرد توی یک کفش که من اینها را نمیبرم. البته ساکش هم جا نداشت که بخواهد همه را ببرد. بعد از نماز ظهر رفت دوش بگیرد از پشت در سرک کشید مشمول جان صابون میخوام با پشت دست زدم به در و گفتم «بیا.» یکهو مشتی آب غش غش می خندید 👇👇👇
| و یکم روح الله میرصانع از بالاترین ویژگی های آقا هادی که باعث شد در این سن کم، ره صدساله را یک شبه طی کند طهارت درونی او بود. بر خلاف بسیاری از انسانها که ظاهر و باطن یکسانی ندارند، هادی بسیار پاک و صاف و بدون هر گونه ناپاکی بود. حرفش را میزد و اگر اشکالی در کار خودش میدید، سعی در برطرف نمودن آن داشت. یادم هست اواخر سال ۱۳۹۰ آمد و در حوزه کاشف الغطا نجف مشغول تحصیل شد. بعد از مدتی کار پیدا کرد و دیگر از شهریه استفاده نکرد. آن اوایل به هادی گفتم: نمیخوای زن بگیری؟ میخندید و می گفت: نه، فعلا باید به درس و بحث برسم. سال بعد وقتی درباره زن و زندگی با او صحبت می کردم، احساس کردم بدش نمی آید که زن بگیرد. چند نفر از طلبه های هم مباحثه با هادی متأهل شده بودند و ظاهرا در هادی تأثیر گذاشته بودند. یک بار سر شوخی را باز کرد و بعد هم گفت: اگر یه وقت مورد خوبی برای
| باقرشیرازی و دوم حدود پنجاه سال اختلاف سنی داشتیم. اما رفاقت من با هادی حتی همین حالا که شهید شده بسیار زیاد است! روزی نیست که من و خانواده ام برای هادی فاتحه نخوانیم. از بس که این جوان در حق ما و بیشتر خانواده های این محل احسان کرد. من کنار مسجد هندی مغازه دارم. رفاقت ما از آنجا آغاز شد که میدیدم یک جوان در انتهای مسجد مشغول عبادت و سجده شده و چفیه ای روی سرش می کشد؟ موقعی که نماز آغاز می شد، این جوان بلند می شد و به صف جماعت ملحق میشد. نمازهای این جوان هم بسیار عارفانه بود. چند بار او را دیدم. فهمیدم از طلبه های با اخلاص نجف است. یک بار موقعی که میخواست مهر بردارد با هم مواجه شدیم و من سلام کردم. این جوان خیلی با ادب جواب داد. روز بعد دوباره سلام و علیک کردیم. یکی دو روز بعد ایشان را دوباره دیدم. فهمیدم ایرانی است. گفتم: چطورید، اسم شما چیست؟ اینجا چه کار می کنید؟ نگاهی به چهره من انداخت و گفت: یک بنده خدا هستم که میخوام در کنار امیرالمؤمنین (ع) درس بخوانم. کمی به من برخورد. او جواب درستی به من نداد، گفتم: من هم مثل شما ایرانی هستم، اهل شیراز و پدرم از علمای این شهر بوده، میخواستم با شما که هم وطن من هستی آشنا بشم. لبخندی زد و گفت: من رو ابراهیم صدا کنید. تو این شهر هم مشغول درس هستم. بعد خداحافظی کرد و رفت.