#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_هجدهم
قربان صدقه کنجد توی شکمت
بروی، دلت قیلی ویلی برود که دارد کلیه و کبدش شکل می گیرد، با ویارت
کنار بیایی تا اندازه لوبیا شود، دل
ببندی به شنیدن صدای قلبش بعد
بیهوا سقط شود. بعد از یازده سال بچه دار شده بودم. داشتم از غصه دق
میکردم
،خودم را پیدا کردم. چند ماه بعد، دوباره از فرهاد مشتلق گرفتم برای پدر شدنش این بچه هم پایش به دنیا بند نبود. مبتلا شده بودم به توکسوپلاسموز جنینم سقط میشد. دکترها میگفتند دیگر بچه دار
نمیشوم پاک ناامید شدیم. بیشتر دلم به حال فرهاد میسوخت به هر حال من مجتبی را داشتم
اتفاقی یکی ازدوستانم دکتری را
معرفی کرد که در طبابت حرف اول و
آخر را میزند پا شدیم رفتیم مطبش نسخه های قدیمی ام را دید گفت: اگه بهت پروژسترون و استروژن تزریق بشه، بچه میمونه!» نسخه نوشت. داد دست فرهاد. به همهٔ
داروخانه های تهران سر زدیم
تخمش را ملخ خورده بود رفتیم پیش دکتر که این نسخه گیر نمی آید. عصبانی شد سر فرهاد داد زد: «پس
معلومه اون قدرها
هم
بچه
نمیخواید» بروبر نگاهش کردیم.
من نمیدونم شده میری نسخه رو میزنی روی میز وزیر بهداشت و ازش
دارو میگیری
فرهاد دارو را از زیر سنگ پیدا کرد رفتم تحت درمان دکتر طولی نکشید جواب آزمایش بارداری ام مثبت شد.
روی پایمان بند نبودیم بعد از دوماه دوباره علائم سقط جنین ایجاد شد. زنگ زدم به دکتر شرایط را برایش توضیح دادم گفت:
👇👇
-1860886783_824585721.mp3
4.96M
🎙 #قسمت_هجدهم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: ۱۰ دقیقه و ۲۰ ثانیه
💾 حجم: ۴ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
8⃣1⃣#قسمت_هجدهم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#اسمـتوـمصطفاست
#قسمت_هجدهم
آمدم جلو و گفتم :((آقای صدرزاده،میشه این دررو بگذارین داخل وانت؟))بی هیچ حرفی به کمک دوستانت در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت.
یادم نیست تشکر کردم یا نه.وانت راه افتاد و من هم.
بعد ها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری:اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به زمین نگاه کنی یا به آسمان !مثل آن روزی که فاطمه ی دوساله بغلم بود.از پارک برمیگشتم.گوشی ام زنگ زد:((کجایی عزیز؟))
_پارک بودم ،دارم میام.
_من جلوی در خونه م ،صبر کن بیام با هم برگردیم.
فاطمه به بغل می آمدم و نگاهم به زیر بود.کفش های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند.کفش ها مردانه بودند با نوک گرد معمولی.
از همان مدلی که تو می پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی. به عقب برگشتم و صدایت زدم:((آقا مصطفی کجا؟))
اِ تویی عزیز!
_من نگاه نمیکنم ،شماهم؟
هوا سرد است،اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم.
هنوز چهل روز هم نشده که شهید شده ای و مرا ترک کرده ای.به تو نگاه میکنم و خاطراتمان را مرور میکنم.مرور میکنم و از دل آنها چیزهایی را بیرون میکشم و به زبان می آورم که به سرعت نور از مغزم می گذرند.آیا در برابر چشمان تو در حال جان کندنم؟
⬅️ #ادامه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#پسرک_فلافل_فروش |
#ساکن نجف
#قسمت_هجدهم
می گفت: آدمی که ساکن نجف شده نمی تواند جای دیگری برود. شما نمیدانید زندگی در کنار مولا چه لذتی دارد. هادی آن چنان از زندگی در نجف می گفت که ما فکر می کردیم در بهترین هتل ها اقامت دارد؟ اما لذتی که به آن اشاره می کرد چیز دیگری بود. هادی آن چنان غرق در معنويات نجف شده بود که نمیتوانست چند روز زندگی در تهران را تحمل کند. در مدتی که تهران بود در مسجد و
پایگاه بسیج حضور می یافت. هنگام حضور در تهران احساس راحتی نمی کرد! یک بار پرسیدم از چیزی ناراحتی!؟ چرا این قدر گرفته ای؟ گفت: خیلی از وضعیت حجاب خانمها توی تهران ناراحتم. وقتی آدم توی کوچه راه میره، نمیتونه سرش رو بالا بگیره. بعد گفت: به نگاه حرام آدم رو خیلی عقب می اندازه. اما در نجف این مسائل نیست. شرایط برای زندگی معنوی خیلی مهیاست. هادی را که میدیدم، یاد
بسیجی های دوران جنگ می افتادم. آنها هم وقتی از جبهه بر می گشتند، علاقه ای به ماندن در شهر نداشتند. می خواستند دوباره به جبهه
برگردند.
البته تفاوت حجاب زنان آن موقع با حالا قابل گفتن نیست؟ خوب به یاد دارم از زمانی که هادی در نجف ساکن شد، به اعمال و رفتارش خیلی دقت می کرد. شروع کرده بود برخی ریاضت های شرعی را انجام میداد. مراقب بود که کارهای مکروه نیز انجام ندهد. وقتی در نجف ساکن بود، بیشتر
شبهای جمعه با ما تماس می گرفت. اما در ماه های آخر خیلی تماسش را کم کرد. عقیده من این است که ایشان می خواست خود را از تعلقات دنیا جدا کند. شماره تلفن همراه خود را هم عوض کرد. می خواست دلبستگی به دنیا نداشته باشد.