#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_هشتم
دور خانه شیلنگ تخته زنان
میدویدم با شوق و ذوق از دیدار امام
میگفتم دلم میخواست فقط از
چشمهای امام برای بقیه حرف بزنم
خوشحالی میکردم که تا چند روز آینده هم قرار است برویم پیش آقای خامنه ای خواهر و خاله و مادربزرگم دنبال سرم راه افتادند که باید ما را
هم ببرید.
دوسه روز بعد، رفتیم نهاد
ریاست جمهوری ما را بردند داخل
سالن بزرگ زیرزمین مانندی منتظر
نشستیم تا آقای خامنه ای برسند. همین که از پله ها آمدند پایین خاله ام از جا بلندشد. چادرش را زیر چانه سفت چسبید و داد زد: «وای حضرت علی بغض های مانده در گلو را آزاد کرد. اول از همه مهریه مان را پرسیدند مهدی گفت : «آقا چهارده
سکه!»
شهریور سال ۶۱ در خانه مادرم جشن
عروسی ساده ای گرفتیم . مهدی ازم
پرسید: «ماشین خودمونو گل بزنم یا
ماشین برادرمو قرض بگیرم؟
گفتم
«خودتون
چی میگید؟»
از
چشمانش خواندم ماشین
خودمون ،ماشین را برده بود
صافکاری نقاشی ،قرار شد برای
عروسی بیاوردش
خبر داشتم با حقوق سپاه توانایی خرید آن چنانی ندارد قید سرویس طلا را زدم . من یک حلقه ساده خریدم و مهدی یک انگشتر عقیق ولی خودش با وسواس یک جعبه آرایش کرم رنگ انتخاب کرد؛
با لوازمش صندوقچه کلیدداری بود
به اندازه یک کتاب رقعی
.من لباس عروس پوشیدم؛
👇👇👇
1959796481_-1717983805.mp3
2.75M
🎙 #قسمت_هشتم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: ۵ دقیقه ۴۲ ثانیه
💾 حجم: ۱ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
میکس و مسترینگ:
حسین سنچولی
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
8⃣ قسمت هشتم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#اسم_تو_مصطفاست #قسمت_هشتم
مادر بزرگ سفره باز بود و مهربان. روزی نبود که خانه کوچکش رنگ مهمان را نبیند . شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از روستا برای کار و خرید می آمد،خانه سید ابراهیم ایستگاه استراحتش میشد. پدربزرگ اهل شعر و شاعری هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعد ها هم که تو اورا شناختی،بابابزرگم را میگویم،مریدش شدی .میرفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران.به قول خودت شده بود مرادت . چقدر از رفتار و کردارش تعریف میکردی! از اینکه چطور کباب چنجه درست میکند،چطور گوشت هارا در اناردان میخوابانَد،چقدر ضرب المثل بلد است و دکانش چه دود و دمی دارد! آن قدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی سید ابراهیم.
اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از سوریه آمده بودی.
گفتم:((توکه اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی،حداقل فامیلی اش رو هم میگذاشتی!چرا گذاشتی سید ابراهیم احمدی؟
خب میگذاشتی سید ابراهیم نبوی!))
خندیدی،از همان خنده های معصومانه ای که حالم را خوب میکرد:((مارو بگو که گفتیم زنمون رو خوشحال کردیم.باشه،رفتم اونجا فامیلی ام رو عوض میکنم و میذارم نبوی تا خوشحال تر بشی.))
#ادامه دارد...
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#پسرک_فلافل_فروش |
#تریاک
#قسمت_هشتم
ایام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجیبی در این کشور رخ میداد. دستور رسیده بود که بسیجیها برنامه ایست و بازرسی را فعال کنند. بچه های بسیج مسجد حوالی میدان شهید محلاتی برنامه ایست و بازرسی را آغاز کردند. هادی با یکی دیگر از بسیجیها که مسلح بود با یک موتور به ابتدای خیابان شهید ارجمندی آمدند. این خیابان دویست متر قبل از محل ایست بازرسی بود. استدلال هادی این بود که اگر مورد مشکوکی متوجه
ایست و بازرسی شود یقینا از این مسیر می تواند فرار کند و اگر ما اینجا باشیم میتوانیم با او برخورد کنیم. ساعات پایانی شب بود که کار ما آغاز شد. من هم کنار بقیه نیروها اطراف میدان محلاتی بودم. هنوز ساعتی نگذشته بود که یک خودروی سواری قبل از رسیدن به ایست بازرسی توقف کرد! | بعد هم یکدفعه دنده عقب گرفت و خواست از خیابان شهید ارجمندی فرار کند. به محض ورود به این خیابان یکباره هادی و دوستش با موتور مقابل او
قرار گرفتند. دوست هادی مسلح بود. راننده و شخصی که در کنارش بود، هر دو درب خودرو را باز کردند و هریک به سمتی فرار کردند. هادی و دوستش نیز هریک به دنبال یکی از این دو نفر دویدند. راننده از نرده های وسط اتوبان رد شد و خیلی سریع آن سوی اتوبان محو شد! اما شخص دوم وارد خیابان ارجمندی شد و هادی هم به دنبال او دوید. اولین کوچه در این خیابان بسیار پهن است، اما بر خلاف ظاهرش بن بست می باشد. این شخص به
خیال اینکه این کوچه راه دارد وارد
آن شد.
من و چند نفر از بچه های مسجد هم از دور شاهد این صحنه ها بودیم. به سرعت سوار موتور شدیم تا به کمک هادی و دوستش برویم. وقتی وارد کوچه