eitaa logo
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س» تاسیس ۱۴٠٠/۹/۴
85 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
223 فایل
ارتباط با مدیر کانال ya110s@
مشاهده در ایتا
دانلود
: محمد علی جعفری پذیرش این شرط برایش مثل آب خوردن بود. طمع کردم گفتم پس» باید پیش آقای خامنه ای هم بریم به سادگی قبول کرد پیشنهاد داد که میتوانیم پیش آقای رفسنجانی هم برویم سرم پایین بود .نفهمیدم میخواهد من را دست بیندازد یا جدی میگوید به دلم نشست گفتم: «لازم نکرده زود برید» گفت: که اول باید از دفترخانه سند ازدواج بگیریم طاقچه بالا گذاشتم باشه... ولی به شما بگم؛ من زمانی خودم رو رسماً همسرشما میدونم که حضرت امام ما رو عقد کنن . عاقدمان سید وارسته و قدبلندی بود به نام تعالی . وقتی فهمید میخواهیم برویم خدمت امام، خیلی ذوق کرد.با اینکه با امام هیچ صنمی نداشت با چشمان برق زده گفت: به ایشون بگید تعالی به شما سلام رسوند من و پدرم و مهدی رفتیم جماران با همان پژو ۵۰۴ کاهویی درب وداغانی که فقط چهارچرخش میچرخید با همان لباسهای خواستگاری آمده بود. من هم با چادر مشکی کشدار و مقنعه چانه دار هیچ کدام ریخت و قیافه عروس و داماد نداشتیم بعد از ایست و بازرسی راهنماییمان کردند داخل کوچه باریکی دو تا خانه کنار هم قرار داشت وارد یکی از آنها شدیم. داخل حیاط کوچکی منتظر ایستادیم. دیوار به دیوار حیاطی بود که امام نشسته بودند عروس و دامادهای دیگری هم مثل ما دل تو دلشان نبود برای دیدار امام آقای مجید انصاری آمد و گفت: «امام عقد رو بدون هیچ شرطی انجام میدن عروس خانم ها برای امام شرط نذارن آن طور که متوجه شدم امام وکیل عروس میشدند و یک نفر دیگر وکیل داماد. 👇👇👇👇
1028333313_1005304843.mp3
5.69M
🎙 از کتاب 📚 🔊 «قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🕒 مدت: ۱۱ دقیقه ۵۱ ثانیه 💾 حجم: ۴ مگابایت اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب به قلم: روح الله ولی ابرقوئی ناشر: انتشارات شهید کاظمی قسمت هفتم 7⃣ 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
باز خانه مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و تخم مرغ دو زرده و نان های دوبار تنور و بازی با غاز ها و اردک ها وخواندن کتاب و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی میکرد و عطری غریب به سینه مان میپاشید. ((خونه ی مادر بزرگه،هزار تا قصه داره!)) خانه ای که فوقش هفتاد متر بود و حیاطش به زور دوازده متر،اما برای ما باغ بهشت بود.تابی فلزی گوشه حیاط بود که وقتی سوارش میشدیم،ما را با خود تا دل ابرها می برد. بازی ما بچه ها،هفت سنگ و قایم با شک و گرگم به هوا بود . عصرها زن ها روی ایوان خانه ها می نشستند و بساط چای به پا میکردند. مادربزرگ هم گاه خانه ی یکی از آنها میرفت یا دعوتشان میکردکه بیایند. در این دورهمی های زنانه روی چراغ خوراک پزی،شیرینی گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی میپختند. خانه مادربزرگ همیشه از تمیزی برق میزد.این تمیزی از او به مادرم هم ارث رسیده و حالا من هم سعی میکنم این مورثه را حفظ کنم.مادربزرگ برای نماز صبح که بلند میشد دیگر نمیخوابید. حیاط را آب و جارو میکرد،سفره صبحانه را می انداخت و با چای ونان و پنیر خانگی و گردو و حلوا ارده مغز دار،از همه پذیرایی میکرد.بعد موهایم را آب و شانه میزد.انگار با بافتنشان آرام و قرار میگرفت.این عادتش بود. ⬅️.... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
| # شوخ_طبعی شوخ طبعی جمعی از دوستان شهید همیشه روی لبش لبخند بود. نه از این بابت که مشکلی ندارد. من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم می کرد که اینجا نمی توانم به آنها بپردازم. اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید: مؤمن شادی هایش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش می باشد. همه رفقای ما او را به همین خصلت میشناختند. اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته،چهره ای بود که با لبخند آراسته شده. از طرفی بسیار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هیچ کس را خسته نمی کرد. در این شوخیها نیز دقت می کرد که گناهی از او سر نزند. یادم هست هروقت خسته میشدیم، هادی با کارها و شیطنت های مخصوص به خود خستگی را از جمع ما خارج می کرد. بار اولی که هادی را دیدم، قبل از حرکت برای اردوی جهادی بود. وارد مسجد شدم و دیدم جوانیسرش را روی پای یکی از بچه ها گذاشته و خوابیده. رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجد است بلند شو. دیدم این جوان بلند شد و شروع کرد با من صحبت کردن. اما خیلی حالم گرفته شد. بنده خدا لال بود و با آدهآده کردن با من حرف زد. خیلی دلم برایش سوخت. معذرت خواهی کردم و رفتم سراغ دیگر رفقا. بقیه بچه های مسجد از دیدن این صحنه خندیدند! چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان وارد شد و این جوان لال با اونبود!؟ دوستم خندید و گفت: فکر کردی برای چی توی مسجد میخندیدیم. این هادی ذوالفقاری از بچه های جدید مسجد ماست که پسر خیلی خوبیه، خیلی فعال و در عین حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتنی است. شما رو سرکار گذاشته بود. یادم هست زمانی که برای