#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_پنجم
عیالوار بودیم و خانه هفتاد و پنج متری خیابان شیرازی برایمان حکم قوطی کبریت داشت. پدرم خانه را فروخت و
در اراضی سلیمانیه زمین
دویست و چهل متری خرید خودش با کمک برادرهایم دیوارهایش را بالا آورد و اتاقی دست و پا کرد. زود جابه جا شدیم در یک اتاق کیپ در کیپ هم زندگی میکردیم.
دلم برای صفیه تنگ میشد. بعد از آن ، دیگر او را ندیدم.
اول دبیرستان رفتم مدرسه «شهید مطهری بچه های انقلابی مدرسه همدیگر را پیدا کردیم شدیم تیم پنج نفری من ،احمدی، زارعی، میروکیلی وصدیقی. زارعی حافظ قرآن بود و صدیقی قاری قرآن مد شده بود میتینگ راه بیندازیم از هر
دری وارد بحث میشدیم حجاب ،قرآن، خانواده احمدی از همه بزرگتر بود و رهبر گروه مدام توی گوشمان میخواند زنگ تفریح بروید با بچه ها طرح رفاقت بریزید. بین کلاسها کارمان شده بود راه رفتن دور حیاط راه رفتن روی برگهای خشک پاییزی همه توانمان را به کار میگرفتیم که به بچه ها انقلابی گری
یاد بدهیم.
بعد از مدتی هم عهد شدیم سطح علمی خودمان را بالا ببریم . ساعتها با هم مباحثه میکردیم کتاب گناهان کبیره آیت الله دستغیب
،داستان راستان و مسئله حجاب استاد مطهری و فاطمه فاطمه است دکتر شریعتی قبل از شروع بحث زارعی گره روسری اش را باز میکرد.
👇👇👇👇
-1794236670_1974059697.mp3
9.58M
🎙 #قسمت_پنجم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: ۱۹ دقیقه ۵۷ ثانیه
💾 حجم: ۱۰ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
میکس و مسترینگ:
حسین سنچولی
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
5⃣ قسمت پنجم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت_پنجم
باد خبر را به گوش مادر بزرگ و پدر بزرگم رساند.آن ها که خانه شان چند کوچه آن طرف تر بود ،خود را رساندند درمانگاه و درمیان اشک و ناله و آه،پیشانی ام بخیه خورد.
چندسال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران.
آمدند خیابان آزادی،خیابان استاد معین.اما من نیامدم،ماندم خانه مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز.
پیرزنی دوست داشتنی باصورتی گرد،قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد،نوه های اولش بودیم و عزیزدردانه.
مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند،پیش او ماندم.خانه اش کوچک بود و جمع و جور،اما پر از صفا و صمیمیت .شب ها کنارش میخوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه میکشیدم.دست هایم را حلقه میکردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید:قصه چهل گیس،ماه پیشونی،ملک خورشید و ملک جمشید.
تا پیش دبستانی پیش او بودم.هرروز صبح زود برای نماز بیدار میشد.
از لانه مرغ ها تخم مرغ برمیداشت،آب پز میکرد و همراه نانی که خودش پخته بود،لقمه پیچ میکرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز،در کیسه ای می بست و کیسه را در کیفم میگذاشت و راهی ام میکرد.
ظهر که زنگ میخورد می آمد دنبالم،از سرایدار تحویلم میگرفت و به قهوه خانه پدربزرگ میبرد.داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبز رنگ بود و رادیوی چهار موج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدربزرگ در آنجا چای،کباب ،لوبیا،زیتون پرورده و ماست چکیده میفروخت.
ادامه دارد ...
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠