eitaa logo
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س» تاسیس ۱۴٠٠/۹/۴
90 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
214 فایل
ارتباط با مدیر کانال ya110s@
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۴۷م 📒 فصل یازدهم 🔶🔸فرار از هیاهوی نام و عنوان ۷. بچه ها سریع آمبولانس آوردند خون همچنان می‌آمد ناله می‌کردم و با دست سالمم محکم به دیواره آهنی آمبولانس می‌کوبیدم تا آمبولانس به بیمارستان برسد نصفه‌عمر شدم پزشک توانمندی از تهران آمده بود چهار انگشت دستم قطع بود و کاری نمی‌شد برای آن کرد فقط روی آن انگشت نصفه‌نیمه کار کرد و جلوی خونریزی بقیه را گرفت بعد از این مرحله؛ برای ادامه درمان با قطار عازم تهران شدم توی قطار یک سرباز مجروح کنارم بود خواستم نماز بخوانم که به طعنه گفت: "ما که خون داده‌ایم! نماز برای چه بخوانیم؟!" عصبی بودم یقه‌اش را گرفتم و با همان دست سالمم کوبیدمش به دیوار قطار و فریاد زدم: "ما برای نماز خون داده‌ایم." آدم قلچماق و یک دنده‌ای بود غائله بالا گرفت بددهنی کرد تا جایی که مامور واگن میانجی شد و جدای‌مان کرد به تهران رسیدیم از آنجا با یک آمبولانس از خط ویژه به یک بیمارستان انتقالم دادند من بودم و یک بسیجی راننده آمبولانس تحویل‌مان داد امضا گرفت و سریع برگشت چشمم به تابلوی بیمارستان افتاد رویش نوشته بود: "زایشگاه شهریار!" با آن بسیجی نگاهی از سر تعجب به دوروبر انداختیم داخل بخش آن‌جا پر بود از پرستاران زن که تو راه می‌رفتند و سرشان به کارشان بود چندان از دیدن ما دو مرد متعجب نبودند داخل یک اتاق دوتخته ماندیم و گوش سپردیم به جیغ و داد زن‌ها که داشتند بچه‌دار می‌شدند صدایم را بیخِ گلو انداختم: "اینجا کجاست!؟ یکی بیاید ما را از این‌جا نجات بدهد." بلافاصله دوسه زن آمدند و با توپ و تشر گفتند: "آقا چه خبر است؟! مگر ما راضی هستیم که شما این‌جا باشید؟! خوب داخل بیمارستان‌ها جا نیست آوردن‌تان زایشگاه!!!" هم تختی‌ام نرمی نشان داد اما من دست‌بردار نبودم از بس که بی‌حجاب آمدند و رفتند؛ زایشگاه را گذاشتم روی سرم با کراهت پانسمان می‌کردند تب و عفونتم بالا بود بود؛ اما حاضر به ماندن در زایشگاه نبودم هرچه می‌پرسیدند: "تو کس و کار نداری که آدرس و تلفن بدهی به‌شان اطلاع بدهیم!" با اخم و لجبازی می‌گفتم: "نه! من بی‌کس و کارم! فقط بگویید نماینده بنیاد شهید بیاید مرا از اینجا ببرد." بالاخره بعد از چند روز نماینده بنیاد شهید آمد رفتند از انبار یک دست کت و شلوار گِل‌وگشاد آوردند گفتم که؛ با مسئولیت خودم به همدان برمی‌گردم پول تو جیبی حتی برای رفتن به ترمینال هم نداشتم فقط یک کلاه پشمی پیدا کردم و دستم را تا مچ داخل آن پنهان کردم و جلوی در بیمارستان ایستادم خودم هم نمی‌دانستم باید کجا بروم که یک ماشین رنو رسید از همدان برای عیادت آن بسیجی هم‌اتاقی‌ام آمده بود دست بر قضا من را شناختند دنیا را به من دادند بعد از ملاقات ماجرا را فهمیدند تا همدان با آن‌ها همراه شدم 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۴۸م 📒 فصل یازدهم 🔶🔸فرار از هیاهوی نام و عنوان ۸. دنیا را به من دادند بعد از ملاقات ماجرا را فهمیدند تا همدان با آن‌ها همراه شدم شب بود و دیر وقت اما زنگ خانه را زدم مادرم مثل همیشه زودتر از بقیه از خانه بیرون آمد تا آن زمان هر وقت از جبهه برمی‌گشتم؛ مرا با لباس خاکی جبهه می‌دید اما این‌دفعه بدجوری قیافه غلط‌اندازی داشتم یک دست کت‌وشلوار که به تنم گریه می‌کرد و کلاهی که به جای سرم دستم را پوشانده بود پرسید: "کت‌وشلوار را از کجا آورده‌ای!؟ دستت چی شده؟!" همین‌جوری یه چیزی گفتم: "چکش خورده! زخم شده." دیگر ادامه ندادم خستگی را بهانه کردم و رفتم یک گوشه و با همان کت‌وشلوار و کلاه؛ پتو را تا روی سرم کشیدم فردایش به مسجد محل رفتم بهرام عطاییان هم از جبهه با حاجی مختاران برگشته بود تا کارهای رضایت را هماهنگ کند و به کمک حاجی مختاران پولی برای آن خانواده عرب تهیه کند اما کارهایش را رها کرد و شد پرستار من حالا نوبت نیش و کنایه او شده بود: "خدا جای حق نشسته. یادت هست به من می‌گفتی چلاق!؟ حالا دستت را کوتاه کرده تا آدم بشوی!" جالب بود قبلا من برای پای بهرام او را به بیمارستان می‌بردم و حالا او به خاطر انگشتان قطع شده دستم، مرا به بیمارستان می‌برد بیمارستان هم هیچ مدرک بالینی و سابقه بستری از من نداشت وقتی پرسیدند: "آقا دستت چی شده؟!" بهرام حاضرجوابی می‌کرد هم خودش می‌خندید و هم پرستاران می‌گفت: "پشه لگد زده خانم! البته قرار بوده الاغ بزندش که در رفته!" بعد از یک هفته با دست وبال گردن همراه بهرام به پادگان شهید مدنی دزفول برگشتیم پادگان بوی عملیات می‌داد حاج صادق آهنگران هم همان شب آمد و در جمع بسیجیان شور حماسی به‌پا شد قبل از حرکت به سمت منطقه پیش فرمانده لشکر رفتم و گفتم: "پدرم با ماشین چپ کرده و حال خوبی ندارد. برادر بزرگم هم سال گذشته از دنیا رفته، و حالا شما باید تکلیف کنید که برادر کوچکم جعفر به همدان برگردد." آقای کیانی وقتی اصرار مرا دید به فرمانده گردان تخریب "حمید درویشی" ابلاغ کرد درویشی هم به جعفر گفته بود که باید به همدان برگردی جعفر ماجرا از زبان حمید درویشی که شنید سراغم آمد داشتم به سمت "ابوشانک" حرکت می‌کردم. پرسید: "داداش! چرا این کار را کردی!؟" گفتم: "مامان تنهاست تو باید برگردی عقب" احترام مرا داشت ولی حال کسی را گرفته بود که از بهشت رانده می‌شود معصومانه پرسید: "چرا من!؟" گفتم: "چون من تشخیص می‌دهم" این را که گفتم به گریه افتاد خداحافظی هم نکرد و رفت دلم خیلی برایش سوخت اما فکر می‌کردم که چاره‌ای جز این ندارم شب؛ بعد از نماز مغرب همه گردان‌ها در سوله گردان ما جمع شدند حاج مهدی کیانی سخنرانی گرم و حرکت‌آفرینی کرد 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۴۹م 📒 فصل یازدهم 🔶🔸فرار از هیاهوی نام و عنوان ۹. شب؛ بعد از نماز مغرب همه گردان‌ها در سوله گردان ما جمع شدند حاج مهدی کیانی سخنرانی گرم و حرکت‌آفرینی کرد هنر او گریز به عاشورا و اتصال فضای جبهه با کربلای امام حسین بود همان‌جا میان قطره‌های اشکم سیمای گریان جعفر جلوی چشمانم می‌آمد بچه‌ها حرکت کردند امام جمعه همدان و امام جمعه ملایر جلوی جمع ایستادند و قرآن بالای سر بچه‌ها گرفتند حاج آقا رضا فاضلیان به هر کسی که از زیر قرآن عبور می‌کرد یک عطر هدیه می‌داد نوبت به من که رسید گفت: "حال برادرم خوش‌معنا چطور است؟" با او صیغه برادری خوانده بودیم و از اینکه مرا با دو واژه خوش‌معنا و برادر خطاب کرد مباهات کردم نیمه شب بود که به روستای ابوشانک رسیدیم روستایی خشتی در حصار نخلستان‌ها و آن سوتر رودخانه بهمن‌شیر کف اتاق‌های گلی را حصیر انداخته بودند و روستاییان خانه‌ها را با وسایل ساده دست‌نخورده گذاشته و رفته بودند همه چیز عطر و بوی سادگی داشت قطعه‌ای از نخلستان‌های مدینه در صدر اسلام برای ما تداعی می‌شد و ما را به عمق تاریخ می‌برد خبری از خواب نبود هر کسی گوشه‌ای رفت و با نماز شروع کرد صبح، بعد از نماز، من و بهرام عطاییان و چند نفر به نیت غسل شهادت لب بهمن‌شیر رفتیم دستم هنوز پانسمان داشت و نباید داخل آب می‌شد همین وضعیت سوژه خنده بهرام و آن چند نفر شد. داخل آب که رفتم دستم را بیرون آب می‌گرفتم و بهرام داد می‌زد و می‌خندید: "نشد! قبول نیست! تکرار کن" روی نخل‌های ابوشانک و حاشیه بهمن شیر پر از خرماهای خشکیده بود بچه‌ها با اینکه حکم چیدن و خوردن آن‌ها را از لحاظ شرعی داشتند؛ اما باز هم احتیاط می‌کردند کسی از نخل‌ها بالا نمی‌رفت یا سنگ نمی‌انداخت بهرام مبارکی که آبادانی الاصل بود بوی وطن را بیشتر از همه ما احساس می‌کرد روزه می‌گرفت حتی یک بار با او به آبادان و منزل شخصی‌اش رفتیم درِ خانه قفل بود کلید انداخت و وارد شدیم خانه شخصی او محیطی به سادگی خانه‌های روستای ابوشانک داشت در روستای ابوشانک جلسات توجیهی برای عملیات آغاز شد فرماندهان وضعیت جغرافیایی منطقه را در آن سوی اروند رود و مقابل خرمشهر و آبادان توضیح دادند گفتند: "ما در خیز دوم عملیات وارد می‌شویم! گام اول، عبور غواصان و شکستن خط اول عراق در ساحل اروند رود است." توضیح دادند که مانور خاکی ما در خشکی و در نخلستانی مشابه همین جا یعنی ابوشانک است و اینکه با عبور از نخلستان به جاده آسفالت بصره می‌رسیم و از آنجا به سمت شهر بصره عملیات را ادامه خواهیم داد نیروهای گردان از اینکه در گام اول و خیز اول عملیات نبودند، گلایه کردند اما بعد که متوجه شدند که کار در عمق بعد از شکستن خط اول به مراتب دشوارتر از خیز اول است؛ آرام و قانع شدند چندمین باری بود که حس و حال معنوی شب عملیات را تجربه می‌کردم وصیت نویسی در دل نخلستان دیدنی بود ساک‌ها را بستیم و تحویل دادیم پشت کامیون ها نشستیم راهی محل استقرار گردان در نزدیکی خط و جایی موسوم به پایگاه هفتم آبادان شدیم گردان ما باید نزدیک به خط می‌بود که بلافاصله بعد از شکستن خط توسط غواصان با استفاده از قایق به آن سوی اروند بروند 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۰م 📒 فصل یازدهم 🔶🔸فرار از هیاهوی نام و عنوان ۱۰. گردان ما باید نزدیک به خط می‌بود که بلافاصله بعد از شکستن خط توسط غواصان با استفاده از قایق به آن سوی اروند بروند از سویی باید از دید و تیر نیروهای در خط عراق هم دور می‌بود بعد از استقرار در ساختمان‌های پام پایگاه ۷ خودم را به نقطه‌ی رهایی غواصان لشکر در حاشیه اروندرود رساندم همه لباس‌های غواصی را پوشیده بودند و حتی تا سرشان را با گل استتار کرده بودند بیشترشان نوجوان دانش آموز و بعضاً دانشجو بودند خیلی از آن‌ها را می‌شناختم و به حالشان غبطه می‌خوردم حال توصیف نشدنی‌ای داشتند دست در گردن هم می‌گریستند و شفاعت می‌خواستند سهم من در آن شامگاه عاشقی کم نبود محمد مختاران، علی منطقی، محمد عراقچی و حداقل ۳۰ نفر از غواصان را دیدم و بوسیدم آن شب شام وداع‌شان بود مثل ماهی دور از آب مانده‌ای بودند وقتی به آب رفتند به ابدیت رسیدند علی چیت‌سازیان و حاج ستار ابراهیمی هم لب آب آن‌ها را بدرقه می‌کردند گردان غواص جعفر طیار کم‌کم میان سیاهی‌های آب گم شد چشم های ما منتظر رسیدن غواص‌ها به آن سوی اروند ماند بی‌خبر از این‌که چشم‌های تک تیراندازها و تیربارچی‌های عراقی هم منتظر و آماده؛ رد غواصان را می‌کاوند تا به ساحل‌شان نزدیک و نزدیک‌تر شوند گاهی صدای تک‌تیرهای پراکنده مثل شب‌های گذشته می‌آمد عراقی‌ها با این کار می‌خواستند شرایط را عادی جلوه دهند و ما بی‌خبر از این‌که انگشت‌ها روی ماشه؛ سرهای غواصان را نشانه رفته‌اند صدای هواپیما از دور می‌آمد معمول نبود که نه ما و نه عراقی‌ها در جنگ شبانه از هواپیما استفاده کنیم صدا نزدیک‌تر شد عراقی‌ها انبوهی از منورهای سوزان و خوشه‌ای را بر فراز اروند رود ریختند متعاقب آن بمباران ساحل خودی شروع شد همه جا مثل روز روشن بود باید غواص‌ها چند متر مانده تا ساحل عراق را فین بزنند و پایشان به خشکی برسد که غرش رگبارهای ضد هوایی روی آب آرامش اروند رود را شکست غواص‌ها چاره‌ای نداشتند از میان انبوه تیرهای سرخ به سمت ساحل رفتند اگرچه بیشترشان لب باتلاق‌ها و سیم خاردارها مجروح و شهید شدند؛ بقیه لب کانال‌های آب رسیدند و خط عراق در کمتر از نیم ساعت شکسته شد فرمانده گردان غواص از آن‌سو با چراغ‌قوه پیام می‌داد که از این طرف نیروهای آبی-خاکی به کمکشان بروند گردان حضرت علی‌اصغر طبق طرح مانور عملیاتی قرار بود قبل از گردان ما به آن سوی اروند رود بروند حاج ستار ابراهیمی فرمانده این گردان با نیروهایش از اسکله خارج شدند با اینکه در بیشتر نقاط ساحل، دشمن هنوز حضور داشت؛ با قایق خودشان را به شکافی که غواص‌ها در خط عراق ایجاد کرده بودند رساندند و در خشکی با عراقی ها درگیر شدند حالا نوبت گردان ما بود اما خبرهای ناگواری از اسارت و شهادت نیروهای غواص و پیاده در آن سوی اروند رود می‌رسید از دو گردان غواص و حضرت علی اصغر فقط فرمانده گردان پیاده، حاج ستار بود که با چند نفر مقاومت می‌کردند آنها تا آخرین لحظات جنگیدند 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۱م 📒 فصل یازدهم 🔶🔸فرار از هیاهوی نام و عنوان ۱۱. از دو گردان غواص و حضرت علی اصغر فقط فرمانده گردان پیاده، حاج ستار بود که با چند نفر مقاومت می‌کردند آنها تا آخرین لحظات جنگیدند حاج ستار بعد از شهادت بیشتر نیروهایش، از جمله برادرش "صمد"؛ با تن مجروح در یک کشتی سوخته نزدیک عراقی‌ها پنهان شد در این سوی آب و ساحل خودی، غم و ماتم از شکست عملیات در چهره تک‌تک بچه‌ها حاکم شد علی‌آقا از این سوی آب به پیکر غواصانی خیره مانده بود که با امواج خروشان اروند، میان خورشیدی‌ها و سیم‌خاردارها بالا و پایین می‌شدند قایق‌ها می‌سوخت و عراقی‌ها به علامت شادی رگبار هوایی شلیک می‌کردند در این میان ذهن فرماندهان معطوف به حاج ستار بود که به هر شکل ممکن، او را از بیخ گوش عراقی‌ها یعنی از داخل کشتی سوخته برگردانند آن روزِ سراسر اندوه، به شب رسید چند غواص به دل آب زدند و ستار را به ساحل خودی برگرداندند فردایش حاجی مختاران پدر محمد را لب آب دیدم حیا کرد که از پسرش محمد که در آن سوی آب به شهادت رسیده بود، بپرسد برای او، همه کسانی که پیکرشان آن سوی آب مانده بود محمد بودند به محل استقرار نیروهای خودمان برگشتیم همه حمایل بسته بودند و آماده فقط فرماندهان می‌دانستند که عملیات در همان یک شبانه‌روز به پایان رسیده است و باید نیروها را برای عملیات بعدی به عقب برگردانند تا ساعت ۱۲ نیمه‌شب انتظار کشیدیم یک انتظار تلخ و جانکاه و اندوهی به حجم عصر عاشورا در آن شام غریبان دفتر خاطراتم را باز کردم و نوشتم: "در این لحظات نمی‌توانم چه بگویم؟ عصر عملیات است! خدا می‌داند که شهادت در راه او چقدر شیرین است؛ ولی افسوس که ما از این خیل جامانده‌ایم" علاوه بر اندوه درونی، زخم انگشتم چرک کرده و عفونت، داغم می‌کرد اما به روی خود نمی‌آوردم دستور برگشت به عقب صادر شد با همراه همیشگی‌ام، بهرام عطاییان به همدان برگشتیم هر دو می‌دانستیم که باید هرچه زودتر برگردیم باز هم من به دنبال دارو و درمان رفتم و او هم به دنبال رتق‌وفتق مسائل حقوقی آن مرد عرب چند روز بود که حکم جلب و بازداشت او از سوی دادگاه صادر شده بود خواست خودش را معرفی کند عذاب وجدان داشت وقتی تعریف می‌کرد که پیرمرد عرب چطور روی پای او جان داد، انگار از یک شهید حرف می‌زد با این حال، کشش و جذبه عملیات قوی‌تر بود گویی هاتفی درونی به او می‌گفت که این بار رفتنی‌ست بامدادان وقت برگشتن از همدان به سمت جنوب گفت: "علی! بیا به گلزار شهدا برویم." بهرام سر مزار شهید فضل‌اللهی دوست مشترک‌مان نشست من هم داشتم از میان شهدا یکی را انتخاب می‌کردم تا در خلوت سرد زمستانی با او درد دل کنم اما کی؟! هر جا چشم می‌گرداندم آشنا بود سر مزار یک شهید گمنام نشستم و زیارت عاشورا خواندم وقتی برگشتم بهرام هنوز روی سنگ مزار فضل‌اللهی افتاده بود و گریه می‌کرد آنقدر چشمانش سرخ شده بود که نمی‌توانست پشت فرمان بنشیند ناچار شدم با همان یک دست تا دزفول رانندگی کنم به پادگان شهید مدنی که رسیدیم گفتند؛ "بهرام عطاییان ممنوع‌الخروج است!" پیدا بود که حکم بازداشت بهرام به آنجا هم ابلاغ شده است 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۲م 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۱. عملیات کربلای پنج آغاز شد بهرام در پادگان ماند و من شبانه برای پیوستن به گردان، خودم را به منطقه رساندم نرسیده به نقطه عزیمت نیروها یک گلوله توپ شیمیایی مقابلم منفجر شد و مثل قارچ از زمین بالا آمد چپ‌وراست آبگرفتگی بود و تنها راه همین جاده خاکی بود که مرا به پشت کانال پرورش ماهی می‌رساند ماسک ضد گاز شیمیایی همراهم نبود چاره‌ای نداشتم با تویوتا از وسط دود شیمیایی رد شدم کمی آن طرف‌تر به تهوع افتادم و به سختی خودم را تا پای اسکله رساندم جایی که قبل از عملیات نقطه رهایی بود و حالا با جلو رفتن بچه‌ها حکم محل تخلیه مجروحان و شهدا را داشت باران آتش دشمن می‌ریخت چشم من میان آن همه مجروح و شهید دنبال کسی بود که از موقعیت جلو سوال کنم از بچه‌های گروهان؛ رضا نعیمیان را دیدم پیک بهرام مبارکی بود روی برانکارد خوابیده بود و چون تیر زیر گلویش را پاره کرده بود نمی‌توانست حرف بزند یک قایق نزدیک شد باز هم پر از مجروح و شهید داخل آن عباس علافچی بود تیر به کتف عباس خورده و از پشتش بیرون آمده بود؛ اما سرپا و سرحال نشان می‌داد به زور به عقب فرستاده بودندش مرا که دید گفت: "علی! برو جلو! برو" مجروحان و شهدا را پیاده کردیم سوار قایق شدیم در مسیر قایق دیگری نگاهم را جلب کرد کنار آن ایستادم بیشتر شهدا از گروهان ما بودند فرمانده گروهان بهرام مبارکی هم با مجروحیت سختی کنارشان افتاده بود چشمش را یک آن باز کرد و گفت: "خوش‌لفظ! گروهان ماند برای تو." مجال درنگ و هیچ سوال دیگری نبود زیر آتش خودم را به نقطه‌ای که سکاندار دو سه بار رفته بود رساندم به خاکریزی که همان شب پشت کانال پرورش ماهی فتح شده بود نیروهای باقیمانده رمقی برای جنگیدن نداشتند تمرکز آتش روی خاکریز؛ هر جنبنده‌ای را زمین‌گیر می‌کرد جنازه‌های عراقی با پیکر شهدا کنار هم افتاده بودند توپ‌وخمپاره زوزه کشان میان‌شان می‌افتاد فرمانده گردان محمدرضا زرگری مجروح بود با بی‌سیم به معاون او سالار آبنوش گفتند نیروهای باقیمانده را به عقب برگردان از گروهان ما تقریبا ۴۵ نفر یعنی نصف نیروها سالم یا مجروح بودند و می‌توانستند به عقب برگردند و از مجموع سه گروهان فقط دو گروهان باقی مانده بود نیروها را سوار قایق کردیم و لشکر دیگری جایگزین ما شد وقتی به ابوشانک رسیدیم بیشتر بچه‌ها کنار نخل‌ها و زیر آفتاب نشستند تا لباس‌های خیس و سراسر گل‌آلودشان خشک شود کسی چیزی نمی‌خورد دیروز همین جا پر بود از بچه‌هایی که حالا نبودند باید هم به خودم روحیه می‌دادم و هم به بقیه یکی از بسیجی‌ها آمد اهل منطقه حاشیه‌ای و محروم همدان بود شغلش کارگری بود؛ اما آنجا شده بود یک تیربارچی قابل و نترس خیلی رویش حساب می‌کردم دور و برم می‌پلکید می‌خواست چیزی بگوید اما برایش سخت بود پرسیدم: "برادر سهرابی! خبری شده؟!" سرش را پایین انداخت و سرخ شد و گفت: "معذرت می‌خواهم! من متاهلم!" 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۳م 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۲. دور و برم می‌پلکید می‌خواست چیزی بگوید اما برایش سخت بود پرسیدم: "برادر سهرابی! خبری شده؟!" سرش را پایین انداخت و سرخ شد و گفت: "معذرت می‌خواهم! من متاهلم!" با خوش‌رویی جواب دادم: "این‌که عذرخواهی ندارد! خدا به خودت و خانواده‌ات خیر بدهد." گفت: "یکی از همدان آمده و گفته خدا به من یک دختر داده." گفتم: "این هم که خیر است؛ "خداوند در سایه نام حضرت زهرا حفظش کند." گفت: "آخر می‌دانی! زمستان است و همدان هم سرد! می‌دانم که خانواده‌ام حتی نفت برای گرم کردن خانه ندارند! اگر اجازه بدهی برگردم؛ چند روز کار کنم. نفت آن‌ها را که تامین کردم دوباره برمی‌گردم." از لحن او شرمنده شدم می‌دانستم که راست می‌گوید و دنبال بهانه برای عقب رفتن نیست، اما با این حال به فکرم رسید که فقط با خشوع از او یک درخواست بکنم: "برادر سهرابی! می‌دانی که نیروها کم شده‌اند! کار تو را شاید کس دیگری نتواند انجام بدهد. اگر موافق باشی و راضی باشی فقط دو شب بمان. روز سوم خودم به مرخصی می‌فرستمت." سرش را پایین انداخت و همان جا ماند همان وقت یک بسیجی ۱۶ ساله جلو آمد حدسم این بود که او هم عذری دارد می‌خواهد با طرح آن به همدان برگردد پیش داوری کردم و گفتم: "برادر بهادر بیگی! ما همه تکلیف داریم که بمانیم و بجنگیم و تقاص خون هم‌رزمان شهیدمان را از بعثی‌ها بگیریم!" با محجوبیت تمام پاسخ داد "حالا می‌فهمم که قاسم‌بن‌الحسن به امام حسین چه گفت وقتی که امام از او پرسیده بود شهادت در راه خدا را چگونه می‌بینی و قاسم جواب داده بود شیرین‌تر از عسل به خودم آمدم؛ "من به چه فکر می‌کردم و او به چه!؟ او نه تنها نترسیده بود که خود را در معرض شهادت و آماده شهادت می‌دید! درست مثل حضرت قاسم." پرسیدم: "چه حال خوبی داری برادر بهادربیگی؟! انشاالله که زنده باشی و در رکاب امام زمان بجنگی." خندید: "لایق نیستم که در رکاب امام زمان باشم. فردا شهید می‌شوم.خواب دیده‌ام که فردا تیر از پیشانی‌ام می‌خورد، شهید می‌شوم. من حتی جای خودم را مثل صحابی سیدالشهدا در بهشت؛ در عالم خواب دیده‌ام." بهت زده به او نگاه کردم و از او روحیه گرفتم عباس علافچی هم با کتف سوراخ از بیمارستان آمد و خودش را به ابو شانک رساند حالا جمعمان جمع شد عباس قوت قلب من بود و با حضور او توانم مضاعف می‌شد فردایش یک سفره وحدت وسط نخلستان انداختیم نان خشک‌ها را داخل قابلمه‌ای بزرگ ریختیم و یک آب‌دوغ‌خیار حسابی درست کردیم بوی سبزی تازه و سیر از داخل نخلستان می‌آمد؛ اما از آب‌دوغ‌خیار ما نبود بوی گاز شیمیایی بود که همه جا را گرفته و تا نخلستان‌های ابوشانک رسیده بود سرفه‌ها که زیاد شد متوجه شدیم که گاز شیمیایی آنجا را گرفته آتش روشن کردیم تا از اثر گاز کم شود موقع خواب گفتم همه ماسک بزنند که در خواب خفگی سراغشان نیاید همان شب هواپیماها دوباره آمدند و بعد از بمباران؛ بوی شیمیایی دوباره بیشتر شد به خاطر دستم نمی‌توانستم ماسک را روی صورتم بکشم عباس علافچی به صورت من ماسک زد و بعد برای خودش آن شب با دلهره و اضطراب به صبح رسید فردایش فرمانده گردان سالار آبنوش گفت: "سوار شو! باید برویم پیش فرمانده لشکر و توجیه شویم. امشب نوبت ما برای عملیات است." 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۴م 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۳. آن شب با دلهره و اضطراب به صبح رسید فردایش فرمانده گردان سالار آبنوش گفت: "سوار شو! باید برویم پیش فرمانده لشکر و توجیه شویم. امشب نوبت ما برای عملیات است." پرسیدم: "کجا؟!" گفت: "یک جای سخت! جلوی نهر جاسم! بچه‌ها آنجا روی دژ هستند و عراقی‌ها مقابلشان داخل نخلستان‌ها. دژ چند شب پیش تسخیر شده ولی عراق فشار زیادی می‌آورد تا به هر قیمت آن را پس بگیرد." گفتم: "تنها عمل می‌کنیم!" گفت: "نه! لشکر ۱۰ سیدالشهدا هم کنار ما عمل می‌کند سمت چپ هم که به اروند می‌رسد؛ لشکر ۹ بدر هستند. اما عمده نیروهای ما روی دژ مستقر شده‌اند. ما از آنجا باید بزنیم و برویم تا عمق نخلستان." دو نفری حرکت کردیم به خرمشهر رسیدیم از آنجا به موازات اروند رود و از سمت جاده شلمچه به بصره به یک شهرک تازه آزاد شده به نام دوعیجی رسیدیم شهر وضعیتی غیرقابل‌توصیف داشت در یک چشم انداز می‌شد صدها خودرو، موتور، تانک و نفربر را دید که سوخته بود دوعیجی زیر آتش عراقی‌ها به تلی از خاک تبدیل شده بود بوی سوختن لاستیک، باروت و خون دماغ را می‌ازرد. سالار آبنوش گفت: "تیپ ۲۱ امام رضا این جا را آزاد کرده ولی خیلی سخت و دشوار!!!" در خروجی شهرک یک ساختمان محکم بود که فرمانده لشکر و شبکه مخابرات در آن مستقر بودند ساختمان یک ریز زیر آتش بود اگر کسی به اندازه چند دقیقه بیرون می‌ماند بی‌تردید ترکش می‌خورد وارد ساختمان شدیم از دیوارها گونی‌های سنگری تا سقف بالا رفته بود حاج مهدی فرمانده لشکر می‌دانست که در مرحله اول سه گروهان بودیم و حالا دو گروهان از من پرسید: "جنگیدن داخل نخلستان را با بچه‌ها کار کرده‌اید؟" گفتم: "تا حدی بله!" گفت: "شما باید از جایی که گردان ۱۵۵ گرفته عبور کنید. گام اول پاکسازی نخلستان روبروی دژ است." از روی نقشه شکل مانور دو گروهان ما را نشان داد چاره‌ای نبود فقط باید از روی نقشه توجیه می‌شدیم و حداکثر از طریق خط خودی نقطه مقابل خودمان را می‌دیدیم که مجال همین کار هم تا شب نبود به ابوشانک برگشتیم به بچه‌ها اعلام کردیم که بعد از نماز مغرب راهی خط می‌شویم بچه‌ها وسایل شخصی‌شان را تحویل دادند و تجهیزات رزمشان را آماده کردند من هم با وجود دست زخمی قادر به گرفتن اسلحه نبودم یک بی‌سیم‌چی کنارم بود و یک پیک به نام سرابی تمام تمرکزم را بر کنترل وسایل و تجهیزات بچه‌ها گذاشتم با بیشترشان صحبت کردم خیلی‌ها تعجب می‌کردند که از تفنگ، فشنگ، نارنجک تا بیلچه و حتی به پوتین‌های آنها حساسم ولی خودم از سر ناچاری کفش کتانی پوشیده‌ام که آن را هم عباس علافچی به پایم می‌کرد و من چقدر از او خجالت می‌کشیدم؛ خدا می‌داند! دم غروب بچه‌ها جلوی ساختمان‌های گلی روستا به خط شدند برایشان سخنرانی کردم: 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۵م 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۴. دم غروب بچه‌ها جلوی ساختمان‌های گلی روستا به خط شدند برایشان سخنرانی کردم: "یک عمر سینه زدیم و گریه کردیم! یک عمر حسرت خوردیم که چرا در کربلا نبودیم! یک عمر حکایت در و دیوار و سیلی به حضرت زهرا را شنیدیم و سوختیم! حالا وقت آن است که انتقام آن سیلی را بگیریم شلمچه جاییست که می‌توانیم اسم‌مان را در زمره یاران امام حسین ثبت کنیم ما امشب جنگ نابرابری خواهیم داشت نابرابری در همه چیز درست مثل صحنه کربلا اما ما به تکلیفمان عمل می‌کنیم امام عزیز ما فرموده قرآن هم وعده داده که چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم" داشت دیر می‌شد همه آماده بودند ولی دستور حرکت از فرماندهی صادر نمی‌شد نمی‌دانم چه اتفاقی در خط افتاده بود که باید تا صبح می‌ماندیم و صبح حرکت می‌کردیم همین امر تشویش خاطرم را بیشتر کرد با خودم گفتم؛ اگر اصل بر غافلگیری است باید شب حرکت کنیم! حتی اگر برای استقرار در خط هم می‌خواهیم برویم باید در شب جابجا شویم! در این صورت آسیب کمتر خواهد بود. صبح سوار کامیون‌ها به سمت شلمچه حرکت کردیم عباس علافچی با یک موتور جلو بود و بخش عمده نیروها را با خود می‌برد بقیه هم قرار شد با فاصله زمانی نیم‌ساعت به سمت شهرک دوعیجی و از آن‌جا به خط حرکت کنند؛ اما اتفاقی غیرمنتظره افتاد بچه‌ها به جای رفتن به دوعیجی به سمت اروند رود رفتند وقتی به فهمیدند که راه را اشتباه آمده‌اند عباس برایم تعریف کرد: کامیون‌ها را برمی‌گرداندم که عراقی‌ها متوجه شدند رگبار تیرها، بدنه آهنی کامیون‌ها را نشانه گرفت هرکس به هرشکل پایین پرید راننده‌ها هم ماشین‌ها را روشن گذاشتند و فرار کردند وقتی می‌خواستم نیروها را حرکت بدهم، آمار گرفتم همه بودند ولیداز سمت یکی از کامیون‌ها صدایی می‌آمد صدای کسی که پشت سر هم صدا می‌زد؛ بابا! بابا! پسربچه‌ی ۹ ساله‌ای کنار فرمان نشسته بود و پایین نمی‌آمد باورم نمی‌شد؛ پدرش او را به خیال این‌که جای امن و بی‌خطری در جبهه می‌رود آورده بود حالا پدر فرار کرده بود و بچه گریه می‌کرد و بابایش را صدا می‌کرد خدا می‌داند که یاد روز قیامت افتادم که در آن هول‌وولا کسی در قیدوبند دیگری نیست پدر و فرزند از هم فرار می‌کنند پسر بچه را برداشتم و از معرکه دور کردم و گروهان را پیاده تا دوعیجی آوردم عباس با نیروها تازه به شهرک رسیده بود که من با بقیه نیروها به او ملحق شدم و از دوعیجی همزمان خارج شدیم از کنار سنگر فرماندهی لشکر گذشتیم آن‌جا صدای حاج‌مهدی کیانی در ذهنم تکرار می‌شد: "جنگ نخلستان بلدی!" 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۶م 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۵. عباس با نیروها تازه به شهرک رسیده بود که من با بقیه نیروها به او ملحق شدم و از دوعیجی همزمان خارج شدیم از کنار سنگر فرماندهی لشکر گذشتیم آن‌جا صدای حاج‌مهدی کیانی در ذهنم تکرار می‌شد: "جنگ نخلستان بلدی!" من فکر می‌کردم که روش جنگ در نخلستان چطور باید باشد حتماً باید دسته‌دسته پشت نخل‌ها سنگر بگیریم در پوشش آتش از نهرهای کوچک بگذریم عراقی‌ها را کنار بزنیم در این افکار، با یک ستون ۲۴۰ نفره حرکت کردیم و دوسه کیلومتر را تا نزدیکی خط پیمودیم در آنجا حجمی از آتش توپ و خمپاره و کاتیوشا به استقبال‌مان آمد یک ساعت راه انگار یک سال گذشت حالا حکم سیبل و هدف متحرک برای دیده‌بان‌های عراقی پیدا کرده بودیم ستون متصل را انفجارهای پی‌درپی فاصله می‌انداخت با زوزه خمپاره‌ها می‌خوابیدیم اما همه بلند نمی‌شدند عده‌ای مثل برگ خزان می‌ریختند هنوز به خط مقدم نرسیده بودیم که گلوله توپ سنگینی جلوی من خورد و ۵ نفر را تکه تکه کرد یکی از آنها ولی‌الله احدی معاون گردان بود به نهر جاسم که رسیدیم ۱۵ نفر شهید شده بودند از روی پل شناور ۶ متری روی نهر رد شدیم چند متر جلوتر به یک دژ غول‌آسا رسیدیم ارتفاع دژ ۴ متر بود و طول آن ۳ کیلومتر که از کنار اروندرود آغاز می‌شد و تا غرب کانال ماهی امتداد داشت سمتی که باید از آن بالا می‌رفتیم تیز و شیب‌دار بود عراقی‌ها قبل از سقوط دژ این سمت را پر از مین گوجه‌ای کرده بودند که با فرض رسیدن به سینه‌کش دژ مین‌ها مانع بالا رفتن شوند حالا دژ دست ما بود ولی راه بالا رفتن از آن همچنان دشوار می‌نمود هر کس از هر سمت که می‌توانست به سختی بالا می‌رفت همان‌جا عده‌ای روی مین رفتند و پای‌شان قطع شد روی دژ به یک بام مسطح می‌ماند که ۴ متر عرض داشت وسط آن کانالی به عمق یک متر که از ابتدا تا انتهای دژ امتداد می‌یافت چپ و راست کانال پر بود از سنگرهای متصل به کانال و حتی سکوی تانک این دژ نشان می‌داد که چند شب قبل چه اتفاق بزرگی افتاده است ما باید دشمن را از مقابل دژ دور می‌کردیم و آنها تلاش می‌کردند دژ را پس بگیرند. روی دژ سعید اسلامیان و ناصر قاسمی و محمود حمیدزاده و حاج ستار ابراهیمی منتظر آمدن ما بودند آنها به ترتیب مسئول محور، جانشین اول و دوم محور بودند حاج ستار هم با گردانش چند شب قبل دژ را گرفته بود و با اینکه نیروهایش به عقب رفته بودند برای توجیه فرمانده جدید آنجا ماند بود طبق نظر مسئولان باید نیروهای گروهانم را از چپ تا راست دژ می‌چیدم و منتظر می‌ماندم که بعد از عبور گروهان اول از دژ به فرماندهی حیدر هوشیاریان پاکسازی نخلستان را تا عمق ادامه بدهیم هنگام غروب گروهان اول از دژ به سمت نخلستان رفت صدای تیرهای سبک بالا گرفت همان‌جا هوشیاریان مجروح شد از آنجا معاون من عباس علافچی فرماندهی گروهان اول را به عهده گرفت 🔗 ادامه دارد .. 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۷م 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۶. هنگام غروب گروهان اول از دژ به سمت نخلستان رفت صدای تیرهای سبک بالا گرفت همان‌جا هوشیاریان مجروح شد از آنجا معاون من عباس علافچی فرماندهی گروهان اول را به عهده گرفت عراقی‌ها پشت نخل‌ها وول می‌خوردند جلو می‌آمدند اما نرسیده به دژ با آتش بچه‌ها زمین‌گیر می‌شدند و عقب می‌رفتند گروهان عباس علافچی از سمت راست نخل‌ها به دشمن جناح داده بود و داشتند دور می‌خوردند سعید اسلامیان گفت: "خوش‌لفظ! پشت سرم بیا!" از انتهای سمت چپ دژ تا سمت راست از وسط کانال عبور کردیم بیشتر مسیر کانال از اجساد عراقی‌ها بسته شده بود به ناچار پا روی آنها می‌گذاشتیم و عبور می‌کردیم به انتهای دژ رسیدیم جایی که بچه‌های لشکر سیدالشهدا مستقر بودند فرمانده گردان ما سالار آبنوش هم آن‌جا بود سعید یک لحظه از دژ بالا رفت به اندازه یک چشم‌به‌هم‌زدن نگذشت که یک عراقی از پشت نخل رگباری به سمت او گرفت تیر به کشاله ران او خورد سعید حتی خم هم نشد مثل شیر بالای دژ ایستاد و رجز خواند: "بچه‌ها بزنیدشان! امانشان ندهید!" تیربارچی‌ها نخلستان را به تیربار بستند عراقی‌ها باز هم پشت نخل‌ها سنگر گرفتند یکی از بچه‌های لشکر سیدالشهدا پرسید: "این اخوی کیست؟! عجب سر نترسی دارد!!!" من هم باد به غبغب انداختم و گفتم: "این یل لشکر ماست!" سعید صدای مرا شنید و گفت: "خوش‌لفظ! لوس نشو." همان جا با مسئول محور لشکر ۱۰ هماهنگ کرد که نیروهای گروهان یک را که جلو رفته‌اند مبادا به اشتباه بزنند خواستیم برگردیم؛ پرسیدم: "حاج سعید! نمی‌خواهی پایت را ببندم؟!" لبخند با صورت او گره خورده بود با همان تبسم همیشگی گفت: "خیلی داری شلوغش می‌کنی." آفتاب نزده بود که باقیمانده گروهان یک از نخلستان برگشتند حالا با بالا آمدن خورشید نوبت عراقی‌ها بود که شانس‌شان را برای بازپس‌گیری دژ امتحان کنند اول با خمپاره ۱۲۰ شروع کردند متربه‌متر کانال را از ابتدا تا انتها می‌زدند کم‌کم کاتیوشا و توپخانه سنگین هم به آن اضافه شد نوبت به خمپاره‌های سبک ۶۰ میلیمتری که رسید با خودم گفتم؛ "شاید نیروهای پیاده آنها جلو بیایند و شاید هم این یک آتش تهیه سنگین باشد!" نخلستان متراکم فرصت مانور تانک‌ها را به آن‌ها نمی‌داد آتش به حدی سنگین بود که حتی اگر عراقی‌ها تا لب دژ می‌آمدند، تیری از جانب ما به سمت آن‌ها شلیک نمی‌شد بچه‌ها داخل کانال مچاله شده بودند و منتظر که هر لحظه خمپاره یا توپی کنارشان منفجر شود من، امیر خانزاده و حسین یلفانی تنها نفراتی بودیم که طول کانال را می‌رفتیم و می‌آمدیم گاهی نیم‌نگاهی به سمت مقابل می‌انداختیم کم‌کم کانال از حجم انفجارها تخریب شد و مسیر مسیری را که در ابتدا بدون خم شدن می‌رفتیم؛ خمیده و حتی سینه خیز عبور می‌کردیم چشممان به آسمان بود که کی از زوزه خمپاره‌ها کم می‌شود؛ غافل از آنکه تازه اول ماجرا است ساعت ۹ صبح سروکله هلیکوپترهای عراقی پیدا شد هلیکوپتر اول ۳۰ متری زمین و ابتدای دژ ایستاد مطمئن بود که حتی یک قبضه دوشکا در خط نیست که به طرف او شلیک کند سهرابی اولین تیربارچی بود که از داخل کانال با گرینوف به سمت آن شلیک کرد اما پیش از او هلیکوپتر چند راکت به سمت کانال فرستاد سهرابی همان کارگر ساده‌ای بود که قرار گذاشته بودیم پس از دو روز به خانه‌اش برگردد؛ ولی همان‌جا به آسمان پرکشید 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۸م 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۷. سهرابی همان کارگر ساده‌ای بود که قرار گذاشته بودیم پس از دو روز به خانه‌اش برگردد؛ ولی همان‌جا به آسمان پرکشید تیربارچی دوم از فاصله‌ی دورتر می‌زد اما او و کمک‌تیربارچی هم با انفجار راکت هلیکوپتر از داخل کانال به بیرون پرتاب شدند دستم هنوز زخم بود و پانسمان داشت نمی‌توانستم حتی با سلاح سبک تیراندازی کنم فقط شاهد افتادن بچه‌ها بودم و کاری ازم بر نمی‌آمد هلیکوپتر اول که تمام راکت‌هایش را زد، دومی آمد و سومی و ... آنقدر موشک هلیکوپتر داخل کانال‌ها خورده بود که می‌توانستم موقع شلیک موشک‌ها تعداد آنها را بشمارم یک، دو، سه؛ تا ۱۴ را می‌شمردم موشک چهاردهم که به سمت ما می‌آمد لانچر زیر هلیکوپتر خالی می‌شد و برمی‌گشت و هلیکوپتر بعدی می‌آمد دیگر ما چند نفر هم جابه‌جا نمی‌شدیم با بی‌سیم فقط به آبنوش که انتهای دژ بود می‌گفتم: "بچه‌های من بیشترشان یا سراغ شامخی را می‌گیرند یا رفته‌اند موقعیت هادی‌پور! کاری کن!" او هم به فرمانده لشکر اطلاع می‌داد اما هرکس هم جای ما می‌آمد سرنوشتش همین بود بیسیم را پشتم انداختم به بی‌سیم‌چی هم گفتم با من نیا دنبال سعید اسلامیان بودم کانالی که دیشب از اجساد عراقی‌ها پر بود از پیکر شهیدان که روی عراقی‌ها افتاده بودند انباشته شده بود دلم نمی‌آمد پا روی آنها بگذارم و رد شوم اما راه دیگری هم نبود در مسیر سیمای نورانی آن بسیجی نوجوان یعنی بهادربیگی را دیدم تیر از وسط پیشانیی‌اش خورده بود آن طرف‌تر پیکر شهید احمد حقجو را که چند بار خمپاره روی بدن پاره‌پاره‌اش خورد تا آن روز خودم را جلوی دشمن جلوی دشمن تا این اندازه دست‌بسته و ناتوان ندیده بودم صدایم پشت بی‌سیم می‌لرزید عصبی بودم از خودم! از عراقی‌ها! و حتی از فرماندهان لشکر چشمم باز به سعید اسلامیان و ناصر قاسمی افتاد با بی‌سیم با عقب صحبت می‌کرد وقتی تماس تمام شد، رو کرد به ناصر قاسمی و گفت: "نشد! زدنش!" پیدا بود که خبر ناامید کننده‌ای را شنیده است قاسمی پرسید: "چطوری؟! کجا؟!" گفت: "نرسیده به دژ زدنش! رفیعی هم شهید شد" این خبر، امید همه را برای رهایی از هلیکوپترها ناامید کرد دوباره بیسیم صدا کرد گوش همه به صدای سیدمسعود حجازی فرمانده طرح و عملیات لشکر بود خبر داد که تا غروب مقاومت کنید؛ گردان ۱۵۸ جانشین گردان شما می‌شود یک ساعت گذشت من همان جا ماندم داخل کانال کنار سنگر فرماندهان محور اکبر امیرپور فرمانده گردان ۱۵۸ به همراه یک نفر برای توجیه خط آمدند مطمئن شدم که او و نیروهایش جایگزین نیروهای باقی‌مانده ما خواهند شد آتش مجال نمی‌داد، اسلامیان و بقیه او را خوب به موقعیت دژ توجیه کنند آن‌جا جنگ تن با آتش بود یک آتش یک طرفه حلقه کوچک ما داخل کانال هدف خوبی برای راکت‌های هلیکوپتر بعدی بود 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۵۹م 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۸. آن‌جا جنگ تن با آتش بود یک آتش یک طرفه حلقه کوچک ما داخل کانال هدف خوبی برای راکت‌های هلیکوپتر بعدی بود این بار راکت از زیر هلیکوپتر رها شد کانال را شکافت ... و میان ما منفجر شد موج مرا بالا برد و چرخاند و با سر روی دیواره کانال کوبید جلوی من دو نفر افتاده بودند و پشت سرم هم دو نفر نفرات جلو را تکان دادم وحدتی و ناصر قاسمی در جا شهید شده بودند عقب‌تر از من هم یکی افتاده بود گیج بودم و چشمم سیاهی می‌رفت او را درست نشناختم ولی کنار او سعید اسلامیان نشسته بود زل زده بود توی چشمان من انگار نه انگار که اینجا معرکه آتش و جهنم نهرجاسم است اول فکر کردم می‌خواهد به من موج گرفته روحیه بدهد که کار سعید همیشه تزریق انرژی به دیگران بود اما وقتی چشمانم را مالیدم دیدم استخوان زانوی او گوشتش را شکافته و سفیدی استخوان کلفت و قلم شده او از روی زانویش پیداست آخ هم نمی‌گفت فقط نگاه می‌کرد شاید بیشتر از وضعیت خودش نگران سقوط دژ پس از خود بود به سختی تا لب کانال بالا بردمش وزنش بیش از صدکیلو بود موج انفجار گاهی زمین و آسمان را روی سرم می‌چرخاند و روی او می‌افتادم به هر مشقتی بود او را لب کانال گذاشتم و تا قبل از اینکه خمپاره یا موشک بعدی فرود بیاید او را به سمت پایین دژ غلطاندم چهار متر از بالا تا پایین دژ غلطید باز هم دریغ از یک آخ دو نفر پشت دژ نشسته بودند آنها تنها، با خودرو، به خط آمده بودند ولی از شدت انفجارها جرات نمی‌کردند که برگردند سرشان داد زدم: "این حاج سعید است! اگر نبریدش عقب می‌گویم اعدامتان کنند!" یکیشان با غیظ و غضب گفت: "تو را می‌شناسیم هم حاج سعید را! نیاز به تهدید نیست. می‌بریمش." به محض حرکت خودرو چند راکت شلیک شد ولی خودرو جان سالم به در برد و از معرکه گریخت حالا آن‌قدر سرگیجه و تهوع داشتم که به سختی از دژ بالا رفتم و داخل کانال افتادم چند نفر از بسیجی‌ها داخل کانال با حمیدزاده جر و بحث می‌کردند آنها اصرار می‌کردند که باید برگردند و حمیدزاده مانع‌شان می‌شد اولین بار بود دلم با بچه‌هایی همراهی می‌کرد که از عقب‌نشینی حرف می‌زدند اما همه باید از مافوق اجازه می‌گرفتند حمیدزاده حرف آخر را می‌زد و من با او رودروایستی داشتم چرخیدم و به انتهای دژ رفتم حجت ایزدی را دیدم خواستم بپرسم سالار آبنوش را ندیدی که یک توپ زمانی بالای سرمان منفجر شد ترکش توپ فک حجت ایزدی را شکافت و در لحظه خون آن روی صورت من پاشید حرفم را خوردم دیدن آدم‌های درب‌وداغان و لت‌وپار آنقدر سنگ‌دلم کرده بود که دیگر به جراحت نیروهایم اهمیتی نمی‌دادم جای قبلی فرمانده گردان سمت راست در انتهای دژ بود بی‌سیم را کنار انداختم به جایی که حدس می‌زدم آنجاست رفتم باید از او کسب تکلیف می‌کردم چشم گرداندم پیرمردی که قبلاً در همدان دیده بودم نگاهم را جلب کرد 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۰م 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۹. به جایی که حدس می‌زدم فرمانده گردان آنجاست رفتم باید از او کسب تکلیف می‌کردم چشم گرداندم پیرمردی که قبلاً در همدان دیده بودم نگاهم را جلب کرد حاج‌رستم حاجی‌بابایی بود شیرمردی که دو فرزندش را در راه خدا داده بود و حالا با چند نفر؛ بی‌خیال توپ و خمپاره گونی‌ها را از خاک پر می‌کرد برای حفظ جان بچه‌ها، بالای کانال می‌برد او هم‌شهری فرمانده گردان ما سالار آبنوش بود ازش پرسیدم؛ حاجی آبنوش کجاست؟! با دست سنگری را در سینه پشت دژ نشان داد که از اصابت مستقیم راکت هلیکوپتر و خمپاره در امان بود. از دژ پایین رفتم سالار را که دیدم حس یتیمی را داشتم که پدر و مادر و همه خانواده‌اش را از دست داده است و برای یک بزرگتر درد دل می‌کند: "حاجی! بیشتر بچه‌هایم شهید شده‌اند! دیگر کسی نمانده که از دژ حفاظت کند! اگر عراقی‌ها بالا بیایند کسی مقابلشان نیست!" گفت: "می‌دانم. اما تا شب باید صبر کنیم تا نیروی کمکی بیاید." باز اصرار کردم: "کسی نمانده؛ از ۱۲۰ نفر شاید ..." بی‌سیم را روشن کرد رفت روی فرکانس فرمانده لشکر وضعیت را یک‌بار دیگر برای او گفت اما حرف حاج‌مهدی کیانی یک کلام بود: "تکلیف است که بمانید!" نمی‌دانم چرا؟! شاید اثر موج انفجار بود شاید هم تاثیر از دست دادن این همه رفیق و عزیز که گوشی را از دست سالار آبنوش گرفتم و به فرمانده لشکر گفتم: "کسی نمانده! ما تنها هستیم" فرمانده گفت: "اگر ترسیدی ..." پاک قاطی کردم و جواب تندی به فرمانده لشکر دادم آبنوش هم گفت: "من می‌مانم! تو اگر می‌خواهی با نیروهایت برگرد. اما برو پیش حاج‌مهدی" دوباره داخل کانال رفتم طول آن را طی کردم نمی‌خواستم لحظه‌ای درنگ کنم و چشمم به پیکر غرق به خون بچه‌ها بیفتد اگرچه داشتم از غصه منفجر می‌شدم؛ دو نفر را سرپا دیدم اولی امیر خانزاده بود ‌که گفت: "من همین‌جا می‌مانم و بر نمی‌گردم" دومی هم طهمورثی پیک من بود که گفت: "جناب فرمانده! حالا باید چه کار کنیم؟!" خنده تلخی کردم: "کسی نمانده تا من فرمانده‌اش باشم!" پشت سر من به راه افتادند همان زمان بود که گروهانی از لشکر سیدالشهدا از عقب، به دژ رسیدند انگار خون تازه‌ای در کالبد ما دمیده شد از بالای دژ آخرین نگاه را به انبوه جنازه‌ها انداختم نگاهم روی نخلستان‌های چپ و راست دژ ماند همان نخلستانی که قبل از آمدن ما کاکل نخل‌هایش به ما می‌خندید اما حالا تماماً بی‌سر شده بودند و تا کمر سوخته با خانزاده و طهمورثی به حالت دویدن سه کیلومتر مسیر را از دژ و نهر جاسم تا شهرک دوعیجی و مقر فرمانده لشکر رفتیم داخل سنگر فرماندهی شدم پتو را کنار زدم حاج مهدی و دو سه نفر دیگر مقابل چند بیسیم نشسته بودند از لحن و حاضر جوابیم سرم را پایین انداختم ولی حرفم را زدم: "حاج آقا! از یک گروهان نیرو فقط من هستم و دو نفر که بیرون ایستاده‌اند!" منتظر بودم حاج مهدی سرم داد بزند و سرزنشم بکند به آرامی جواب داد: "می‌دانم!" دیگر حرفی نزدم و برگشتم دنبال یک وسیله بودیم که به ابوشانک برگردیم هیچ خودرو یا موتوری از سنگینی آتش دشمن جرات ایستادن نداشت یک کمپرسی توجهم را جلب کرد به سمتش رفتم ولی ای‌کاش نمی‌رفتم و آن صحنه را نمی‌دیدم 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۱م 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۱۰. دنبال یک وسیله بودیم که به ابوشانک برگردیم هیچ خودرو یا موتوری از سنگینی آتش دشمن جرات ایستادن نداشت یک کمپرسی توجهم را جلب کرد به سمتش رفتم ولی ای‌کاش نمی‌رفتم و آن صحنه را نمی‌دیدم آن طرف کمپرسی یک لودر با بیل شهدا را برمی‌داشت و داخل کمپرسی می‌ریخت حتماً نیرویی نبود که آنها را تخلیه کند اگر بود باران آتش این فرصت را از آنها می‌گرفت وقتی به ابوشانک رسیدیم حال حضرت زینب در شام غریبان برایم تداعی شد اگر در مرحله اول عملیات ۱۲۰ نفر رفتیم و ۴۵ نفر برگشتیم؛ این بار از ۱۲۰ نفر فقط ۹ نفر مانده بودیم آنقدر دلم تنگ شده بود که حتی گریه هم نمی‌کردم بغضی گلوگیر راه نفسم را بسته بود حیرت و بهت بر جانم مستولی شده بود و بقیه هم مثل من بودند چند نفری از گروهان دوم هم برگشتند، اما نه حال دعا بود و نه سفره وحدت تصویر حنابندان بچه‌ها در شب عزیمت یکی‌یکی مقابل چشمم آمد تک‌تک آن‌ها پاره‌های تن من بودند که پیکرهای‌شان در خط مانده بود یاد سهرابی و بهادربیگی که افتادم سر به نخلستان گذاشتم تنها میان نخل‌ها بلندبلند گریستم بمباران بی‌سابقه شهرها همزمان با عملیات کربلای ۵ آغاز شده بود دشمن برای شکستن اراده مردم و ایجاد تشویش و نگرانی در میان رزمندگان دیوانه‌وار همدان را بمباران می‌کرد هر روز خبر می‌رسید که بسیاری از مردم به کوه و بیابان پناه برده‌اند و آنها که مانده‌اند روزی دوسه بار بمباران می‌شوند برای من از دست دادن بیشتر نیروهایم در مرحله دوم عملیات کربلای ۵ به قدری سنگین بود که هیچ خبری از خانواده نمی‌گرفتم فقط دلم خوش بود که جعفر در کنار آن‌هاست چند روز بعد از طرف فرماندهی دستور آمد که برای سازماندهی جذب نیروی جدید می‌توانیم به همدان برویم چندان تمایلی به رفتن نداشتم اما علاءالدین حبیبی و حاجی‌مختاران از تدارکات آمدند و گفتند: "علی! در همدان شایعه شده که همه نیروهای گردان ۱۵۴ شهید شده‌اند!خوب است سری به خانه بزنی." وقتی به خانه رفتم خوشحال شدم که خانواده شهر را ترک نکرده‌اند با اینکه شایعه بود من هم جز شهدای گردان هستم اما مادرم باور نکرده بود او به جعفر گفته بود می‌دانم علی همین روزها می‌آید یک روز در همدان بودیم که شهر دو مرتبه بمباران شد شرایط حتی برای سرکشی به خانواده شهدا فراهم نبود لذا به پیشنهاد حاجی‌مختاران و علاءالدین حبیبی برای سرکشی به مجروحان به شهرهای اصفهان و شیراز و یزد رفتیم حاجی‌مختاران هنوز عزادار محمد بود کمتر از ۴۰ روز از شهادت پسرش می‌گذشت ولی می‌خواست روحیه خراب مرا احیا کند: "چقدر توی سپاه نان و سیب زمینی بخوریم؟! برویم یک چلوکبابی دلی از عزا در بیاوریم ." پرسیدم: "به چه حساب؟!" گفت: "خیرات برای پسرم محمد." بعد از دیدن مجروحان یک راست از شیراز عازم جنوب شدیم و به پادگان شهید مدنی دزفول رفتیم تا آمدن نیروهای جدید فرصت مناسبی بود که از شر خونابه و عفونت دستم خلاص شوم صبح و بعدازظهر پنیسیلین می‌زدم تا حسابی چرک‌ها خشک شد حالا فقط یک انگشت نیم بند داشتم که با آن می‌شد ماشه تفنگ را چکاند چند روز بعد؛ ۱۰ اتوبوس پر از نیرو آمد شوروحال و جنب‌وجوش باز به تن مرده پادگان برگشت عباس علافچی هم همراه آن‌ها بود فرمانده گردان ما حاج رضا زرگری با تنی زخمی دوباره علم فرماندهی گردان را بر دوش گرفت با ساختار جدید عباس، فرمانده یک گروهان شد و من فرمانده گروهان دیگر و محمد جهانی به جای عباس معاون من شد 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۲م 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۱۱. فرمانده گردان ما حاج رضا زرگری با تنی زخمی دوباره علم فرماندهی گردان را بر دوش گرفت با ساختار جدید عباس، فرمانده یک گروهان شد و من فرمانده گروهان دیگر و محمد جهانی به جای عباس معاون من شد هر دو سوار بر موتور برای توجیه و دیدن منطقه جدید برای انجام مرحله سوم عملیات کربلای ۵ عازم شدیم مکان عملیات حدفاصل منطقه مرحله اول یعنی کانال پرورش ماهی و منطقه مرحله دوم یعنی نهر جاسم بود جایی که گردان قاسم‌بن‌الحسن آنجا را گرفته بود ولی به دلیل عدم الحاق با لشکر مجاور بین‌شان شکافت و فاصله افتاده بود در مسیر رسیدن به خط، جلوتر از ما، یک کمپرسی پر از نیرو می‌رفت توپ و خمپاره مثل همیشه می‌ریخت عباس علافچی پشت موتور داد می‌زد: "علی گازش را بگیر، رد شو! باید سریع‌تر برسیم به خط." همین که آمدم از کنار کمپرسی عبور کنم موشک کاتیوشایی داخل اتاق کامیون فرود آمد با انفجار آن چند نفر به بیرون پرتاب شدند یکی با دست‌وپای قطع شده جلوی لاستیک موتور افتاد ما هم از ضرب انفجار کنار او چپ کردیم صدای ناله مجروحان از داخل کامیون بلند بود از اتاقک بالا رفتم نگاهم به کف آن افتاد قریب ۲۵ نفر آش‌ولاش افتاده بودند بقیه هم مجروح و بی‌حرکت باید کاری می‌کردم باز عباس از همان پایین داد زد: "علی! بجنب. باید قبل از تاریکی هوا خط را ببینیم." شهدا و مجروحان را رها کردیم و به سمت خط راندیم خاکریزی نیمه تمام بود که سمت راست آن را ‌بچه‌های لشکر نجف تامین می‌کردند ما باید خاکریز را تا جایی که تمام می‌شد و به دشت می‌رسید از نیرو پر می‌کردیم تا رسیدن نیروهای گردان ما ‌بچه‌های گردان قاسم بن الحسن باید آنجا می‌ماندند سریع برگشتیم عقب به بچه‌ها گفتیم تجهیزات خود را برای شب آماده کنند با عباس یکی‌یکی تجهیزات نیروها را بررسی کردیم هنوز غروب نشده بود که عباس آمد بی‌مقدمه گفت: "بهرام عطاییان شهید شد!" زیر و رو شدم اگر می‌گفتند تمام اعضای خانواده‌ات در بمباران شهید شده‌اند این‌قدر بی‌طاقتم نمی‌کرد عباس علافچی گفت: "می‌گویند توی بمباران همین نزدیکی شهید شده! باید برویم ببینیمش." عباس که نمی‌خواست حتی یکی‌دو دقیقه بالای سر آن ۲۵ نفر در حادثه انفجار کاتیوشا داخل اتاقک کمپرسی باشیم، حالا اصرار داشت که بیا تا قبل از حرکت گردان پیکر بهرام را ببینیم حتماً احساس می‌کرد ارتباط شدید عاطفی من با بهرام روی رفتارم با بچه‌های گردان تاثیر می‌گذارد دوباره با لحنی که بوی غربت می‌داد گفت: "علی! من و تو و بهرام یک روح در سه بدنیم. حالا که یک قطعه از تن ما، این نزدیکی افتاده بیا سری به او بزنیم!" صورتم را رو به آسمان گرفتم و چشمانم را بستم: "نمی‌آیمَ تو برو و زود برگرد." عباس راه افتاد قطره اشکی گوشه چشمم غلطید رفتم و برای چندمین بار وصیت نامه نوشتم عباس برگشت و یک شال سبز رنگ و یک قرآن آغشته به خون بهرام را مقابلم گذاشت و گفت: "این شال بهرام است که دوست داشتی به تو برسد. حالا رسید." تار و پود شال سبز بوی بهرام را می‌داد شال را بوسیدم و روی چشمانم گذاشتم قرآن را باز کردم خونی و خیس بود چند آیه خواندم و آرام شدم آنقدر آرام که بهرام را با آن لب همیشه خندانش کنارم دیدم 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۳م 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۱۲. قرآن را باز کردم خونی و خیس بود چند آیه خواندم و آرام شدم آنقدر آرام که بهرام را با آن لب همیشه خندانش کنارم دیدم بعد از اقامه نماز و صرف یک شام مختصر به راه افتادیم باران می‌بارید و گل‌ولای مانع از حرکت سریع خودروها بود همزمان دشمن تنها جاده منتهی به خط مقدم را زیر آتش گرفته بود به جایی رسیدیم که تانک‌های خودی میان گل گیر کرده و راه را بسته بودند حضور تانک‌ها نشان از این داشت که اینجا جنگ تانک‌هاست وقتی به خط رسیدیم؛ علی‌آقا فرمانده اطلاعات عملیات لشکر را دیدیم که نیروها را در خط سازماندهی می‌کرد جبهه عجیب و غریبی بود هم از روبرو تیر می‌آمد و هم از راست و هم از پشت سر با مجروحیت دوباره فرمانده گردان حاج رضا زرگری؛ سالار آبنوش به لودرچی‌ها گفت از هر طرف که تیر می‌آید به همان سمت خاکریز بزنند سه لودر جانانه زیر آتش تیر و تیربار عراقی‌ها خاکریزی نیم دایره‌ای زدند که بعدها به خاکریز عصایی معروف شد حماسه لودرچی‌ها باعث شد که همان شب بچه‌ها به سه طرف آرایش بگیرند گروهان من از ابتدای خاکریز تا سمت چپ را پر کرد و گروهان عباس علافچی قسمت قوسی و عصایی خاکریز یعنی پشتِ سرِ ما را تامین می‌کرد توصیه‌ام فقط به بچه‌ها این بود که تا صبح نشده سنگرهای محکمی پشت خاکریز برای مقابل با پاتک دشمن آماده کنند در این فاصله نیروهای پیاده عراق از سمت مقابل ما چند چند خیز برای زدن خاکریز برداشتند اما با رگبار بچه‌ها زمین‌گیر شدند حالا زخم انگشتم آنقدر خوب شده بود که خودم چند نوار فشنگ تیربار گرینوف را روی آن‌ها خالی کنم دشمن تا آن ساعت از منور اصلاً استفاده نکرد می‌دانستم که گزینه اول آنها تا روشن شدن آفتاب تک شبانه است لذا هر یک ربع یک کلت منور به آسمان می‌زدم هوا که روشن شد بچه‌ها آن‌ها را که گاهی تا چند متری خاکریز آمده بودند می‌دیدند و می‌زدند نزدیک صبح بود که اولین منورهای عراقی بالا رفت پیام این منورها این بود که از حملات پی‌درپی شبانه طرفی نبسته‌اند و حالا نوبت تک زرهی رسیده است بچه‌ها در همان حالت اضطرار نماز صبح را خواندند که دیدم در سمت راست ما به فاصله ۲۰۰ متری حدود ۴۰ دستگاه تانک به ستون حرکت می‌کنند و بی‌توجه به ما در حال دور زدن خاکریز عصایی‌اند آن‌ها دقایقی بعد به شکل دشتبان مقابل گروهان عباس علافچی آرایش گرفتند با دمیدن صبح اولین تیرهای تانک به سینه خاکریز عصایی نشست ثقل آتش جنگ آن‌جا بود که عباس و ۱۲۰ نفر نیروی بسیجی‌اش پشت یک خاکریز کوتاه نشسته بودند و سمت تانک‌ها آرپی‌جی می‌زدند نگاه من و بچه‌هایم به سمت دشتی بود که هیچ تانکی نبود عراقی‌ها درست فهمیده بودند که اگر دهانه خاکریز عصایی را از پشت بگیرند ما نیز در چنگ آن‌ها خواهیم بود دلم می‌خواست که بخشی از تانک‌ها سمت ما بودند و فشار از عباس کم می‌شد اما عباس و گروهانش سینه‌به‌سینه تمام تانک‌ها ایستاده بودند شاید برای هر سه نفر یک تانک شلیک می‌کرد تیر تانک‌ها گاهی از محل از خاکریز استقرار گروهان عباس رد می‌شد و از پشت به خاکریز ما می‌خورد تیربارهای تانک هم همین‌طور ما هم اگر می‌خواستیم به سمت آن‌ها شلیک کنیم بیش از همه، نیروهای عباس در معرض تیرمان قرار می‌گرفتند 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۴م 📒 فصل دوازدهم 🔶🔸پاره‌های تنم در شلمچه ۱۴. برای تیمم خم شدم کف دست‌ها را روی خاک گونی‌ها کوبیدم که ضرب یک تیر از زمین بلندم کرد و روی خاک افتادم تیر از کالیبر تانک‌های عقبی شلیک شده و پهلویم را شکافته و به استخوان ستون فقراتم خورده بود جایی بیخ گوش نخاع بوی گرم خاک که میان دماغم پیچید خودم را میان بهرام و عباس دیدم کلمات شهادتین داشت بر زبانم جاری می‌شد که دستم به پهلویم خورد شکاف تیر به اندازه‌ای باز بود که دستم داخل کمرم می‌رفت همه این‌ها نشانه این بود که هنوز زنده‌ام می‌شنیدم که سرابی داد می‌زد: "حاج علی شهید شد!" مدام این را تکرار می‌کرد گفتم: "ناصر! چیزی نشده! گلوله به کمرم خورده. داد نزن." سریع یک چفیه آورد و دور تا دور کمرم بست همان لحظه چفیه را حجم خون فرا گرفت پشت خاکریز؛ کنار شهدا؛ ازحرکت افتاده بودم پاهایم بی‌حرکت بود اما انگشتانم داخل پوتین تکان می‌خورد دوست داشتم کنار شهدا بمانم کنار آنها و عباس و بقیه‌ی بچه‌هایی که با خون؛ خاکریز عصایی را حفظ کردند و تانک‌ها را عقب زدند اتفاقی بود و شاید باورنکردنی در آن وضعیت؛ سروکله کسی با تیوتا پیدا شود سعید بادامی فرمانده گردان مهندسی رزمی بود که خودش یک تویوتا الوار برای سقف سنگرها تا کانون آتش آورده بود الوارها را که خالی کرد؛ بچه‌ها پشت تویوتا را پر از شهید کردند من را جلو و کنار او نشاندند از خاکریز عصایی بیرون نرفته بود که تانک‌ها به سمتش شلیک می‌کردند مانور می‌داد و با مهارت می‌راند که ناگهان یکی از شهدا از پشت ماشین به بیرون پرتاب شد من از درد بیهوش شدم وقتی به هوش آمدم قیچی دست یک بهیار بود داشت پانسمان‌هایم را می‌برید کلت منور و نارنجک‌ها را از کمرم جدا کرد یک بسیجی همان‌جا آمد لخته‌ی خون را از روی آن‌ها پاک کرد و گفت: "می‌‌خواهم بروم خط! این‌ها به درد من می‌خورد." باز از هوش رفتم کسی زیر پایم را قلقلک می‌داد و می‌گفت الحمدلله نخاعش قطع نشده چپ و راست را نگاه کردم کف یک بیمارستان خوابیده بودم که پر بود از مجروح مثل من دراز به دراز خوابیده بودند و ناله می‌کردند 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۵م 📒 فصل سیزدهم 🔶🔸همه برادران من ۱. از بیمارستان اهواز به فرودگاه بردنمان داخل هواپیمای سی۱۳۰ که خوابیدیم صدای آژیر قرمز بلند شد هواپیماهای عراقی بالای آسمان بودند مجروحان ایرانی و مجروحان عراقی قاطی هم از شیشه سی۱۳۰ بیرون را نگاه می‌کردیم بالاخره آژیر سفید زدند و هواپیما بلند شد برای دومین بار از درد از هوش رفتم وقتی به هوش آمدم؛ پرسیدم: "اینجا کجاست؟" گفتند: "بیمارستان شهید فقیهی شیراز" یادم آمد که یکی‌دو هفته پیش به همراه علاءالدین حبیبی و حاجی‌مختاران به همین بیمارستان آمده بودیم از بدنم عکس گرفتند دکتر بالای سرم گفت: "شانس آورده‌ای تیر نخورده به نخاعت؛ ماشالله ماشاالله کلکسیون تیر و ترکش هم که هستی!؟" روز سوم بود که وقتی دکتر پیش دانشجویان پزشکی برم گردانده بود و دستش را تا مچ داخل زخمم کرده بود مادرم با جعفر از راه رسید جعفر مادرم را بیرون برد دکترها که رفتند آمدند بالا یه سرم انتظار داشتم مادرم حرفی بزند؛ اما جعفر سر گلایه را باز کرد: "داداشی رسمش نبود مرا از عملیات جا بگذاری!" گفتم: "تازه می‌شدی مثل من؛ آن وقت زخم مامان می‌شد دوتا!" چند روز بعد دوره درمان شروع شد عمل پشت عمل از بیمارستان فقیهی شیراز به بیمارستان مهر تهران و از آن‌جا به بیمارستان اکباتان همدان از آن‌جا دوباره به بیمارستان نورافشار تهران از بخت بدم خوابیدم پیش کسی که منبع انرژی مثبت بود کنار سعید اسلامیان وقتی مرا دید خندید و گفت: "بگذار بروی اتاق عمل و برگردی و خوب بشوی؛ آن‌وقت برایت می‌گویم، مجروح را چطور باید عقب بفرستی!" دکترها پشت سر هم عوض می‌شدند مشاوره می‌کردند اما عمل من ریسک بالایی داشت احتمال قطع نخاعم می‌رفت حالا متوجه شدم که چرا دائماً بیمارستان عوض می‌کنم وقتی پدر و عمویم سراغم آمدند، روی ویلچر برای نماز جمعه می‌رفتم بعد از مدتی جعفر به جبهه رفت و علی‌آقا او را جذب اطلاعات عملیات کرد از خاکریز عصایی سهم من یک عصا شد عصایی که هر روز به دست می‌گرفتم و سرتاسر کوچه‌ را می‌رفتم و برمی‌گشتم پاک خانه نشین شده بودم توی کوچه هم خیلی خودم را آفتابی نمی‌کردم وقتی چشمم به در و همسایه‌های بغلی یعنی خانواده عباس علافچی و بهرام عطائیان می‌افتاد، عصا زنان به خانه برمی‌گشتم آخرین بار که برای بستری به بیمارستان رفتم طوبی‌خانم مادر بهرام و فاطمه‌خانم مادر عباس به عیادتم آمدند سرم پایین بود از روی‌شان خجالت می‌کشیدم آن‌دو آن‌قدر با محبت و گرمی برخورد کردند که بیش‌ازپیش شرمنده شدم هردو مثل هم حرف می‌زدند طوبی‌خانم می‌گفت: "علی‌آقا تو را که می‌بینم انگار بهرام را دیده‌ام!" فاطمه‌خانم هم: "تو از اول برای من مثل عباس بودی!" بعد از مدتی عصا را کنار گذاشتم جعفر دستم را خواند پیشدستی کرد: "ببین داداش! غیر از این که برادر بزرگم هستی، پیشکسوت من هم هستی. اصلاً پای مرا تو به جبهه باز کردی! گفتی برگردم همدان؛ گفتم چشم. آمدم و از کربلای ۵ جا ماندم. حالا باید جبران کنی و تا زخمت خوب بشود پیش مامان باشی. خوب که شدی می‌آیم و تا خود جبهه کولت می‌کنم." 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۶م 📒 فصل سیزدهم 🔶🔸همه برادران من ۲. خبر داشتم که لشکر از جنوب به جبهه‌ای در شمال‌غرب رفته منطقه‌ای کاملاً کوهستانی که بدن چابک و آماده می‌خواهد؛ حال آن‌که من حتی قادر نبودم از پله‌های مسجد بالا بروم گفتم: "برو به امان خدا" جعفر رفت وقت رفتن گفت: "نمی‌توانم جای شما را در اطلاعات-عملیات پر کنم ولی ..." حرفش را قطع کردم: "اطلاعات چرا!؟ مگر تخریب نمی‌روی؟!" گفت: "علی‌آقا فرمانده اطلاعات آمد سراغم و گفت: حالا که برادرت تحت درمان است تو جای خالی‌اش را در اطلاعات پر کن" شوق و اندوه توأمان در دلم نشست شوق حضور جعفر در اطلاعات-عملیات و غم‌واندوه خانه‌نشینی و دوری از محیط آکنده از اخلاص جبهه و بچه‌های اطلاعات جعفر رفت اما خیلی زود برگشت این بار به جای من با مادر حرف زد او را راضی کرد که برایش زن بگیرد تا چند روز کارشان این بود که با موتور من به خواستگاری بروند چند روز طول کشید تا این‌که کسی پیدا شد که با شرایط جبهه و جنگ جعفر کنار بیاید مادرم خیلی خوشحال بود پیش خاله‌ام که پسرش را در راه خدا داده بود شادی‌اش را پنهان می‌کرد جعفر هم نمی‌خواست در میان کوچه و محل و همسایه که بیشترشان داغدار بچه‌هایشان بودند سوروسات عروسی راه بیندازد به من گفت: "داداش از روی شما شرمنده‌ام! شما که خیلی کارها برای من کرده‌اید. می‌شود یک ماشین پیدا کنی و خیلی بی‌سروصدا مراسم عروسی را برپا کنی؟ آخر با موتور که نمی‌شود عروس را آورد." از نجابتش لذت می‌بردم آن‌چه را که نمی‌توانست به مادرم و خواهرم بگوید؛ راحت با من در میان می‌گذاشت رفتم و از یکی از دوستان یک پژوی قدیمی ۴۰۵ گرفتم اسم او علی اجاقی و از بچه‌های آغازین جنگ بود از دوستان مشترک من و جعفر آنقدر نزدیک و صمیمی که به رفقای جعفر گفته بود: "می‌خواهم ماشین را از نو رنگ بزنم. مجازید هر چقدر که می‌خواهید به ماشین بزنید!" شب عروسی من شدم راننده جعفر و عروس‌خانم عقب نشستند هنوز از سر کوچه نپیچیده بودیم که سروکله چند ماشین پیدا شد افتادند پشت سرمان من و جعفر متحیر مانده بودیم جلودارشان عبدالرضا ترکمان بود که با یک خودروی وانت بزرگ جلوی‌مان پیچید و اولین ضربه را با سپر به تن ماشین زد تکان خوردیم با اینکه زخم کمر اذیتم می‌کرد؛ ولی سرم درد می‌کرد برای اینجور ماجراجویی‌ها بقیه هم که به ما ملحق شدند؛ صحنه تعقیب و گریز سینمایی شروع شد تا نزدیک خانه‌مان بیش از ۱۰ بار به هم زدیم وقتی به کوچه‌مان رسیدیم تمام نگرانی من این بود که مبادا دوستان جعفر کنار خانه‌های شهدای محل باز هم شیطنت کنند سر کوچه نرسیده به خانه ایستادم بنده خدا عروس‌خانم به قدری ترسیده بود که صورتش را به صندلی چسبانده بود پیاده شدم و خطاب به دوستان جعفر گفتم: "به احترام خانواده شهدا تمامش کنیم!" همین که برگشتم، صدایی که فقط در جبهه شنیده بودم بلند شد منور دستی بود که با ضربه زدن روی زانو زوزه می‌کشید و به هوا می‌رفت عصبانی شدم: "مگر نگفتم تمامش کنید!؟" باز هم خندیدند 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۷م 📒 فصل چهاردهم 🔶🔸همه برادران من ۳. همین که برگشتم، صدایی که فقط در جبهه شنیده بودم بلند شد منور دستی بود که با ضربه زدن روی زانو زوزه می‌کشید و به هوا می‌رفت عصبانی شدم: "مگر نگفتم تمامش کنید!؟" باز هم خندیدند آنکه منور را زده بود گفت: "علی جان! گفتیم حالا که جعفر توی چاله افتاده؛ حداقل توی چاه نیفتد و جلوی پایش را ببیند!" می‌دانستند که دستم به‌شان نمی‌رسد، می‌خندند و ترقه منفجر می‌کردند یکباره آتش از پشت‌بام خانه یکی از همسایه‌ها بلند شد از بد حادثه، منور وقت پایین آمدن روی پشت بام خورده بود و تیروتخته‌های همسایه را سوزانده بود آتش آنقدر شعله کشید که کار به آتش نشانی کشید و خسارت سنگینی روی دست ما گذاشت سه روز بعد از عروسی، جعفر به جبهه رفت بعد از دو هفته برگشت با خانمش به قم رفت این اولین و آخرین مسافرت زندگی او بود دوباره به جبهه برگشت مدام فکر می‌کردم که جعفر در سیر تکامل و سلوک فردی خود به کمال پختگی رسیده و این ازدواج آخرین گام برای رسیدن به قرب الی الله بوده است بعد از دو ماه طاقت نیاوردم حاج مهدی روحانی را دیدم که از همدان عازم شمال غرب و جبهه ماوت بود دوباره سرسنگینی و کله‌شقی کردم و پشت فرمان نشستم او هم چیزی نگفت و خوابید در تونل، نرسیده به شهر بانه، داخل چاله بزرگی افتادم حاج مهدی روحانی از خواب پرید فرمان از دست من در آمد بخیر گذشت اما درد جانکاه کمر و پهلو کارم را به بیمارستان کشاند بعد از یک مداوای سطحی به مقر فرماندهی لشکر رفتیم سکان فرماندهی لشکر از حاج مهدی کیانی به علی شادمانی رسیده بود در مجاورت ساختمان و مقر فرماندهی لشکر، واحدهای اطلاعات-عملیات و طرح‌وعملیات هم حضور داشتند علی‌آقا را دیدم برادرش امیر تازه در همان جبهه شهید شده بود صحبت با او همیشه رنگی از مزاح و شوخی داشت گفتم: "خوش به حال برادرت امیر که شهید شد؛ اما خداوکیلی مواظب برادر من جعفر باش!" علی‌آقا خندید و گفت: "خیالت راحت! اول تو را شهید می‌کنم بعداً برادرت جعفر را" من هم خندیدم و گفتم: "کی نوبت خودت می‌شود!" وقتی کم می‌آورد داخل ریش بلند و خرمایی‌اش چنگ می‌کشید: "فعلاً فکری برای تو و برادرت بکنم!بعداً ..." در این حین خبر آوردند که ۴۰ نفر از نیروهای لشکر از واحد تدارکات به اشتباه به منطقه‌ای رفته‌اند که نیروهای سازمان منافقین در آن‌جا مستقر بودند چند نفر شدیم و شبانه به طرف منطقه آلوده حرکت کردیم منطقه پر بود از کوه‌های بلند و جاده‌هایی که در کمرکش کوه‌ها کشیده شده بودند شاید علت گم شدن و رفتن به تله دشمن؛ تعدد جاده‌ها و کوه‌ها بود وقتی به یک بلندی رسیدیم علی‌آقا از ماشین پیاده شد و گفت: "شما همین جا بمانید! اگر تا نیم ساعت دیگر برنگشتم، شما بیایید؛ ولی با احتیاط" گفتم: "من هم می‌آیم!" گفت: "باز هم شروع کردی؛ آقاعلی! تو که برای خدا به سجده نمی‌افتی، از کوه می‌توانی پایین بروی!؟" از حرف علی به فکر افتادم منظوری نداشت درست می‌گفت نمازم را به خاطر تیری که در کمر داشتم نشسته می‌خواندم نمی‌توانستم خم شوم اما در این جمله نکته‌ها خوابیده بود 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۸م 📒 فصل چهاردهم 🔶🔸همه برادران من ۴. از حرف علی به فکر افتادم منظوری نداشت درست می‌گفت نمازم را به خاطر تیری که در کمر داشتم نشسته می‌خواندم نمی‌توانستم خم شوم اما در این جمله نکته‌ها خوابیده بود او سر وقت برگشت و پشت سرش ۴۰ نفر نیروی تدارکاتی که راه را گم کرده بودند گویی از اسارت برگشته‌اند علی‌آقا دست نیروها را گذاشت توی دست مسئولشان و گفت: "آن‌جا که این بنده‌خدا‌ها رفته بودند معروف است به تپه منافقین، خوب توجیه‌شان کن که دوباره راه را گم نکنند." همان‌جا گفتم: "علی‌آقا! من هم گم شده‌ام. به منطقه توجیهم کن!" از شهر ماووت شروع کرد از مدرسه‌ای که مقر فرماندهی چند لشکر بود سپس ارتفاعات دور و اطرافشان را نشان داد ارتفاعات گلان، گرده‌رش، ژاژیله، قشن، قامیش و برده‌هوش تا کوه‌هایی که هنوز دست عراق بود به برده‌هوش که رسید بیشتر از بقیه ارتفاعات درنگ کرد پرسیدم: "اینجا انگار با بقیه جاها فرق دارد! نه؟!" گفت: "این‌جا هوش از سر آدم می‌برد! اسم قشنگی دارد." او از عالم معنا حرف می‌زد اما من اهل صورت و ظاهر بودم زدم به شوخی: "مگر تو هوش هم داری که از سرت بپرد؟!" منتظر بودم که مثل همیشه به شوخی جوابم را بدهد؛ اما آهی کشید و گفت: "البته که ندارم! ‌آدم‌های باهوش از خودشان عبور می‌کنند. عبور از موانع و میدان مین همه بهانه است. بهانه‌ای نه برای عبور از دشمن! بلکه برای عبور از خود." لحن جدی علی ساکتم کرد به بانه برگشتیم دنبال جعفر بودم که گفتند به خط رفته است مسئولان طرح و عملیات لشکر گفتند؛ "خوش‌لفظ! آمادگی داری چند نفر از فرماندهان لشکر قمربنی‌هاشم را جلو ببری؟" اصلاً منتظر چنین پیشنهادی بودم سوار پاترول مسئولان لشکر قمر شدیم بچه‌های اصفهان و چهارمحال بختیاری بودند هر آنچه را که علی‌آقا از نزدیک برایم توجیه کرده بود به آنها نشان دادم به مقر تاکتیکی مدرسه در شهر ماووت رسیدیم داخل رفتیم رفتند فکر کردم که بعد از چند ساعت برمی‌گردند منتظر ماندم اما خبری نشد یکی جلوی در آمد و گفت؛ "ما حالا حالاها اینجا هستیم." مردد شدم بمانم یا به خط بروم یا به عقب برگردم پهلویم از درد سیخ می‌کشید و کمی تب داشتم راه برگشت را انتخاب کردم از ماووت چند ماشین پشت سر هم عوض کردم تا به نقطه صفر مرزی رسیدم ماشین ایستاد و دژبان برگه تردد خواست چیزی به غیر از پلاک و گردن‌آویز نداشتم نه برگه عبور نه کارت شناسایی و نه هیچ چیز دیگر گفتم: "همراهم نیست! فقط پلاک دارم." گفت: "پیاده شو!" بحث بالا گرفت عصبانی شدم دژبان‌ها ریختند سرم مسئولشان گفت: "بازداشتش کنید! این منافق خائن را!" دستم را با طناب از پشت بستند و انداختنم پشت یک تویوتا هرچه گفتم از نیروهای لشکر انصارالحسینم کسی گوشش بدهکار نبود شاید حق هم داشتند منطقه به دلیل خوش‌خدمتی منافقین به عراقی‌ها آلوده بود و آن‌ها فکر می‌کردند که یکی از مزدوران وطن فروش را دستگیر کرده‌اند 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۶۹م 📒 فصل چهاردهم 🔶🔸همه برادران من ۵. دستم را با طناب از پشت بستند و انداختنم پشت یک تویوتا هرچه گفتم از نیروهای لشکر انصارالحسینم کسی گوشش بدهکار نبود شاید حق هم داشتند منطقه به دلیل خوش‌خدمتی منافقین به عراقی‌ها آلوده بود و آن‌ها فکر می‌کردند که یکی از مزدوران وطن فروش را دستگیر کرده‌اند تا بانه ۲۰ کیلومتر پشت وانت دست بسته بودم دو نگهبان مسلح هم چپ و راستم نشستند مسیر ۲۰ کیلومتری تا بانه ۲۰ سال گذشت آن‌قدر در چاله‌ها بالا و پایین شدم که زخم پهلویم باز شد و خون به لباسم زد در سپاه بانه بازجویی‌ها شروع شد هرچه پرسیدند جواب دادم؛ اما ظنشان بیشتر شد به سلول انفرادی انتقالم دادند آن‌جا در خلوت سرد زمستان به یاد بهرام افتادم شام آوردند؛ نخوردم زخم پهلویم هم برای آنها سند حضور در جبهه نبود غذا را پرت کردم سر نگهبان و گفتم: "بروید به علی‌چیت‌سازیان بگویید یک منافق به اسم علی خوش‌لفظ را دستگیر کرده‌اید!" صبح روز بعد در سلول انفرادی را باز کردند بازجو گفت: "آقای خوش‌لفظ! این دفعه بدون کارت و مدرک شناسایی و برگه عبور در منطقه تردد نکن!" مامور زندان با این حرف، سر و ته قضیه را به هم آورد من هم به خاطر آبرویم خجالت کشیدم به بچه‌های واحد بگویم چه بلایی سرم آمده است از درد در خلوت ناله می‌کردم و دم بر نمی‌آوردم دست آخر علی‌آقا به همدان برم گرداند در همدان مثل مرغ پرکنده بودم مادرم از درونم خبر داشت می‌خواست بیش از آن پاگیر شهر و زندگی شوم پیشنهاد خواستگاری داد گفتم: "من که از مال دنیا چیزی ندارم! وانگهی پایم که جان گرفت به جبهه برمی‌گردم." مادرم گفت: "جعفر هم مثل تو بود. مال و منالی نداشت. با این حال زن گرفت و به جبهه هم رفت." موتورم را به قیمت ۴۱ هزار تومان فروختم مادرم چادرش را پوشید و رفتیم خواستگاری خانواده خوب و مومنی بودند دختر خانم هم با رفتنم به جبهه مشکلی نداشت؛ اما پدرش گفت: "پسر من در جبهه شهید شده دیگر نمی‌خواهم داغدار کس دیگری بشوم. شما که تا به حال جبهه بودی. فکر می‌کنم دیگر بر شما تکلیفی نیست!" این را که شنیدم قاطی کردم و به مادرم گفتم: "پاشو برویم!" پاک به ذوقم خورد و قید ازدواج را زدم اما مادرم دست بردار نبود این‌بار به خانه‌ای رفتیم که یکی از فرزندانشان اسیر شده بود او کنار خودم در عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر به اسارت دشمن در آمده بود خانواده‌ای بودند که انتظارش را داشتم موتور شخصیم را که فروختم با نصف آن مقدمات ازدواج را فراهم کردم جعفر هم خودش را از جبهه رساند خیلی خوشحال بود بنا گذاشتیم در خانه پدری با هم زندگی کنیم شب عروسی تمام هوش و حواسم به این بود که اصحاب شیطنت اجتماع نکنند و قضایای شب عروسی جعفر تکرار نشود رفتم و از مادران عباس علافچی و بهرام عطاییان اجازه گرفتم آنها مثل گذشته گفتند: "تو را که در لباس دامادی ببینیم؛ پسرمان را دیده‌ایم." چند روز بعد جعفر ساکش را برداشت و برای خداحافظی آمد مادرم قرآن به دست گرفت و جلوی در ایستاد دو سه بار بوسیدش جعفر خندید و گفت: "مادر جان! آنقدر ببوس که سیر شوی! بار اولم که نیست به جبهه می‌روم." 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۷۰م 📒 فصل چهاردهم 🔶🔸همه برادران من ۶. مادرم قرآن به دست گرفت و جلوی در ایستاد دو سه بار بوسیدش جعفر خندید و گفت: "مادر جان! آنقدر ببوس که سیر شوی! بار اولم که نیست به جبهه می‌روم." مادرم گاهی قرآن را دور سرش می‌گرداند و دوباره می‌بوسیدش خانم جعفر هم گوشه حیات ایستاده بود و آرام گریه می‌کرد این بدرقه با تمام بدرقه‌های من و جعفر در تمام سال‌های جنگ متفاوت بود حرکات مادرم از یک واقعه خبر می‌داد که باید از او می‌پرسیدم دلشوره به جانم افتاد جعفر که رفت پرسیدم: "خوش به حال جعفر! جوری بدرقه‌اش کردی که انگار زائر کربلاست." مادر تا آن لحظه خودش را نگه داشته بود اما یک‌باره بغضش ترکید: "دیشب در عالم خواب در یک صحرای بزرگ بودم. خیمه‌ای وسط آن قرار داشت. در خیمه را باز کردم. خانم فاطمه زهرا وسط خیمه نشسته بود. طوبی خانم و فاطمه خانم و بقیه مادران شهدا هم دور حضرت زهرا حلقه زده بودند. حضرت فرمود خوش آمدید!" مادر خوابش را که تعریف کرد عصازنان و لنگ‌لنگان دنبال جعفر رفتم ولی دقایقی بود که از سپاه انصارالحسین عازم جبهه شمال‌غرب شده بود روزها به سختی می‌گذشت درونم غوغا بود می‌خواستم با همان تن زخمی به جبهه بروم اما می‌دانستم خواب مادرم دیر یا زود تعبیر می‌شود پاییز سال ۱۳۶۶ چند اتوبوس از جبهه شمال غرب به همدان آمدند گویی جبهه از رزمنده خالی شده بود خبری مثل بمب در سراسر استان پیچید: "علی چیت‌سازیان؛ فرمانده اطلاعات-عملیات لشکر به شهادت رسیده است شاید اگر خبر شهادت برادرم جعفر را می‌آوردند این اندازه حیران و درمانده نمی‌شدم علی‌آقا علمدار لشکر بود این‌که لشکر و جبهه بدون علی باشد در باور هیچ‌کس نمی‌گنجید، اگرچه علی در آرزوی شهادت می‌سوخت یاد آخرین دیدارمان افتادم آن‌جا که دامنه ارتفاع "برده‌هوش" را نشان داد حالا در همان مسیر، در همان شناسایی، روی مین رفته بود شب به به سردخانه بیمارستان رفتم کنار پیکر غرق به خونش نشستم و تا صبح با او درد دل کردم بعد از شهادت علی‌آقا جعفر از اطلاعات-عملیات به تخریب برگشت مدتی بعد عملیاتی به نام بیت المقدس ۲ در همان جبهه آغاز شد عصاها را با عصبانیت کنار انداختم و عازم سپاه شدم حاج آقا سماوات را دیدم دستی به سرم کشید و گفت: "عصایت را بردار و صبور باش! به خانواده‌ات هم صبوری بده! خانواده شهدا خیلی پیش خدا قرب و منزلت دارند." منتظر شنیدن خبر شهادت جعفر بودم حتماً مادرم هم می‌دانست که عن‌قریب در خانه‌اش را می‌زنند و می‌گویند جعفر رفت اما من چطور می‌توانستم روی همسر تازه عروسش نگاه کنم همانجا یکی از بچه‌های تخریب را دیدم از دوستان نزدیک جعفر بود زار می‌زد در آغوش گرفتم و گفت: "جعفر شب عملیات ساعت مچی‌اش را به من داد و گفت: "از مال دنیا فقط همین این یک قطعه را دارم؛ می‌‌خواهم وقتی پیش خدا می‌روم هیچ چیزی از من باقی نماند!" ساعت را به من داد نپذیرفتم پرسیدم: "پیکرش کجاست؟!" گفت: "چیزی از او باقی نمانده!" راهی معراج شهدا شدم همه آن‌ها که در این سال‌ها در کنارم و در آغوشم شهید شده بودند برادر من بودند و حتی نزدیک‌تر از برادر 🔗 ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby
🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۷۱م. آخر 📒 فصل چهاردهم 🔶🔸همه برادران من ۷. راهی معراج شهدا شدم همه آن‌ها که در این سال‌ها در کنارم و در آغوشم شهید شده بودند برادر من بودند و حتی نزدیک‌تر از برادر غصه می‌خوردم که چرا من مانده‌ام و جعفر رفته است برادری که پایش را من به جبهه باز کردم خیلی دیرتر از من آمد و زودتر رفت خودش بارها می‌گفت: "داداش! از خدا بخواه مثل تو باشم." در معراج شهدا تابوت ۴۰ نفر را شانه‌به‌شانه هم گذاشته بودند نام‌های‌شان را یکی‌یکی خواندم؛ حمید قمری، غلام سعیدی‌فر و ... با بسیاری از آن‌ها صیغه برادری خوانده بودم روی یکی از تابوت‌ها نوشته شده بود: "جعفر خوش‌لفظ، فرزند اسدالله، تخریب لشکر انصارالحسین همدان." در تابوت را باز کردم منتظر بودم دست و پای قطع شده ببینم یا تن بی‌سر اما حجم کفن کمتر از ۲۰ سانتی‌متر بود با چند تکه گوشت که در کف دو دست گم می‌شد همان‌جا یاد روضه حضرت علی اکبر افتادم و برای خودم روضه خواندم چپ و راست کفن مقدار زیادی پارچه سفید گذاشتم تا تازه به اندازه یک قنداقه بچه شد و رفتم که خبر را به خانواده بدهم مادرم داشت قرآن می‌خواند و اشک چشمش را پاک می‌کرد معمول بود برای گفتن خبر شهادت فرزندی به خانواده‌اش اول می‌گفتند مجروح شده و بعد؛ اینکه حالش خوب نیست و دست آخر خبر شهادت را می‌دادند من هم خیلی ناشیانه گفتم: "مادر جان! جعفر یک زخم جزئی برداشته و بردنش بیمارستان!" مادر چشم به چشمان من دوخت و گفت: "جعفر شهید شده!" با عصبانیت گفتم: "کی گفته؟!" با آرامش جواب داد: "قرآن ..." ادامه داد: "امروز که رادیو خبر حمله را در جبهه‌ها داد؛ قرآن را باز کردم، این آیه آمد" و آیه را با صدای بلند خواند: "و لاتحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا ... خدا گفته که او شهید شده اما تو می‌خواهی کتمان کنی؟!" ایمان و صلابت مادر به من آرامش داد آرام شدم اما نمی‌توانستم به مادر بگویم؛ فرزند تو پیکر ندارد هرچه اصرار کرد جنازه جعفر را ببیند؛ گفتم برای علی‌اکبر امام‌حسین گریه کن همان شب بهرام عطاییان به خوابم آمد در عالم خواب پرسید: "علی! قرآن و شال من کجاست؟!" سرم را پایین انداختم قرآن و شال خونین بهرام بین چهار شهید دست به دست شده بود اگر من هم رفتنی بودم؛ کسی آن را مطالبه می‌کرد التماس کردم: "بهرام جان! اگر من لایق آن امانت خونین نیستم از خدا بخواه به کسی بسپارمش که مثل تو باشد؛ آخر بعد از تو خیلی‌ها شهید شدند؛ عباس علافچی، جهانی، حمید قمری، غلامعلی سعیدی‌فر، علیرضا ترکمان، علی‌آقا چیت‌سازیان و خیلی‌های دیگر. دیگر کسی نمانده که لایق قرآن و شال تو باشد!" گفت: "همه‌ی این‌ها را می‌دانم، ما همه دور هم هستیم؛ اما اسم یک نفر را نگفتی!" این حرف بهرام گویی در قفس دنیا را برای من باز کرد و به من گفت از قفس بیرون بیا و پرواز کن خوف جانبخشی مثل خون در رگ‌هایم دوید فکر کردم آن نفر آخر که جا مانده منم هیجان‌زده با شوق پرسیدم: "اسم چه کسی را نگفتم!؟" منتظر بودم که بگوید؛ تو خودت آن نفر جامانده هستی؛ اما بهرام گفت: "آخرین نفر جعفر است که او هم پیش ماست، خیلی خوشحال و سرخوش؛ مثل تازه دامادها" شعفم به یاس و ناامیدی تبدیل شد غم جانکاهی تا عمق جانم نشست گریه‌ام گرفت سرم را روی شانه بهرام گذاشتم و در آغوش هم گریه کردیم وقتی از خواب بیدار شدم صورتم خیس بود صبح روز قبل از تشییع جعفر؛ قطعه‌ای از شال خونی بهرام را داخل کفن او گذاشتم بعد از مراسم شب هفت به جبهه برگشتم چند ماه بعد در مرداد سال ۱۳۶۷ جنگ تحمیلی به پایان رسید ... و من ماندم و یاد و خاطره صدها شهید که چشم به شفاعتشان دارم و الحمدلله پایان 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby