ا ❀✿🌺❀✿🌺❀✿
ا 🌺❀✿🌺❀✿
ا ❀✿🌺❀✿
ا 🌺❀✿
ا ❀✿
ا 🌺
#زیارت_روز_پنجشنیه
🌲 روز پنجشنبه به نام حضرت عسکرى علیه السّلام است🌲
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹 السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللهِ وَ خَالِصَتَهُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِینَ وَ وَارِثَ الْمُرْسَلِینَ وَ حُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِینَ صَلَّى اللهُ عَلَیْکَ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِیٍّ أَنَا مَوْلًى لَکَ وَ لِآلِ بَیْتِکَ وَ هَذَا یَوْمُکَ وَ هُوَ یَوْمُ الْخَمِیسِ وَ أَنَا ضَیْفُکَ فِیهِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکَ فِیهِ فَأَحْسِنْ ضِیَافَتِی وَ إِجَارَتِی بِحَقِّ آلِ بَیْتِکَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ. 🌹
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
🌺
❀✿
🌺❀✿
❀✿🌺❀✿
🌺❀✿🌺❀✿
❀✿🌺❀✿🌺❀✿
سنگـــر تـخــریـب
محل خودسازی و پروازشان بود
سنـگـــری که فرش را به عرش پیوند میداد.....
سلام ✋
#صبحتون_شه🌹دایی
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
36.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند «ساکن بهشت»
🔹اصغر قوطاسلو از سال ۹۵ بیشتر زندگی خود را در بهشت زهرا(س) میگذراند و از زائران و مجاوران قبور شهدا پذیرایی میکند.
🔸مستند «ساکن بهشت» علت این تصمیم او را به تصویر کشیده است.
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 تاکید رهبری بر رازهای برملا نشده از شهید فخری زاده
| شهادت گم نخواهد کرد سنگرهای عاشق را |
🔹️ بخشی از شعر محمد خادم در دیدار شاعران با رهبر انقلاب برای شهید فخری زاده وقتی به این بیت رسید:
◇ تمام روزهایت رازهای سربه مهری بود
◇ تو با خون خودت آن رازها را برملا کردی
🔻 رهبر معظم انقلاب هوشمندانه گفت: هنوز برملا هم نشده، خیلی چیزها داره
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖نماز شب سه دقیقه ای با لهجه ی شیرین یزدی..⚘️
😳😳 باورت میشه با سه دقیقه نماز بتونی جزء نمازشب خون ها بشی؟!
😱 توی روایت اومده که هرکی نماز شب نخونه روز قیامت دستش خالیه!
🤲 میدونستی ماه رمضون بهترین فرصت برای نماز شب خون شدنه؟!
👌پس این فرصت رو از دست ندین!
#نماز_شب_آسان
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_هفتم
پذیرش این شرط برایش مثل آب خوردن بود. طمع کردم گفتم پس» باید پیش آقای خامنه ای هم بریم به سادگی قبول کرد پیشنهاد داد که میتوانیم پیش آقای رفسنجانی هم برویم سرم پایین بود
.نفهمیدم میخواهد من را دست
بیندازد یا جدی میگوید به دلم نشست گفتم: «لازم نکرده زود برید» گفت: که اول باید از دفترخانه سند ازدواج بگیریم طاقچه بالا گذاشتم باشه... ولی به شما بگم؛ من زمانی خودم رو رسماً همسرشما میدونم که حضرت امام ما رو عقد کنن . عاقدمان سید وارسته و قدبلندی بود به نام تعالی . وقتی فهمید میخواهیم برویم خدمت امام، خیلی ذوق کرد.با اینکه با امام هیچ صنمی نداشت با چشمان برق زده گفت: به ایشون
بگید تعالی به شما سلام رسوند من و پدرم و مهدی رفتیم جماران با همان پژو ۵۰۴ کاهویی درب وداغانی که فقط چهارچرخش میچرخید با همان لباسهای خواستگاری آمده بود. من هم با چادر مشکی کشدار و مقنعه چانه دار هیچ کدام ریخت و قیافه عروس و داماد نداشتیم
بعد از ایست و بازرسی راهنماییمان کردند داخل کوچه باریکی دو تا خانه کنار هم قرار داشت وارد یکی از آنها شدیم. داخل حیاط کوچکی منتظر ایستادیم. دیوار به دیوار حیاطی بود که امام نشسته بودند عروس و دامادهای دیگری هم مثل ما دل تو دلشان نبود برای دیدار امام آقای مجید انصاری آمد و گفت: «امام عقد رو بدون هیچ شرطی انجام میدن عروس خانم ها برای امام شرط نذارن آن طور که متوجه شدم امام
وکیل عروس میشدند و یک نفر
دیگر وکیل داماد.
👇👇👇👇
ما هم از ترس اینکه امام عقد نکنند، بی چون و چرا قبول
کردیم.
وارد حیاط بغلی شدیم باغچه کوچک باصفایی داشت. همه جا را سبز میدیدم آرامش عجیبی پیدا کردم. یک دفعه سمت راستم امام را
دیدم
که روی بالکن نشسته اند بدون عمامه با عرق چین سفید
عروس دامادها توی صف جلو
میرفتند. برای عقد از همان اول
اضطراب افتاد به جانم. خطبه عقد را پاک فراموش کرده بودم همه تب و تاب دلم برای دیدن امام بود تاخطبه عقد زوج جلوی ما خوانده شود، جان به لبم رسید تپش قلبم بالا رفت احساس میکردم الان
میافتم.
سر و چشم امام جای دیگری خیره بود. اصلاً به عروس ها نگاه نمی کردند فقط وقتی می پرسیدند عروس خانم بنده را وکیل قرارمیدهی؟» یک لحظه به چشمش نگاه می انداختند ،افتادم به هول و ولا، زبانم شد عین هو چوب خشک. شک نداشتم امام چشم برزخی دارند و باطن افراد را میبینند دلهره ام بیشتر
شد.
نوبت من و مهدی رسید اشک روی
صورتم راه افتاد. انگار همه اشکهای
ریخته و نریخته ام را جمع کرده و آورده بودم برای امام سر کشیدم بالا تا دستشان را ببوسم پر چادرشب انداختند روی دستشان ازروی پارچه، مشرف شدم به دست بوسی. خطبه که شروع شد دست و پایم میلرزید یادم رفته بود دارم به عقد مهدی طریقی در میآیم به مهدی نگاه نکردم ولی او هم دست کمی از نداشت. همه هوش و حواسم به
لحظه ای بود که قرار است با امام
چشم تو چشم شوم
عروس خانم بنده را وکیل قرار
می دهی؟
سرم را بالا آوردم. تمام بدنم به لرزه
افتاد. زبانم بند آمد. از پشت پرده
اشک با امام چشم در چشم شدم
چانه ام میلرزید. نفسم بالا نمی آمد.
تا گفتم بله، انگار سیلی افتاد در
جماران و دل من را برد.نصیحت های پدرانه امام را نشنیدم خداحافظی کردم یا نه؟ چطور ازجماران بیرون آمدیم؟ کجا رفتیم؟ شیرینی خوردم یا نخوردم؟ تمام مسیر برگشت گریه کردم و از بینی ام آب راه افتاد دم در خانه پدرم از
مهدی پرسیدم: «امام چی گفتن؟»
مهدی خندید برگه داخل جیبش را
بیرون آورد و گرفت طرفم «با هم
بسازید، اصلاح نفس کنید، به هم
دروغ نگویید.»
⬅️ ادامه دارد ...
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠