eitaa logo
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س» تاسیس ۱۴٠٠/۹/۴
86 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
223 فایل
ارتباط با مدیر کانال ya110s@
مشاهده در ایتا
دانلود
┈┈••✾•○🌸○•✾••┈┈ ‎‌‌‌ محضر با مبحث رانه‌ضروری‌وگریزناپذیر‌داده‌ها‌وستانده‌ها ┈┈••✾•○🌸○•✾••┈┈
🇮🇷🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت نود و یکم فصل هشتم لبخند شفاعت(۶) همچنان لب جاده منتظر بودیم تا ارتفاعات پشت سرمان سقوط کند اما گره‌ای در بخشی از جبهه افتاد عینعلی بی‌سیم را دست من داد و گفت: "برادر حسن ترک با تو کار دارد" حسن ترک گفت: "نادر که مفهوم است! دلم ریخت گفتم: "چی شده؟ گفت: "باید بروی کمکش! یک دسته نیرو از عینعلی بگیر و به سمت تپه شنی برو. جامه‌بزرگ هم با یک دسته از سمت تونل به تو ملحق خواهد شد." با محمد شهبازی دسته را برداشتیم و به سمت تپه شنی حرکت کردیم. هنوز ۲۰۰ - ۳۰۰ متر از جاده دور نشده بودیم که تعدادی نیرو دیدیم. آنها در خلاف جهت ما از سمت کوه تونل به پایین می‌رفتند در تاریکی مطلق پیدا نبود که خودی‌اند یا دشمن نزدیک و نزدیک‌تر شدند به بچه ها گفتم بایستیم وقتی فاصله‌مان به کمتر از ۱۵ متر رسید هر دو ستون مقابل هم ایستادیم سرستون مقابل به عربی چیزی گفت فریاد زدم: "تیربارچی بزنش!" تیربارچی پشت سر من بود روی زمین چنبره زد شاید باورش نمی‌شد که مقابل این همه عراقی قرار گرفته است بی‌تحرک افتاده بود و کاری نمی‌کرد گرینف را برداشتم و به حالت دویدن شروع به تیراندازی کردم حالا همه با هم تیراندازی می‌کردیم در همان ثانیه‌های اول چهار نفر از جمع ما مجروح شدند و عراقی ها عرب عقب کشیدند راه تپه شنی را پیش گرفتیم نرسیده به سینه تپه جامه‌بزرگ را دیدم که با تعدادی نیرو به کمک نادر می‌آمد هرچه به تپه شنی نزدیکتر می‌شدیم صدای رگبارهای وحشتناک ضدهوایی و کالیبرهای سنگین بیشتر می‌شد بسیار پشت تپه برسیم چپ و راست تعدادی مجروح و شهید افتاده بود توجهی نکردم باید روی تپه می‌رفتم اما انگار نیرویی از عقب مرا به سمت خود می‌کشید چشم برگرداندم نادر میان آنها افتاده بود بالای سرش نشستم گفتم: "چی شده نادر جان!؟" گفت: "از شکم تیر خوردم" گفتم تو که به تیر خوردن از شکم عادت داری! چیزی نیست. اینجا را گرفتیم، خودم می‌برمت اورژانس" همان لحظه جامه بزرگ هم رسید و کنارم نشست نادر گفت: "علی! اسلحه مرا بردار" نفهمیدم منظورش چیست! خودم اسلحه داشتم نگاه کردم؛ دست و پا نمی‌زد و نمی‌لرزید چشمش رو به آسمان بود لبخندی زد درست مثل همان لبخندی که دو شب قبل پیش پیامبر زده بود .. و چشمانش را بست جامه بزرگ متوجه شد که نادر شهید شده از عمق رفاقت ما خبر داشت گفت: "فکر کنم نادر بیهوش شده. شاید هم از شدت سرما خوابیده پریدم و یک پتو آوردم و روی نادر کشیدم دقایقی بعد با جامه بزرگ و چند نفر دیگر از تپه بالا رفتیم جامه بزرگ متقاعدم کرد که ما چند نفر عملاً در تپه‌ای با این همه استحکامات و امکانات کاری از پیش نمی‌بریم به رغم میل‌مان برگشتیم به هم آنجا که نادر دراز کشیده بود جامه بزرگ گفت: "نادر شهید شده! مجروحان مانده‌اند باید به هر تعداد که می‌توانیم از مجروحان به عقب ببریم" اسم نادر را که آورد، برگشتم و پتو را کنار زدم صورتش سرد و یخ بود جامه بزرگ مجروحی را به کول انداخت و گفت: "تو هم کسی را عقب بیاور" نمی‌توانستم ناد را رها کنم آنجا از نیروی سالم و سرحال خالی بود یک نفر را دیدم که داشت فرار می‌کرد به طرفش دویدم تهدیدش کردم که اگر همراه من نیاید او را خواهم کشت از کنار یک سنگر عراقی یک برانکارد پیدا کردیم و دو نفره نادر را روی آن گذاشتیم و به سمت کوه تونل بالا رفتیم بیش از یک کیلومتر راه را تا بالای کوه رفتیم هنوز آفتاب نزده بود چشمان خیس من لحظه به لحظه روی نادر خیره می‌ماند به خط خودی که رسیدیم برانکارد را روی زمین گذاشتم بغلش کردم او با تمام وجودش زنده بود و من با تمام وجودم مرده بغضم ترکید بسیجی‌ها نگاهم می‌کردند صورتم را به گونه‌ی سردش چسباندم و گفتم: "نادر جان! قولت یادت نرود." ◀️ ادامه دارد ... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا