خب گویا خوابید😐✋
و یا رفتید سراغ عبادت
از خادمان دیگه هم سیگنالی دریافت نشد
بریم تا بقیه ش باشه برای بعد😑
فکر کنم سر سجاده یا پای قران و مفاتیح هستید
نه اشاره کردن محو کانال بودن و درحال مطالعه زندگینامه ی #وی 😅
میریم تا بقیه ش رو تعریف کنیم
نهایتا تا ساعت یک و نیم به هرجاش که رسیدیم
خطبه محرمیت سه ماهمون خونده شد
دوستم با ذوق باهام دیده بوسی کرد
که اخ جون دیگخ واقعا خواهرم شدی
بعد مادرشون که بابرق چشماش داشت قربون صدقم میرفت
و حتی خود جناب الف اونلحظه شاد بود
بعد خطبه شامو خوردیمو
بزرگترا گفتن برید نشون رو به انتخاب خودتون بخرید
شب میلاد #حضرت_زینب بود
روز جمعه
هر مغازه ای که میرفتیم بسته بود
منو جناب الف و دوستم
ساعت ده شب تا دوازده در پی یه طلافروشی باز یودیم
که حاصل نشد...
اومدیم خونه
اونا راه افتادن سمت تهران
و قرار شد هفته بعد جناب الف بیاد
برای خرید نشون
وقتی تو گشت برای پیدا کردن یه مغازه بودیم شماره های ما رد و بدل شد بین جفتمون
وقتی رفتن تهران
یادشون رفته بود وقتی رسیدن پیام بدن یا زنگ بزنن
چه خود جناب الف چه خانوادشون
از سر خستگی
اذون نماز صبح رو که گفت
مام بیخبر بودیم از رسیدن اونا
مامانم گفت تماس بگیر و ببینن رسیدن یانه
خیالمون راحتشه
تماس گرفتم با خونه
و مادرشون گفتن بله رسیدیم
پیام داده بودن ولی گویا نرسیده بود
جناب الف وقتی دیده بود بیدار شدم برای نماز
و با کلی خجالت زنگ زدم خونه شون
بعد از تماسم با مادرش بهم پیام داد
قبول باشه حاج خانم...
اینقدر تو دلم قنج رفتم بابت حاج خانوم گفتنش
و بنوعی ذوق مرگ بودم اساسی...
اولین شبی بود که محرم هم شده بودیم
شماره همو داشتیم
و میتونستیم باهم صحبت کنیم یا اس ام اس بدیم
تماس هامون پیام هامون تداوم داشت
مثل تموم نامزدا
تا اخر هفته که اومد
بریم خرید نشون
رسید
در حد چند ثانیه اومد بالا تا منم سریعتر اماده بشم چون از مدرسه رسیده بودم
و بریم بخریم
بعد که خیالمون راحت شد بیاد خونه
با کلی ذوق و شوق رفتیم سمت طلا فروشیا
همشون از دم باز بود
این ویترین اون ویترین
هزارتا ویترین پر از طلا
اما من توجه م اصلا رو طلا ها نبود
چرا از روی کششی که از بچگی به سمت طلا داشتم
گه گداری نگاهشون میکردم
اما تمام توجه م سمت جناب الف بود
جوری به دلم نشسته بود و دوسش داشتم
که حاضر بودم کل طلاهایی که قراره داشته باشم اون برام انتخاب کنه و استفاده کنم
حتی انتخاب نشون رو هم واگذار کردم به خودش...
یه نشون شکیل با نگین های سفید و سرمه ای
که یکدفعه به چشمش خورد
و همون لحظه رفتیم داخل مغازه
از نظرم واقعا بین تموم اون نشون ها خاص بود و شیک
دلم میخواست سکوت کنمو فقط حرف بزنه برام
بیشتر درموردش بدونم
از لای حرفاش پی به سلایقش ببرم
تا در اینده ازشون استفاده کنم
شده بودم یه شنونده خوب برای تمامی حرفاش
.
و مردهاهم که عاشق اینن خانومشون گوش به حرفاشون بده تا از نبوغ دوران دبیرستانو شروری هاشون تو سربازی و... تعریف کنن😅
بعد از خرید نشون قدم زنون رفتیم تا حرم
از پاساژ ملت تا حرم راه چندانی نیست
رفتیم نماز خوندیم
یکم نشستیم
یه زیارتنامه هم بعنوان اولین زیارت دوتایی مون خوندیم
و درحال برگشت از حرم بودیم
نگام به گنبدطلای بی بی میفتاد چشمام پر میشد
که بی بی جونم الهی من قربونت برم
حق همسایگی رو در حقم تموم کردی
شدم خوشبخت ترین دختر روی زمین
تا
سرمو انداختم پایین
تو راه برگشت وقتی سوار تاکسی شدیم
همینجور که از خیابونای تاریک که بواسطه چراغ مغازه ها روشن شده بود میگذشتیم
حسی رو داشتم تجربه اش میکردم
که خیلی با حس و عشق های دیگه فرق داشت
فراتر از حس ارامش کنار مادر پدرم
فراتر از حس شادی کنار خواهر و برادر کوچیکترم
قشنگ میتونستم درک کنم این حس با حسای قبلیم خیلی تفاوت داره
تفاوتی که من دوسش داشتم و ناراحت نبودم بخاطر این تفاوت
تا اینکه رسیدیمو پیاده شدیم
اومدیم بالا
مامانم سنگ تموم گذاشته بود
درسته مخالف ازدواجمون بود و تنها بخاطر دل من رضا شد اونم سر اینکه میگفت ما بهم نمیخوریم
اعتقاداتمون فرهنگمون و...
اما جناب الف رو دوست داشت بالاخره از بچگی هاش جلو چشمم بوده
از سر همون دوست داشتن که حالا مبدل شده بود به مادرزن شدنش
چندجور غذاهای خوشمزه درست کرده بود
انگشترو انداختم
از اتاق اومدم بیرون
سریع رفتم اشپزخونه و به مامانم گفتم
مامان نگا کن
سلیقه جناب الفه.نگا چقدر خوشگله
مامانم گفت مبارکت باشه
اره قشنگه دخترم
بعد یه لبخند به بزرگی باند هواپیما رو صورتم نشست از سر ذوق
اومدم سفره رو پهن کردم
شامو خوردیم
وجود یه فرد جدید تو خانوادمون
بعنوان داماد
هم خوشحال کننده بود هم هیجان داشت
رفتم تو اتاق
دفترمو از کشو دراوردم.
ریز به ریز اتفاقات اونروز رو نوشتم
جناب الف اومد بالاسرم
گفت دفتر خاطراتته
گفتم اره
دقیقا از روز خواستگاری رو نوشته بودم
مامانم صدا زد بیا رخت خواب ها رو ببر
اوردم پهن کردم
شب بخیر گفتمو چراغ خاموش گردم و اومدم از اتاق بیرون
تا امتحانمو بخونم
اما مگه میشد حواسمو جمع کتاب و درس کنم
خیلی سخت بود
دلم میخواست
بشینیم تا صبح حرف بزنیم
از طرفی میدونستم از سرکار یراست اومده تا قم
دلم میسوخت براش ومیگفتم بذار بخوابه
حتی دلمم نیومد پیام بدم بهش
ولی اون شب خیلی ذوق داشتم
کتاب دستم بودو فکرم همه جا
صبح بعد از صبحونه رفت تهران
تا دم درب بدرقه ش کردم
و بخاطر خرید انگشتر ازش تشکر کردم
دادم تا ببره و مادرش و خواهرشم ببینن
دوستم که کلی ذوق میزد
تا انگشترو دید زنگ زد بهم
گفت خیلی قشنگه میدونم سلیقه توعه
وگرنه داداش من اینقدر تو طلا وارد نیست
گفتم اتفاقا انتخاب داداشته
دلم میخواست همه جا ازش تعریف کنم
مقابل همه بایستم و پوئن های مثبت جناب الف رو تقویت کنم
اره خلاصه همه چیز اوکی بود
تا اینکه یروز جناب الف بهم زنگ زد
و حرفای عجیبی زد...
من قول میدم تموم کنم براتون
چون تو پی وی هم سراغش رو از ادمین ارشد گرفته بودید
هرچند شاید جالب نباشه براتون
اما از اینی که الان هستم و رسیدم بهش
رضایت دارم
سختی ها گذراست
همشون میگذرن
و این فقط ماییم که با هر سختی یه تجربه کسب میکنیم
هرچند به قیمت گزاف
اما میتونیم با به کار گیری اون تجربه
بهره بگیریم ازون سالهایی که با سختی گذروندیمشون
اگر
اگر
اگر
همه کار ها رو بسپریم به ذات لاینتناهی #خدا
و خدا و دیگر هیچ....
بریم سراغ دعای مجیر و نماز شب ها و قران هامون
نکنه ۱۵ روز دومم بگذره و ما همون آدم قبلی همچنان مونده باشیم
بدون ذره ای تغییر😔
پلای پشت سرمون خرابه آقا جون
با کارامون حس میکنیم خیلی ازتون دوریم
به کی بگم دق کردم آهای خوشیه زندگیم
فقط تو موندی واسه من،ازون روزای بچگیم
همه چی دادی به منو
من موندمو شرمندگی
حلالم کن نوکری نکردمو.
آیینه دق شدمو
اما دوست دارم تو آعوش خودت ببینم خودمو
#حلالم_کن یا اباعبدالله😭
زندگیم وفق مراد نیست
کمک کن ارباب
حالا که نشد بمیرم تو صحن زینب
با خودم میگم میمیرم توی روضه ت حتما
آره قبول دارم که بی گدار به آب زدم
اره اصلا تو نوکرات فقط منم خیلی بدم
ولی یه بارم که شده بیا کنار جسدم
#حلالم_کن نوکریمو نکردمو
آیینه دق شدمو
اما دوست دارم تو آعوشت ببینم خودمو
😭😭😭😭
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
آقاجان رو برادرتون حساس بودید
به خاطر مردونگی ای که پای کوچه پس کوچه ها کنار مادرتون به خرج دادن
به حرمت این شب
که شب ولادت برادر بزرگتونه
ببخش منو
حلالم کن
دلاتونو بفرستید سمت قبرستان بقیع
سمت شش گوشه اباعبدالله😭😭😭
از من میشنوید
توبه تونو با خوندن نماز شب به درگاه خدا ببرید
با گریه تو سجده آخر نماز شب از خدا آمرزش بخوایید
بخدا که خدا خیلی مهربونه
بخدا که خدا منتظرتونه
بخدا که آقا از گناهای ما شرمنده میشه
چند بار بجای منو تو گریه کنه.
چندبار بگه به من مهدی ببخشش خدایا