eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.9هزار ویدیو
421 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_نهم جالب شد!!! هردو مرد زندگیم درست در یک برحه ی زم
°‌/• 💞 •/° باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم. حاج مهدوی وحاج احمدی دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو به داخل مشایعت کنند.به حاج مهدوی نگاهی زیر زیرکی انداختم.او چهره اش در هم بود .من او را خیلی اذیت کرده بودم.قبل از اینکه از آنها جدا بشیم با معصومانه ترین و ملتمسانه ترین لحن خطاب به او گفتم: _منو ببخشید..بخاطر همه چیز.. و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت او به سرعت، محل رو ترک کردم. به محض ورود م به خوابگاه همه ی نگاهها به سویم معطوف شد.و کسانی که منو می‌شناختند پرسیدند کجا بودم؟ من که واقعا نمی‌دانستم چه جوابی بدم با لبخندی سرد نگاهشون کردم وگفتم:جای بدی نبودم.هرکجا بودم برام خیر بود. و با این جواب اونها رو از سوالهای بیشتر بازداشتم! فاطمه با یک ظرف یکبار مصرف کنارم نشست.به او نگاهی شرمسار انداختم.او آفتاب مهربانی بود! با لبخندی گرم دلم رو آروم کرد و گفت:بیا عزیزم شامتو بخور تا از دهن نیفتاده! فردا صبح دیگه برمیگردیم تهران از شر غذاهای بد اینجا خلاص میشی اسم تهران اومد یاد بدبختیهام افتادم.چقدر این سفر کوتاه بود.کاش بیشتر میماندم.. فاطمه از رفتارم پی به عمق ناراحتیم برد -تو هم مثل من دوست نداری سفر تموم شه نه؟ با تکان سر تایید کردم. در دلم خطاب به فاطمه گفتم ولی دلایل من خیلی با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبه ی شهدا، من از ترس کامران مسعود ونسیم... تو میترسی سال بعد قسمتت نشه بیای ،من میترسم فقط الان شور توبه داشته باشم و وقتی برگشتم تهران دوباره تن بدم به گناه.آهی از ته دل کشیدم..مثل همه ی روزهای سپری شده.مثل همه ی عمرم! فاطمه با سوالش از افکارم دورم کرد: _چرا صبر نکردی حاج مهدوی دم در جوابتو بده. گفتم:چون روی نگاه کردنشون رو نداشتم فاطمه خنده ی کوتاهی کرد: -تو هنوز حاج مهدوی رو نشناختی! دوباره بذر شک وحسد در دلم جوانه زد. پرسیدم: مگه تو شناختیش؟؟ فاطمه دوباره نگاهش پرواز کرد.با لحنی خاص گفت: -آره! فکر میکنم قلبم فشرده شد. پرسیدم:از کجا؟! چطور اینقدر خوب میشناسیش؟ مگه آشناتونه؟ او حالت صورتش تغییر کرد.قسم میخورم بغض کرد ولی بسرعت آن را فروخورد.ظرف عذامو باز کرد و با لبخندی تصنعی گفت: -بیا..بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور.امشب بهمون رحم کردند شام کبابه. من که دیگه مطمئن شده بودم خبریه در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ گیرانه ذل زدم به چشمهاش! گفتم: حرف رو عوض نکن..نمیخوای بهم بگی چه نسبتی باهاتون داره؟ او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: -هیچی!!! دوست ندارم در این رابطه حرفی بزنیم. من با دلخوری گفتم:پس منو محرم خودت نمیدونی هان؟! باشه نگو.ببخشید اصرارت کردم. افکار مختلف مثل موریانه روح وجانم رو میخورد.دیگه شکی نداشتم که بین آن دو چیزی وجود دارد.نکند او از فاطمه خواستگاری کرده بود.؟؟ نکند؟ ؟ وای! ! واقعا اگر این اتفاق میفتاد من بازهم احساسم به فاطمه مثبت میموند؟! آیا من بازهم دوستش داشتم؟مگر نه اینکه خودم هم در وجدانم فاطمه رو برازنده تر از خودم میدونستم؟ پس چرا اینقدر حالم خراب بود؟! خدایا برای امروز بسه!! واقعا دیگه کشش ندارم.!! بهم رحم کن! فاطمه مچ دستم رو محکم گرفت و با نگاهی مطمئن گفت: _گفتن بعضی چیزها آزاردهنده ست.این بخاطر این نیست که تو محرم نیستی.من ضعیفم. من واقعا دیگه گیج شده بودم.با تعحب پرسیدم:اخه این سوال که حاجی نسبتش با تو چیه کجاش آزار دهنده ست؟؟!! او نگاهی به اطراف کرد و گفت: _گفتم که!! من هیچ نسبتی با ایشون ندارم.در اصل اون چیزی که نمیخوام دربارش حرف بزنیم یک مساله آزاردهنده ست. بعد دوباره در ظرف رو باز کرد و گفت: حالا هم زود غذاتو بخور.الان چراغها رو خاموش میکنن بی شام میمونی ها! من با یک عالمه سوال بی جواب و کلی ترس و دلهره غذای نسبتا سردم رو خوردم و بعد بی توجه به دیگرون روی تختم دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم. فاطمه چه چیزی رو از من پنهون میکرد؟! نکنه او هم مثل من اسیر عشق یک طرفه ی حاج مهدوی شده؟ یا نکنه هردوشون همو میخوان ولی یه مشکلی مثل اختلاف ژنتیکی مانع ازدواجشون میشه؟ خدایا بین این دو چه رازی وجود داره که برای فاطمه آزار دهندست؟ من تا ساعتهافقط به این چیزها فکر میکردم!!! ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_پنجاهم باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم. حاج مهدوی وحاج احم
°‌/• 💞 •/° هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم. فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد.گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم: _تو هم مثل من خوابت نمیبره؟ نوشت : *نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.* نوشتم: *دیدمت داری گریه میکنی.اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟* نوشت: *دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی.شهید همت!! من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم.دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.* باور کردنی نبود که فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم. عکس او رادیدم. نگاهش چقدر نافذ بود.انگار روح داشت.نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد.دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم: _نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا.فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، دعا کن نجات پیدا کنم و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه.خواهش میکنم دعام کن..اون‌طوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..ولی بخدا میخوام عوض شم.کمکم کنید. گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود. دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم: من عاشقم! !! عاشق یک مرد پاک..اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم..من دلم یک مرد مومن میخواد.کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه...اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم...شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی.. گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم.چقدر آروم شدم...نفهمیدم کی خوابم برد! یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم.انگار که مدتها خواب بودم.حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین نماز ی بود که با اخلاص و میل خودم، رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد.فاطمه تا منو دید پرسید: چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!! من با اشتیاق گفتم:با صدای اذان بیدارشدم. نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم.فاطمه در راه ازم پرسید:خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟ من با حسرت گفتم:کوتاه بود!! اوگفت:دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم گفتم:ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!! فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت:خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر. بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی. روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود.دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد.برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود . همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!! من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم.هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد.میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم.فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم.آهسته پرسید: سادات جان؟ خوبی؟ بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:نه! ! میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم.فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد -نگران چی هستی؟خدا هست ..جدت هست..آقات هست...من هستم.. میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم: -او چی؟؟؟ او هم هست؟؟ فاطمه شنید. پرسید:از کی حرف میزنی؟ ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
🌙 》 آیت الله حبیبی حفظه الله :🌷 ⚜اگر میخواهید به مقامات بالا دست پیدا کنید ؛ واجب و محرمات را رعایت کنید ، چشم و زبانتان را نگه دارید ، بخوانید . 🌀یک روزی آقای بهجت عصبانی شده بودند ، میفرمودند : 🔆می آیند از ما ذکر میخواهند ، مگر قرآن ذکر نیست?!!!! ؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇 《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴿• 📿 •﴾ . . سوره 👈 بقره آیه 👈 50 . . .❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇 .📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 44 🔶 گفته شد که خداوند متعال همیشه از هر کسی "به اند
.↯ 🌿 ↯. . . 45 ✅ واقعا هم این یه موضوع بسیار مهم هست. 👈🏼 خداوند متعال داره به طور مداوم ما رو امتحان میکنه امتحان هم که به اندازه ظرفیت ماست. پس چرا بازم انقدر شکست میخوریم؟🤔 این موضوع چند تا علت داره: 💢 اولین و مهم ترین موضوع اینه که ما آدم ها معمولا "مراقبت دائمی" از خودمون نداریم. کلا آدم اگه میخواد توی امتحانات خودش پیروز بشه حتما باید به طور دائمی مراقب هوای نفسش باشه. 🔸 بله ممکنه آدم یه مدتی یه جلسه هیات بره یا یه چله بگیره یا راهیان نور بره و.... یه مقدار بیشتر مراقب خودش باشه ولی اگه این مراقبت دائمی نباشه دوباره سر جای اولش برمیگرده. 💢 اون چیزی که آدم رو زمین میزنه اطاعت از هوای نفسه. همین که آدم خودش رو رها کنه چه بخواد و چه نخواد مغلوب نفسش میشه. ✅ یه مدتی باید هر لحظه حواست به تک تک کارات باشه که آیا طبق حرف عقلت داری انجام میدی یا حرف هوای نفست. این آغاز قدم زدن در راه بندگی حقیقی پروردگار هست... . . ↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇 .↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ ⇩🔑• . . 💥\غرور این است که تو نعمت ها را کافے بدانے. 🔥/عجب این است که به نعمت ها متوجه شوے و نسبت نعمت ها را از منعم قطع کنے و 👊\استکبار آن است که با تکیه بر نعمت ها از حدود چشم بپوشے و به کفر و چشم پوشے برسے؛ »ابے و استکبروا کان من‌الکافرین» 📘خط انتقال معارف،ص۱۱۲ . . ↫ و عشـق؛ مَرڪب‌ِحرکت‌است‌نہ‌مقصـدِحَرکتـ👇 ‌•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
📣مرکز آموزش های کوتاه مدت جامعه الزهرا سلام الله علیها برگزار می کند: 🔸🔸کارگاه آموزشی آفلاین مهارت های انتخاب آگاهانه همسر 🔸🔸ویژه عموم بانوان سراسر کشور 🔸🔸با حضور ارزشمند سرکار خانم نیلچی زاده 🔸🔸مهلت ثبت نام: فقط تا 30 دی ماه 🔸🔸هزینه: ۵۰ هزار تومان 🌐لینک ثبت نام در دوره http://borhan.jz.ac.ir/paziresh_doreha ☑️@borhan_jz
【• •】 . . +⚠️‌‌ . . •\• وقتى خدا هلت ميده به لبه ى صخره ىِ مشكلات؛ بهش اعتماد كن! چون يا ميگيردت..؛ يا بهت پرواز كردن ياد ميده (: . . +⚠️ ↫ ✋🏻         . . | |💚 😌☝️ @heiyat_majazi •🍃•☝️•
18.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°! 😎 ¡° 🎥 کلیپ جدید سایت رهبرانقلاب درباره فتنه سال ۸۸ در ایران و آشوب سال ۹۹ در کنگره آمریکا ⛔️ 🍃 . ✌️🏿°‌¡ جوان حزب اللهے بصیر باشیمـ 👇 📡°! Eitaa.com/Heiyat_majazi
🕊🍃 [• 🌙 •] . . •\• سبک زندگی شهدا ساعت ده یازده شبـ🌙 با سر و صورت خاڪے اومد خونہ.! +تا شما شامـ رو شروع ڪنے میرم لیلا رو بخوابونمـ😴 -نہ!صبر میڪنمـ تا بیای باهم بخوریم...♥️ +وقتے برگشتمـ دیدم پوتین به پا خوابش بردهـ😴 داشتم پوتین هایش رو در میآوردم کہ بیدار شد.. -دارے چیکار میڪنے..؟ مےخواۍ شرمنده امـ ڪنے..؟🥺 + نہ..! خستۿ‌اے سر سفرۿ نشستـ و..! -تازه مےخوایم با هم شام بخوریمـ🥘 🕊| 📿| 🕊| . . 🌷سربازِ آقا نمےمـــونھ‌ تــــــــا ظهور رو ببینھ‌! بلڪھ‌|شهید| مے‌شھ‌ تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ‌ @heiyat_majazi 🌿⃟🕊
YEKNET.IR - shoor 3 - shahadat imam hasan 1399.07.04 - mehdi rasouli.mp3
6.1M
🎤 ∫ از هر چی که منو ازت جدا کنه بیزارم👊 محاله که از عشق تو دست بردارم💞 👌👌 - گاھی‌دراین‌ھیاهوی‌دنیا . . ؛ یڪ‌صوت‌حرفھایی‌برای‌گفتن‌دارد👇 ∫🍃🎙∫‌ Eitaa.com/Heiyat_majazi
░•. 👳🏻 .•░ . . سؤال: آیا و یا مانع در است؟👱‍♂ جواب: اگر و چربی داشته باشد که مانع رسیدن آب به باشد، وضو با آن صحیح نیست و باید برطرف نماید و تشخیص آن به عهده مکلف است. 😌 این برا جرمتون که ژل میرنید😜😌 🍃 . . ‌🧐.•░ درمیانِ‌شڪ‌وشبہ‌بارهاگم‌گشتھ‌ام یڪ‌نشانےازخودت؛درجیبِ‌ایمانمـ‌گذار👇 📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi