eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋⇩' رَغائب یعنے آرزو ڪن برای امامت؛ برای وطنت برای دیگران؛ برای خودت ! یعنی یه امشب قید مردمو بزن و به جای گفتن خواسته‌هات به اونا بیا پیش خودِ خودم !🌱 🦋⇧'
🦋⇩' ولی آرزویے ڪن کہ متفاوت باشہ نیتتو خالص کن آرزو خوبات یادت نره! :) میلتو ببر سمت بهترین‌ چیزا ! 🦋⇧'
🦋⇩' چقد این شب شبیہ شبِ قدره ! نہ؟! شب پنجشنبہ هم هست.. یعنی راستی راستی خدا داره صدات میڪنه رفیق! 🦋⇧'
🦋⇩' یعنے غماتو دیده صداتو شنیده حالا داره دعوتت میڪنه به مهمونی خودش ! که هر شبے مثل این شب نیست و هر شبے شبِ پنجشنبہ نیست ! :) 🦋⇧'
هیئت مجازی 🚩
🦋⇩' یعنے غماتو دیده صداتو شنیده حالا داره دعوتت میڪنه به مهمونی خودش ! که هر شبے مثل این شب نیست و
🦋⇩' از اون شباس ڪه تو میمونے و خدا تو میمونے و حجم زیاد حرفای دلت تو میمونے و خواستہ‌های بزرگ و ڪوچیکت 🦋⇧'
🦋⇩' وضویِ عشق گرفتے ؟! آماده شدی؟! 🦋⇧'
🦋⇩' وضو ڪه گرفتی؛ دستتاتو ڪه سمت آسمون بردے؛ چشمات ڪه تَر شد؛ خدا رو ڪه صدا زدی؛ 🦋⇧'
🦋⇩' مگہ یڪی از قشنگ‌ترین دعاها همین نیست؟! :) ' مَتےٰ‌تَرانٰا‌و‌َ‌نَراڪ🌿ْ ' پس زمان دیدار ڪی فرا میرسہ ؟! 🦋⇧'
🦋⇩' اصلا امشب شبِ سر و سامون دادن بہ آرزو‌هاست ! وقتشہ لیست بالا بلند خواستہ‌هاتو جوری بچینے ڪه اصل کاریا از قلم نیوفتن! 🦋⇧'
🦋⇩' یادت نره برای تَقَرِّب دعا ڪنی یادت نره برای ولایت دعا ڪنی یادت نره دعا ڪنی بہ خدا برسے :) 🦋⇧'
🦋⇩' یادت نره یہ روزی یہ فرصت دوباره میخواستے کہ امشب همون فرصت دوبارس ! 🦋⇧'
🦋⇩' یادت نره امشب وقت دست ڪشیدنہ از خواستہ‌هایی ڪه زمین‌گیرمون ڪرده ! 🦋⇧'
🦋⇩' میدونے از چجور خواستہ‌ای حرف میزنم ؟! همونجا ڪه امام‌سجاد﴿؏﴾ میگن : - الھی‌وجعل‌هوای‌عندڪ !♥️ 🦋⇧'
هیئت مجازی 🚩
🦋⇩' میدونے از چجور خواستہ‌ای حرف میزنم ؟! همونجا ڪه امام‌سجاد﴿؏﴾ میگن : - الھی‌وجعل‌هوای‌عندڪ !♥️
🦋⇩' خدایا ! تمایلات‌ منو به سمت و سوی خودت قرار بده! :) نڪنه چیز دیگہ‌ای بخوام .. نڪنه پِی خواستہ‌های دنیایی برم ! 🦋⇧'
🦋⇩' میون دعاهای قشنگت یادت نره نیاز واقعیت چیہ ! هدفت چیہ ! 🦋⇧'
هیئت مجازی 🚩
🦋⇩' میون دعاهای قشنگت یادت نره نیاز واقعیت چیہ ! هدفت چیہ ! 🦋⇧'
🦋⇩' يا إلهے ! أريد فقط ان اڪون قريبًا منڪ ! أريد أن أڪون معڪ !🙃 🦋⇧'
🦋⇩' خلاصہ ڪه امشب خواستہ‌هات میمونہ بین تو و خدای خودت! :) ولے قدر این یہ شبو خیلی بدون ڪه شاید این آخرین شبِ لیله‌الرغائبمون باشہ رفیق !💔 🦋⇧'
🦋⇩' پرحرفے این حقیر رو ببخشید ! و اگر کم و کاستے بود شرمندتونم، حلال ڪنید!✨ میون دعاهاتون زیباتون، دعا برای خدام کانال رو فراموش نڪنید!🌸 🦋⇧'
🦋⇩' اگر حرفے، سخنے، انتقادی ، پیشنهادی دارید؛ قدم رو چشممون بزارید و بہ پیوی زیر مراجعہ ڪنید!🌱 🕊‌• @Idelrmi التماس دعا ! شبتون بخیر غمتون نیز :)♥️ یاعلے✨ 🦋⇧'
🦋🌈 [ 📨 ] . . سوره 👈 نباء آیه 👈 ۳۰ . . •|♥‌|•نامه‌ای‌ازعـاشق‌به‌معـشوق↯ 💌 | @heiyat_majazi 🦋🌈
‌•°💛🌵’’ [• •] . . قوی‌بودن‌تنھا‌چیزیہ‌کہ‌تور بہ‌هدفات‌نزدیک‌میکنھ(: پس‌یادبگیر‌قوی‌باش ‌!😍 میگےتلاش‌میکنم‌ ... پس‌چرا‌نتیجہ‌نمیگیرَم؟! _بِـدون ؛ درآخر‌همه‌چے‌درست‌میشہ💪 اگہ‌نشد؛هنوز‌اخرش‌نرسیده(:📚🖇 ! . . ↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩ 『 @Heiyat_majazi』 ‌•°💛🌵’’
『🌈💜』 {• 😃 •} • ° شروع کردن انگیزه میخواد . . . ادامه دادن قدرت میخواد . . . موفق شدن لیاقت میخواد . . . ✌️😇💞🍃 اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌🌹 ° • به‌وقتِ‌انرژی‌جات😍👇 •• @heiyat_majazi •• 『🌈💜』
🌱⃢♥️ ✍ • . • 💚))امام علے علیه السلام: 🌸))گوش خود را به شنيدن خوبے ها عادت بده و به آنچه ڪه به صلاح و درستےتو نمےافزايد، گوش مسپار. 📚))غررالحکم،حدیث6434 • . • - خدایا‌نَـزارازدَستِـت‌بِـدَمـ👇 ‌@Heiyat_majazi 🌱⃢♥️
🕊🍃 [• 🌙 •] . . •\• فقط اونجا که: همسرِ شهید محمد جعفر حسینی میگفت: تو روضه‌هایی که با هم میرفتیم اشکاش رو با گوشه چادر من پاک میکرد... :)♥️🌱 📿| 🕊| . . 🌷سربازِ آقا نمےمـــونھ‌ تــــــــا ظهور رو ببینھ‌! بلڪھ‌|شهید| مے‌شھ‌ تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ‌ @heiyat_majazi 🌿⃟🕊
229529_896.mp3
3.49M
°🌻|•• ⟮ 🎙⟯ روز جمعه شد و دلبر نیومد ❤️ ای خدا کاسه ی صبرم سر اومد🥀 👌👌 بیایدمتفاوت‌گوش‌کنیم🙃👇 [•🎧•] @Heiyat_Majazi °🌻|••
👳‍♂ 〗 . . ↷.سوال.🤔 اگه توی خیابون ناگهان چشمم به خانم های بے حجاب بی‌افته با اینڪه راضی به دیدن اونها نیستم گناهے بر من هست؟😔💔 ↷.جواب.🤓 اون چیزی ڪه حرامه، نگاه ڪردنه نه نگاه افتادن پس اگه به طور اتفاقے ببینین اشکال نداره ولے باید بلافاصلہ نظرتون رو برگردونین تا حڪم نگاه ڪردن پیدا نڪنه! ☺️ 🍃 . . ·٠•● @Heiyat_majazi ●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱⃢♥️ ✍ • ♡راھ نزدیڪ شدن بہ امام زمانمون‌ "عج"🦋💐 عج • - خدایا‌نَـزارازدَستِـت‌بِـدَمـ👇 ‌@Heiyat_majazi 🌱⃢♥️
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_ده کامران مقابلم بود و من باتمام غرورم ازش حلالیت می
°‌/• 💞 •/° فاطمه پرسید تو کامران رو دوست داری؟ گفتم:کامران مرد خوبیه.ولی واسه کسی که فقط دنبال عشق باشه! تازه عاقبت این عشق هم مشخص نیست.چون خیلی چیزا هست که ممکنه به مرور زمان اونو سرد کنه.اول فاصله ی طبقاتیمون ودوم بی اعتمادیش بخاطر گذشته م.. کامران هم مثل خیلیای دیگه فکر میکنه من بخاطر حاج آقا تغییر کردم در حالیکه خواب آقام منو متحول کرد نه چیز دیگه ای..آره من حاج آقا رو دوست داشتم..تا سرحد جنون..ولی باور کن نمیدونم اسم احساسم به ایشون چی بود.چون در تمام این یکسال میدونستم ایشون خیلی حدو منزلتش از من بالاتره..ولی..فاطمه ولی این احساس خیلی کمکم کرد تا تحمل کنم.حالا هرچی داره از عمر توبه م بیشتر میگذره اون احساس عجیب و مقدس که نسبت به ایشون داشتم داره کمتر میشه..نمیدونم این خوبه یا نه ولی من خودم و سپردم به بازوی خدا. من از خدا فقط یک درخواست دارم.اونم اینه که به من مردی عطا کنه که با دیدنش مهر خدا رو بیشتر در دلم حس کنم و گذشته هامو جبران کنم.کامران، اون مرد نیست فاطمه.! کامران خودش، یکی رو میخواد که راهو از چاه نشونش بده.. فاطمه گفت:خب شاید تو بتونی تغییرش بدی.. خنده ی تلخی کردم:این امکان نداره! من خودم تو دوران نقاهت پس از توبه ام چطوری میتونم مردی که خودش تویک خونواده ی مذهبی بوده رو به اعتقاداتم دعوت کنم.. _شاید تونستی..اون عاشقته. گفتم:آره شاید تونستم ولی فکر میکنی اگه به عشق من بخواد عوض شه چقدر این تغییر پایداره؟! اون باید مثل من قلبا خودش بخواد عوض شه..من به زور نمیتونم اونو بهشتیش کنم.. واصلا شایدم تغییر اساسی کنه ولی من نمیخوام این ریسکو کنم..دیگه نمیخوام به روزگاری برگردم که خدا توش نبود..حتی اگه تا آخر عمرم مجرد بمونم! فاطمه نگاه تحسین آمیزی بهم کرد.درحالیکه چشمش پراز اشک شده بود گفت:چقدر عوض شدی ...آره کاملا حق با توست.از خدا میخوام قسمتت یک مرد مومن بشه..ان شالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی..تو واقعا نمونه ی یک معجزه ای! گریه کردم. _دعا کن در این ایمان ثابت قدم باشم.تو از روز اول منو بهتر و بزرگتر از چیزی که بودم دیدی..شاید اگر این امیدواریهاو اعتماد تو به من نبود کم میاوردم.. اون از ته دل دعا کرد:الهی آمین.. چندروزی گذشت! پاییز با همه ی دلگیریهاش آغازشده بود و من آرزو میکردم مثل قدیم بارون بباره.مدتها بود که بارون کمتر در آسمون این شهر پرسه میزد! دیگه به زندگی جدیدم عادت کرده بودم و اگرچه مشکلاتم بیشتر شده بود ولی آرامش داشتم.مخصوصا بعد از گرفتن اون تسبیح! .اون تسبیح سبزرنگ به من آرامشی وصف نشدنی هدیه میداد و امیدم رو به زندگی افزون تر میکرد! من وتسبیح سبزرنگ مثل دو یار باوفا همیشه در کنار هم بودیم! گفتن ذکر تسبیحات حضرت زهرا علاوه براینکه سفارش الهام رو برآورده میکرد درمن هم مانند یک مسکن آرام بخش موثر بود واین رو من به درستی حس میکردم. یک شب فاطمه بهم پیام داد که فردا همدیگر رو ببینیم.وقتهایی که فاطمه بی مقدمه چنین درخواستی میکرد یقینا مساله مهمی پیش آمده بود. طبق خواست او بعد از اتمام روز کاریم به سمت منزل جدیدش رفتم و بعد از تبریکات و خوش و بش های روزانه بهم گفت که کامران با مادرش رفتند مسجد پیش حاج مهدوی تا واسطه ی ازدواجتون بشه! من از تعجب دهانم وامونده بود . گفتم:امکان نداره.! فاطمه گفت:ظاهرا کامران قصدش واسه ازدواج خیلی جدیه. ولی من حدس میزدم که اون میخواست مطمئن شه که بین من وحاج مهدوی رابطه ای وجود نداره! پرسیدم: حاج آقا چه جوابی دادن؟ فاطمه شماره ی حاج مهدوی رو برام رو یک کاغذ نوشت و دستم داد . گفت :حاج آقا گفتن بعد از نماز مغرب وعشا باهاشون تماس بگیری!! شماره رو در کیفم گذاشتم و به فکر رفتم!! فکرم خیلی مشغول بود. وقتی به خونه برگشتم با دلشوره واضطراب زنگ زدم به حاج مهدوی. نفسهام یاریم نمیکردند.کی میشد یادبگیرم که در مقابل این مرد نفس کم نیارم؟ او بعد از چند بوق گوشی رو برداشت. سلام کردم وبا صدایی لرزون خودم رو معرفی کردم.. به گرمی جوابم رو داد و یک راست رفت سر اصل مطلب: _حتما در جریان هستید که اون جوون با مادرشون اومدن مسجد برای امر خیر؟ ! گفتم:بله. _خب؟ اجازه میفرمایید بنده شماره ی تماس یا آدرستون روخدمت والده ی ایشون بدم جهت آشنایی بیشتر؟ مصمم گفتم:خیر حاج آقا.اول اینکه اون آقا آدرس منو داره.و دوم اینکه من با ایشون صحبتهامو کردمو جوابم رو میدونن.حالا چرا باز به شما رجوع کردن وهدفشون چیه نمیدونم. او مکثی کرد وپرسید:میتونم دلیلتون رو برای رد ایشون بدونم؟ دوباره نفسهام نامرتب شد..چی باید میگفتم؟! ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_یازده فاطمه پرسید تو کامران رو دوست داری؟ گفتم:کامرا
°‌/• 💞 •/° ضربان قلبم تند شد. گفتم:به خانوم بخشی گفتم..دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبیها پره ولی من میخوام تشنه ی مذهب باشم. گفت:بنظرجوون خوبی میاد. با تعجب پرسیدم:ولی شما خودتون اونشب در بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید. _بله هنوزهم میگم ولی بنظرم طبیعیه..اتفاقا من با ایشون در مورد اون حرفها وحدیثها و به تبعش اون حادثه ی تلخ صحبت کردم.ایشونم دلایل خودشو داشت.مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده.بنده ی خدا از رفتارش پشیمون هم هست. حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسه ای زیر نیم کاسه ست. محکم و راسخ گفتم:نه حاج آقا..من دلایل خودم رو دارم.که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه..خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید. حاج مهدوی خنده ی متعجبانه ای کرد وگفت. _فاصله بگیرم؟! حرف خوبی نزدم..با شرمندگی گفتم:ببخشید! او مکثی کرد و گفت: خدا ببخشه. پس جوابتون منفیه! بسیارخب.در پناه خدا. خداحافظی کردم.مکث کرد.. انگار میخواست قبل از قطع تماس جیزی بگه ولی منصرف شد. بعد از چندثانیه قطع کرد. نمیدونم چرا ولی نگران بودم.پس کی این نگرانیهای من تموم میشد؟! بلندشدم به نیت شادی روح پدرومادرم والهام کمی حلوا درست کردم و با هول و ولا به در خانه ی همسایه ها رفتم. چندنفر اونها در و باز کردند ولی یکی دونفرشون با اینکه منزل بودند در رو باز نکردند. دلم شکست.ولی پا پس نکشیدم.اینقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد.همان آقایی که وقتی زباله اش رو بیرون میگذاشت منو بی کس وکار معرفی کرد.او یک نگاه سرد به من وچادرم کرد و گفت:بفرمایید. سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم:خیرات امواته.بفرمایید. او در حالیکه در رو میبست گفت:ما قند داریم ممنون.فاتحشم میفرستیم. قلبم تیر کشید. خواست در رو ببنده گفتم: خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس وکارمه.گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون. او فهمید منظورم چیه! نگاهی تند بهم کرد و با قلدوری گفت:خب خدابیامرزتشون! بسلامت و دررو بست. با دلی شکسته به خانه برگشتم. داشت فکرهای بد ومایوس کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم.تسبیح رو که مدتی بود در گردنم می انداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم. همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم ونا امیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها واز قضاوتهاشون نترسم.و هر روز به همسایه هام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم. با این امید به قولم عمل کردم و هرشب بعد از محل کار یک راست به مسجد میرفتم.روزها کوتاه بودند و اذان مغرب رو زود میگفتند..سال گذشته هنین موقع ها بود که با دیدم حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون خدا و نور رو پیدا کرده بودم وحالا با اشتیاق به مسجد میرفتم. خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم.یک امتحان جدید مقابلم قرار داد! یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هروقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه ونفرت بی اندازه میکردم. مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد.بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم.آرزو میکردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصدصحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود وبا من چی کار داشت؟!نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟ از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد:رقیه جان؟ برنگشتم.مقابلم نشست. چشمش خیس بود. گفت:سلام.تو روخدا ازم رو برنگردون.. نمیدونم چرا ولی چشمهاش اینقدر غمگین ود که منم گریه م گرفت.دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه. او اشکهاش آهسته پایین میریخت.با گوشه ی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت:میای بریم خونه باهم حرف بزنیم؟ با طعنه گفتم:کدوم خونه؟! خونه ی من تو این محل نیست. او با التماس گفت: تو روخدا اینطوری نکن..اینجا زشته همه میبیننمون بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک.. ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz