•X♥️X•
#قصه_دلبری
.
.
[
نام رمان⇜آخرین‌عروس ]
/🍃
#قسمت³⁰🍃/
خانه اش دعوت کرد.
بلند میشوم،
بشر را در آغوش میگیرم و از او عذرخواهی میکنم، با تعجب می‌پرسد
-شما اینجا چه می‌کنید؟
چرا در اینجا خوابیده اید؟
چرا به خانه من نیامدید؟
+ما نیمه شب به اینجا رسیدیم. دروازه شهر بسته بود.
چاره ای نداشتیم باید تا صبح در اینجا میماندیم.
-من خیلی دوست داشتم شما را به خانه میبردم، اما . .
+خیلی ممنون.
من تعجب میکنم بشر که خیلی مهما‌ن‌نواز بود،
چرا میخواهد ما را اینجا رها کند و برود؟
ما هم گرسنه هستیم و هم خسته.
در این شهر آشنای دیگری نداریم.
چه کنیم؟
حتمًا برای او کاری مهم پیش آمده است که اینقدر عجله دارد،خوب است ازخودش سوال کنم:
+مثل اینکه شما میخواهید به مسافرت بروید؟
-آری. من به بغداد میروم.
+برای چه؟
مأموری داده است که باید آن را انجام بدهم.
-آری من به بغداد میروم
+برای چه
-امام هادی (ع) به من ماموریتی داده است که باید آن را انجام دهم
+آن مأموریت چیست؟
-من دیشب خواب بودم که صدای در خانه به گوشم رسـید.
وقتی در را باز کردم دیدم فرستاده ای ازطرف امام هادي(علیه
السلام) است.
او به من گفت که همین الآن امام میخواهد تو را ببیند.
+امام با تو چه کاری داشت؟
-سـریع به سوی خـانه امـام حرکت کردم.
شـکرخـدا که کسـی در آن تـاریکی مرا ندیـد.
وقتی نزد امام رفتم سـلام کرده و نشستم.
امام به من گفت
شما همیشه مورد اطمینان ما بوده‌ایید
امشب میخواهم به تو
مأموریتی بدهم تا همواره مایه
[
بھ قلم⇜مهدی‌خادمیان ]
.
.
آرامش است
آخر اضطراب ها..☘↯
•X♥️X•
@Heiyat_majazi
