🇮🇷🍃
|• #خادم_مجازے •|
ما با قهرمان جام بازی ڪردیم👌
بدون دروازهبان اصلے ڪه مصدوم شد🤕با فشار بیش از حدے ڪه روی بازیڪنان بود
هم فشار بازے ها، هم فشار مردم، هم فشار رسانههاے دنیا😓
هیچ تیمی الان انقدر روش فشار نبوده
ولے تونستیم حدود ۶تا حمله ڪنیم
یدونه تکبهتک زدیم به تیرک
دوتاهم گل بزنیم
این بازے اتفاقا امیدوارڪننده بود 😍👊
http://Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🇮🇷
Salar-Aghili_11-Setareh.mp3
9.49M
••| #دل_صدا 🎼 |••
🇮🇷✨ایران ای صداے سرخ آزادے
عاشقے را یاد ما دادے✨🇮🇷
.
.
#سالار_عقیلے🎤
#ایران_قوی
#تا_پاے_جان_براے_ایران❤️
ندیدم صدایے
از سخن عشق خوش تر😌🍃
🎧 |•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_بیست_وچهارم 🍃 روی تخت،
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_بیست_وپنجم 🍃
صالح دیوانه ام کرده بود. نمی گذاشت درست و حسابی حتی توی محیط منزل راه بروم. دکتر رفته بودم و استراحت مطلق تجویز کرده بود. می گفت جنین در حالت خوب و عادی قرار ندارد و با تلنگری احتمال سقط وجود داشت. من نمی ترسیدم. اولین تجربه ام بود و حس خاصی نداشتم. چشم صالح را که دور می دیدم بلند می شدم و کمی اتاق را مرتب می کردم. یکبار غذا درست کردم و از بوی غذا تا توانستم بالا آوردم. تنها بودم و از فرصت استفاده کردم. سلما پایگاه رفته بود و زهرابانو هم به خرید...
صالح که از سرکار بازگشت و حال مرا دید خیلی عصبانی شد. از آن به بعد سلما و زهرابانو شیفت عوض می کردند و کنار من بودند. در واقع نگهبانم بودند از جانب صالح... خودش که از سر کار بازمی گشت همه ی کارها را به عهده می گرفت و از کنارم جُم نمی خورد. حالم بهتر بود اما هنوز استراحت مطلق بودم. صالح دوست داشت هرچه زودتر جنسیت بچه مشخص شود. می گفت«اصلا برام فرقی نداره پسر باشه یا دختر... فقط دلم می خواد زودتر براش لباس و وسیله بخرم»
ــ خب صالح جان هم دخترونه بخر هم پسرونه
اخم می کرد و می گفت:
ــ اسراف میشه خانومم. تو که می دونی این کارا تو مرامم نیست.
یک روز به اصرار خودش مرا به دکتر برد برای تشخیص جنسیت. بماند که با چه مکافاتی تا آنجا رفتیم و حساسیت صالح در رانندگی و راه رفتن من
دکتر که پرونده را دید ابرویی بالا انداخت و گفت:
ــ هنوز که خیلی زوده
ــ اشکالی نداره خانوم دکتر... اگه ضرری برای بچه نداره لطفا امتحان کنید شاید مشخص شد.
دکتر هم در سکوت و با کمی غرولند کارش را انجام داد. هر چه سعی کرد نتوانست جنسیت را بفهمد. با کمی اخم گفت:
ــ آقای محترم گوش نمیدید... خانومتونو با این حالش آوردید اینجا که چی؟ هنوز زوده برا جنسیت. حداقل تا یه ماه دیگه مشخص نیست. فقط بدونید بچه سالمه.
توی راه بازگشت، صالح خندید و گفت:
ــ پدر صلواتی چه لجی هم داره.
و خطاب به شکمم گفت:
ــ نمی شد نشون بدی که کاکل به سری یا چادر زری؟ ولی مهدیه باید دکترتو عوض کنی. با طرز برخوردشو اخم و تَخمی که داشت بهت استرس وارد می کنه. دکتر باید خوش اخلاق باشه...
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_بیست_وپنجم 🍃 صالح دیوان
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_بیست_وششم 🍃
یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود. صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برایم اضطراب آور بود و می دانستم اتفاقی افتاده. بیشتر نگران بچه بودم. به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی را حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی به آن داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود. گاهی با او حرف می زدم و برایش قصه یا لالایی می گفتم. برایش قرآن می خواندم و مداحی و مولودی می گذاشتم و با بچه به آن گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش می شود و شوق و عجله ی او از من بیشتر است برای به دنیا آمدن. چشمانم را روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آرام درب اتاق را باز کرد و تلویزیون اتاق را خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچکی برای اتاق گرفته بودند. درب کمد را باز کرد و آرام کوله را درآورد. قلبم فرو ریخت. سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کند خوابم. "پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن " قطره اشکی از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا آمد. کمکم کرد روی تخت بنشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها را به من می خوراند و لابه لای آن بعضی را توی دهان خودش می گذاشت که مرا اذیت کند. دوست نداشتم از غمم باخبر شود اما... امان از لب و لوچه ی آویزان
ــ چی شده قربون چشمات؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟
ــ نه چیزی نیست.
ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی گلم؟ بگو ببینم چی تو دلته؟
سینی غذا را پس زدم و خودم را به سمت او کشاندم و توی بغلش جا گرفتم. بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتی اش احتیاج داشتم.
ــ صالح؟!
ــ جانِ صالح؟
ــ چیزی از من پنهون کردی؟
ــ مثلا چی خانومم؟
آرام خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نگاه پر بغضم به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پایش را گم کرده بود. باید به او می فهماندم که خودش را اذیت نکند. دستش را گرفتم و انگشتر فیروزه را توی انگشتش چرخاندم.
ــ من می دونم...
نگاهی گذرا به چشمانش انداختم و سربه زیر گفتم:
ــ کی میری؟
انگار نمی توانست حرفی بزند. دستش رافشردم و گفتم:
ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. آخه تازگیا یه تکون های ریزی می خوره. یه چیزی مثل نبض زدن.
اشک توی چشم هایش جمع شده بود. بلند شد و رفت کنار پنجره. آنرا باز کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جانی کرد و گفت:
ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟
ــ اونش مهم نیست. کی میری؟
ــ بعد از سال تحویل.
ــ امروز چندمه؟
ــ بیست و هفتم.
پوفی کشیدم و گفتم:
ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم.
ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...
صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم:
ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب حضرت زینب رو چی بدم؟
نوک انگشتم را بوسید و سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکید و توی تنهایی تاتوانستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
.
.
🔹نمازشب مسافر
🌹 امام حسن عسکری علیه السلام:
فضیلت نمازشب مسافر در اول شب ، مثل فضیلت نماز آخر شب غیر مسافر است.
📚بحارالانوار، ج۸۴، ص۲۱۱، ح۲۵
.
.
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
32.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قطب_نما
🔺ورق از نیمه دوم برگشت🔺
📽 جام جهانی جذاب از بازی نفسگیر
بین تیم مقاومت با مربیگری سردار✌️
در برابر تیم نابشر👊
و تماشگر میهمان در ردیف اول
ابوذر روحی🎤
#برای_ایران 🇮🇷
#هوادار_ایران_تاپای_جان
#جام_جهانی🏆
کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Eitaa.com/Rasad_Nama
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
•وَکَفَے بِاللَّهِ عَلِیـمًا
همـین بـس که
خـدا احـوال بنـدگـانش را می دانـد:)♥
سوره نسـا،آیـه ۷۰
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
.
تجربھ ثابت ڪرده
با گذاشتن بیو و پروفایل شهدایے و
حتی گریه ڪردنِ بدون تفکر
کسے شهید نشده!✋
فقط خواستم بگم باید شهید بود🙂
چقد شهیدیم؟
نیتمون،
ڪارمون،
دغدغهی زندگیمون،
عشقمون...
چقد شهداییِ واقعیه؟..
#کاشسراپافقطادعانبودم🙂
.
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°•| #سر_به_مهر 💚|°•
پاداش و ڪيفر قيامت از روے عدل و بر اساس ڪردههاے خود انسانها صورت مےگيرد.
✍ مےفرمايد: (طبق آئين عدالت از ناحيهے او پاداش و ڪيفر داده مےشود)
پاڪيزه و مقدس بودن نامهاے او و آشڪار و فراوان بودن نعمتهايش دليل آن است ڪه هيچگونه نيازے ندارد تا به ڪسى ستم ڪند.
.
.
ڪلامے از مولا☺️
💚•°|Eitaa.com/Heiyat_Majazi
#تولدے_دوباره😇 ••➺
سیمونه لووانو
#تازه_مسلمان آمریکایی✨
♥️اسلام خداوند را برایم
اولویت هر چیز قرار داد.
.
.
تو اندر رگِ من همچو دمے جانا💚
➺ 😇•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
➺•🍃🌼
.• #مهدیار •.
🕊°°همہ در صـف ڪه پیِ
آمـدنت جـان بدهند••😍
💫°°ملڪ المـوت خـودش
اول آن صـف باشـد!••💚
#امام_زمان
#اللهمعجلالولیڪالفرج
.
.
.
به امیدے ڪه ببینم رخ زیباے تو را😍
.•🍃🌼•. Eitaa.com/Heiyat_Majazi
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| #دل_آرا 📽🎞 |
• خاطرھ جالب رهبرانقلاب از
مسابقہ فوتبال بین ایران و اسرائیل 🕳⚽️•
#سخنرانے بسیار زیبا و شنیدنی📺 ]
.
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربـے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi