این خانواده که دختر عموی مادرم به حساب میومدن
تو این دوران
رفت امدمون با دختر عموی مادرم زیادشده بود
ایشونم یه دختر داشت سه سال از من بزرگتر
تو تایم که من رابطم ازینور با خدا قوی تر میشد
درسام رو دور تند پیش میرفت و شاگرد اول بودم
دخترشون که یعنی میشد نوه عموی مادرم
خواهر نداشت
اونم تازگیا رو مود این بود
درمورد اسلام تحقیق کنه
یه دختر از ناف تهرون
با اعتقادات مختص خودش
من شده بودم خواهرش
هرچند کوچیک
اما گاهی زنگ میزد
و ساعت ها درمورد خدا باهم حرف میزدیمو مباحثه میکردیم
اندازه سن خودمون
نه خیلی علمی
من از نظر خودم خدا رو میگفتم
اون از نظر خودش
یهو یچیزی تو ذهنش مجهول میشد ازم میپرسید
و گاهی جوابشو میدونستم گاهی هم نه
دوستی ما و رفت امدا زیاد و زیادتر شد
دیدید گاهی نسبیت فامیلی چندان تاثیری تو رفت امدا نداره
اما گاهی یه اتفاق باعث میشه رفت امدا پر رنگ بشه
واسه ماهم اون زمان نقطه عطف رفت امدا بود
دیگه خیلی باهمدیگه خودمونی شده بودیم
یروز پیش خودم تصمیم گرفتم
همینطور که ایشون داره از خدا حرف میزنه
چه خوبه با حجاب و چادر هم آشناشه
خیلی این پروسه طول کشید
اما
شده بود برام یه هدف
که ایشون رو یروز با چادر ببینم
دختری که پایه ثابت کنسرهای یک خواننده بود
دوست داشتم تحول مثبتی بدم
یعنی میخواستم مرکز رو بگیرم
تا رو همه نقاط تاثیر بذاره
ایشون دوست زیاد داشت
دوستای ایرانی و خارجی
یا مدرسه بودمو مطالب حجاب میخوندمو با بچه ها حرف میزدم
یا تو خونه پای اینترنت با دیالاپ و کارت اینترنت به نت وصل میشدم تا سرگذشت دخترایی که چادری شدن
و اوج داستانشونو برای ایشون خلاصه وار بگم
که شاید روش تاثیر بذاره
و حتی تو کتابای بابام درمورد حجاب مطلب پیدا میکردم
البته ایشون خودشم خواست که با حجاب بشه
و این خیلی شرط بود
حتی خودشم تحقیقات میکرد
و در نهایت با گذشت یسال و نیم
چادر رو انتخاب کرد
یه انتخاب از ته دلش
یه انتخاب که خودش رسیده بود
مادرشونم چادری بود
حتی از دوستان همسر شهید
اما بعد ازدواج و قبل انقلاب چادر رو برداشته بود
البته مادرشون با مانتو هم حجابشون کامل بود
اما همین شد که هم دختر هم مادر چادری شدن
و چون تو اون دوران تمسخر اطرافیان این دختر زیاد شده بود
من شده بودم تنها نقطه قوت و دلگرمیش
که همش تشویقش میکردم به حجاب
و فطرتش که پاک بود برای پذیرش این مهم
ارتباطاتتمون ناگسستنی شده بود
دلمون میرفت برای صحبت باهمدیگه
برای زیارت رفتن و دعا رفتن
فاصله شهر سکونتمون زیاد بود
و ما دنبال فرصت تا پیش هم باشیم
ماه محرم که پدرم نبود
ما دو تا برنامه ریختیم تا ایشون و مادرش تو اون تایم بیان خونه ما
مادرشونم که با مادر من جور بودن
خلاصه نقشه مون به بار نشست
اولین سال چادری شدن همانا
و کنار هم بودنمون تو اون دهه همانا
یادم نمیره با چه شور و شوقی برای عاشورا و تاسوعا میرفتیم حرم بی بی
شبا هیئت مادرا جدا بود
هیئت منو ایشون جدا
تا بتونیم قشنگ موقع روضه سید الشهدا خودمونو خالی کنیمو گریه کنیم
چقدر عکس انداختیم
غذاهای نذری
شام غریبان و شمعهامون که کم اومد برای ارزوهامون
تو راه برگشت از هیئت تو یه خرابه
به یاد خرابه های کربلا شمعامونو روشن کردیم
فانتزی هاش دیگه
کنسرت نبود
مدل موی فشن و رنگ لاک نبود
شده بود عکس از امامزاده ها
شده بود سیاهی چادرش
حتی چیزایی که من از بدو تولدم که چادری بودم رعایت نمیکردم
رعایت میکرد
یادمه یروز داشتیم از خیابون رد میشدیم
صبر کرد
گفتم چرا واستادی بیا
گفت نه بذار چراغ قرمزشه بریم
یه چادری باید مراقب کاراش باشه
الان بی قانونی کنیم
این کارمونو به پای چادرمونم میذارن بعضیا
و میگن دوتا چادری اصلا نمیفهمن چراغ قرمز شد باید ردشن
خلاصه گه یچیزایی من ازون یاد میگرفتم یچیزایی اون از من
اون روزا فیلم #چ رو پرده بود
رفتیم فیلمو دیدیم
شده بود ابر بهار
گریه میکرد بخاطر شهدا
تا اینکه اون دهه گذشت
ف و مادرش رفتن
و دوماه دیگه مادرش رسما به خونه ما زنگ زد
برای خواستگاری
پسر کوچیکش متولد ۶۷ بود
جناب الف
مادرش بیشتر از خود ف که دوستم داشت
،دوستم داشت
سنم کم بود
آگاهی و اطلاع چندانی از ازدواج نداشتم
از برخورد با همسرم
۱۷ سالم بود
یادمه وقتی خانوادم با نظر من اجازه دادن بیان
یه شب به دوستم پیام دادم
راه منو داداشت از هم جداست
ما دنیامون باهم فرق داره
که دوستم زد زیر گریه و خواهش کرد که بیان
یبار باهم حرف بزنیم بعد
نمیدونم اونموقع بخاطر دوستم و مادرش که دوسشون داشتم قبول کردم بیان
یا بخاطر خود جناب الف که ازبچگی عکسای لاکچریش تو خونشون رو دیده بودم و هیچکس نمیدونست
و شده بود ارزوم خواستگاری جناب الف ازم
هرچند عقلم میگفت نمیشه و ما وصله هم نیستیم
۱۶بهمن اولین قرار خواستگاریمون بود
اونسال محرم تو ماه دی بود
جناب الف به اتفاق خانوادش اومدن
خب یه پسر تهرونی
که از قضا کارش درامد خوبی داشت
خوب بلد بود چجور تیپ بزنه
و یا چه عطری بزنه
تا خاص جلوه کنه
حتی کلماتی که تو بیانش استفاده میکرد
دوستم که تو اتاق درحال سرگرم کردن بچه ها بود تا هی نیان تو اتاقو برن ما راحت حرف بزنیم
و مادرش که ذوقشون مشخص بود تا منو برای پسرشون بگیرن و خودشونم تنها نمونن و یه فامیلشون تو خانوادشون باشه
و شوق پدر من از خواستگاری دختر اولش
منتها مخالفتای مادرم که اینا بهمدیگه نمیخورن و ما نمیتونیم با هم بسازیم😣
و در نهایت منو جناب الف درحال صحبت و حرف
و من غرق شدن تو فانتزیام
که چیزی که از بچگی دوست داشتم درحال رخ دادن بود
اما خب نبایدم معلوم میکردم
و لبخندای جناب الف که انگار به دلش نشسته بودم
و روی گشاده از اتاق اومد بیرون
میدونستم نماز میخونه
یعنی پسر بدی نبود
اما نمیدونستم و فکرشو نمیکردم
تو یه مرکز خیریه برای بچه های سندروم دان هم همکاری میکنه بلاعوض
و یه پسر تحت تکفل داره
منم که عاشق اینجور چیزا
و میگفتم وای چه خوب
از بعد ازدواجم من میتونم کمکش کنم تو کارای خیری که انجام میده
خلاصه جلسه اول تموم شدو
جلسه دوم از راه رسید
جناب الف
اینبار با یه کت تک کرمی و یه دست گل
۲۲ اسفند وارد خونمون شد
قرار بود اگر ایندفعه به نتیجه رسیدیم
پدرم صیغه محرمیت سه ماهه بخونن
برای ازمایشاتو خرید حلقه و اینجور چیزا
منم که از قبل اماده شده بودم
و چادرحریری که تازه پدرم خریده بود و اونموقع ها باب بود میگفتن نقره کوب رو سرم انداختم
با صدا زدن پدرم وارد سالن شدم
حرفای دوم دونفره مونم تموم شد
و پدرم اومد تو اتاق تا جواب بگیره از من
منم نگاه کردم به پدرمو گفتم
نمیدونم هرچی خودتون میگید
اومدم بیرون کنار مادرم نشستم
هرچند مادرم مخالف بودو همش گفت به منو بابام
اما خب من مهر جناب الف افتاده بود تو دلمو
بابامم از جنم و مردونگیش خوشش اومده بودو
سر همین به مخالفتای مادرم بهایی داده نشد
اما مامانمم بخاطر دل من دیگه کوتاه اومد
بابام قران رو باز کرد
از قبل به من گفت ۱۱۴ تا سکه من نظرمه بندازی
سر مجلس ازم پرسید دخترم مهر برای توعه
نظرت چقدره
و من که گفته بودم دوست دارم۱۴ تا باشه به گفته اقا
به بابام بازم گفتم هرجور خودتون میدونبد
اما اینبار با ناراحتی😑
که بابام با این حال ناراحتم مستاصل شد
چون خب مهر از نظرشون پشتوانه دختره
اگر باهم تفاهم داشتن که خب بعدها هم فرصت بخشیدن مهر هست
گفت باید استخاره بگیرم
استخاره کردن
یادم نیست سوره رو
اما معنیش این بود
ایا شما داد و ستد و معامله میکنید با دخترانتان؟
که بابامم رضایت داد به همون ۱۴ مهر من
و من با تمام وجود خوشحال
همه ارزوهام انگار داشت محقق میشد
خوابتون نگرفته که؟
نمیخوام مزاحم نماز و عبادتتون بشم
اگر دیگه خسته شدید
بقیه ش رو بعدا میگم😅
خب گویا خوابید😐✋
و یا رفتید سراغ عبادت
از خادمان دیگه هم سیگنالی دریافت نشد
بریم تا بقیه ش باشه برای بعد😑
فکر کنم سر سجاده یا پای قران و مفاتیح هستید
نه اشاره کردن محو کانال بودن و درحال مطالعه زندگینامه ی #وی 😅
میریم تا بقیه ش رو تعریف کنیم
نهایتا تا ساعت یک و نیم به هرجاش که رسیدیم
خطبه محرمیت سه ماهمون خونده شد
دوستم با ذوق باهام دیده بوسی کرد
که اخ جون دیگخ واقعا خواهرم شدی
بعد مادرشون که بابرق چشماش داشت قربون صدقم میرفت
و حتی خود جناب الف اونلحظه شاد بود
بعد خطبه شامو خوردیمو
بزرگترا گفتن برید نشون رو به انتخاب خودتون بخرید
شب میلاد #حضرت_زینب بود
روز جمعه
هر مغازه ای که میرفتیم بسته بود
منو جناب الف و دوستم
ساعت ده شب تا دوازده در پی یه طلافروشی باز یودیم
که حاصل نشد...
اومدیم خونه
اونا راه افتادن سمت تهران
و قرار شد هفته بعد جناب الف بیاد
برای خرید نشون
وقتی تو گشت برای پیدا کردن یه مغازه بودیم شماره های ما رد و بدل شد بین جفتمون
وقتی رفتن تهران
یادشون رفته بود وقتی رسیدن پیام بدن یا زنگ بزنن
چه خود جناب الف چه خانوادشون
از سر خستگی
اذون نماز صبح رو که گفت
مام بیخبر بودیم از رسیدن اونا
مامانم گفت تماس بگیر و ببینن رسیدن یانه
خیالمون راحتشه
تماس گرفتم با خونه
و مادرشون گفتن بله رسیدیم
پیام داده بودن ولی گویا نرسیده بود
جناب الف وقتی دیده بود بیدار شدم برای نماز
و با کلی خجالت زنگ زدم خونه شون
بعد از تماسم با مادرش بهم پیام داد
قبول باشه حاج خانم...
اینقدر تو دلم قنج رفتم بابت حاج خانوم گفتنش
و بنوعی ذوق مرگ بودم اساسی...
اولین شبی بود که محرم هم شده بودیم
شماره همو داشتیم
و میتونستیم باهم صحبت کنیم یا اس ام اس بدیم
تماس هامون پیام هامون تداوم داشت
مثل تموم نامزدا
تا اخر هفته که اومد
بریم خرید نشون
رسید
در حد چند ثانیه اومد بالا تا منم سریعتر اماده بشم چون از مدرسه رسیده بودم
و بریم بخریم
بعد که خیالمون راحت شد بیاد خونه
با کلی ذوق و شوق رفتیم سمت طلا فروشیا
همشون از دم باز بود
این ویترین اون ویترین
هزارتا ویترین پر از طلا
اما من توجه م اصلا رو طلا ها نبود
چرا از روی کششی که از بچگی به سمت طلا داشتم
گه گداری نگاهشون میکردم
اما تمام توجه م سمت جناب الف بود
جوری به دلم نشسته بود و دوسش داشتم
که حاضر بودم کل طلاهایی که قراره داشته باشم اون برام انتخاب کنه و استفاده کنم
حتی انتخاب نشون رو هم واگذار کردم به خودش...
یه نشون شکیل با نگین های سفید و سرمه ای
که یکدفعه به چشمش خورد
و همون لحظه رفتیم داخل مغازه
از نظرم واقعا بین تموم اون نشون ها خاص بود و شیک
دلم میخواست سکوت کنمو فقط حرف بزنه برام
بیشتر درموردش بدونم
از لای حرفاش پی به سلایقش ببرم
تا در اینده ازشون استفاده کنم
شده بودم یه شنونده خوب برای تمامی حرفاش
.
و مردهاهم که عاشق اینن خانومشون گوش به حرفاشون بده تا از نبوغ دوران دبیرستانو شروری هاشون تو سربازی و... تعریف کنن😅
بعد از خرید نشون قدم زنون رفتیم تا حرم
از پاساژ ملت تا حرم راه چندانی نیست
رفتیم نماز خوندیم
یکم نشستیم
یه زیارتنامه هم بعنوان اولین زیارت دوتایی مون خوندیم
و درحال برگشت از حرم بودیم
نگام به گنبدطلای بی بی میفتاد چشمام پر میشد
که بی بی جونم الهی من قربونت برم
حق همسایگی رو در حقم تموم کردی
شدم خوشبخت ترین دختر روی زمین
تا
سرمو انداختم پایین
تو راه برگشت وقتی سوار تاکسی شدیم
همینجور که از خیابونای تاریک که بواسطه چراغ مغازه ها روشن شده بود میگذشتیم
حسی رو داشتم تجربه اش میکردم
که خیلی با حس و عشق های دیگه فرق داشت
فراتر از حس ارامش کنار مادر پدرم
فراتر از حس شادی کنار خواهر و برادر کوچیکترم
قشنگ میتونستم درک کنم این حس با حسای قبلیم خیلی تفاوت داره
تفاوتی که من دوسش داشتم و ناراحت نبودم بخاطر این تفاوت
تا اینکه رسیدیمو پیاده شدیم
اومدیم بالا
مامانم سنگ تموم گذاشته بود
درسته مخالف ازدواجمون بود و تنها بخاطر دل من رضا شد اونم سر اینکه میگفت ما بهم نمیخوریم
اعتقاداتمون فرهنگمون و...
اما جناب الف رو دوست داشت بالاخره از بچگی هاش جلو چشمم بوده
از سر همون دوست داشتن که حالا مبدل شده بود به مادرزن شدنش
چندجور غذاهای خوشمزه درست کرده بود
انگشترو انداختم
از اتاق اومدم بیرون
سریع رفتم اشپزخونه و به مامانم گفتم
مامان نگا کن
سلیقه جناب الفه.نگا چقدر خوشگله
مامانم گفت مبارکت باشه
اره قشنگه دخترم
بعد یه لبخند به بزرگی باند هواپیما رو صورتم نشست از سر ذوق
اومدم سفره رو پهن کردم
شامو خوردیم
وجود یه فرد جدید تو خانوادمون
بعنوان داماد
هم خوشحال کننده بود هم هیجان داشت
رفتم تو اتاق
دفترمو از کشو دراوردم.
ریز به ریز اتفاقات اونروز رو نوشتم
جناب الف اومد بالاسرم
گفت دفتر خاطراتته
گفتم اره
دقیقا از روز خواستگاری رو نوشته بودم
مامانم صدا زد بیا رخت خواب ها رو ببر
اوردم پهن کردم
شب بخیر گفتمو چراغ خاموش گردم و اومدم از اتاق بیرون
تا امتحانمو بخونم
اما مگه میشد حواسمو جمع کتاب و درس کنم
خیلی سخت بود
دلم میخواست
بشینیم تا صبح حرف بزنیم
از طرفی میدونستم از سرکار یراست اومده تا قم
دلم میسوخت براش ومیگفتم بذار بخوابه
حتی دلمم نیومد پیام بدم بهش
ولی اون شب خیلی ذوق داشتم
کتاب دستم بودو فکرم همه جا
صبح بعد از صبحونه رفت تهران
تا دم درب بدرقه ش کردم
و بخاطر خرید انگشتر ازش تشکر کردم
دادم تا ببره و مادرش و خواهرشم ببینن
دوستم که کلی ذوق میزد
تا انگشترو دید زنگ زد بهم
گفت خیلی قشنگه میدونم سلیقه توعه
وگرنه داداش من اینقدر تو طلا وارد نیست
گفتم اتفاقا انتخاب داداشته
دلم میخواست همه جا ازش تعریف کنم
مقابل همه بایستم و پوئن های مثبت جناب الف رو تقویت کنم
اره خلاصه همه چیز اوکی بود
تا اینکه یروز جناب الف بهم زنگ زد
و حرفای عجیبی زد...