〖 #فتوا_جاتے👳♂ 〗
.
.
↷.سوال.🤔
پوشیدن لباس آستین کوتاه مقابل زن نامحرم،چه حڪمے داره؟🚶♂
↷.جواب.🤓
جواب در عڪس.☺️
•|و عذر خواهیم از همه ی اعضای عزیز بخاطر اشتباه دفعه ی پیش.☺️|•
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
·٠•● @Heiyat_majazi ●•٠·
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
.
.
در دنیا ؛
برای رسیدن بھ هر هدفی تلاش کنۍ،
پس از رسیدن بھ آن افسرده میشوی! مگر اینکھ دائما درحالِ رسیدن بھ هدفی عالی باشۍ کھ در عالمِ دیگر است ^.^🌿'
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر_مجازے |≡📜≡|
.
.
🍃دوست من❤️
خدا ڪجاست؟!
خدا تو نفسهاتہ..(:🌸🦋
#استاد_پناهیان
#کلیپ_کوتاه
#عشق
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡💖≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_هجده دوباره میتونستم نگاهش کنم؟! شاید بهتر باشه این
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_نوزده
نفس عمیقی کشیدم:شما سالهاست از راه نامشروع باهم ارتباط دارید ولی ازدواج نکردید فقط بخاطر اینکه تعهدی درقبال هم نداشته باشید. من این حال تو رو درک نمیکنم..آدمی مثل مسعود که روابط باز با همه داره چطور تو رو متوقع وفاداری کرده؟!
او سرش رو محکم گرفت وگفت:آره ..من واقعا یک احمقم..
پرسیدم حالا از کجا فهمیدی که خیانت کرده؟!
نسیم سرش رو تکون داد و با ناله گفت:_نمیخوام اون صحنه بخاطرم بیاد...نمیدونی تو چه وضعی دیدمشون..آشغال بی همه چیز...
با تعجب پرسیدم:کجا؟؟!!!
او با صدای نسبتا بلندی گفت:شرکت..تو اتاقش..با اون ذهتاب تاپاله..
یاد ذهتاب افتادم!
زن مطلقه ی چهل وچند ساله ای که چاق وقد کوتاه بود و همیشه رژ لبهای رنگ جیغ میزد..او بیشتر شبیه احمقها بود تا معشوق دوم!!!
حالا فهمیدم چرا نسیم اینقدر با این خیانت،به هم ریخته بود. زنی که مسعود بخاطرش رسوا شده بود خیلی خیلی نمره اش از نسیم کمتر بود.
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم.
دلداریش دادم:بالاخره یه روز اینو میفهمیدی.چه بهتر که الان فهمیدی. زندگی بی قید وبند این دردسرها رو هم داره نسیم جان..من وتو نصف عمرمون رفته بیا آدم شو.
او با کلافگی از جا بلندشد و به سمتم چرخید..
_بس کن تو روخدا عسل..عین خانوم جلسه ای ها حرف نزن باهام.. تو که مثلا آدم شدی خوشبختی؟! دنیا همه جا همین رنگیه.!! همه ی مردها آشغالند..از مسعود گرفته تا کامران واون ملاهه..فقط نوع خیانتشون فرق میکنه. .توفک کردی یه چادر انداختی رو اون سرت و قیافه ت رو عین مادرمرده ها درست کردی خدا میگه به به عجب بنده ای ..آهای فرشته ها ببرینش بهشت؟؟!کدوم بهشت احمق!! بهشت وجهنم همین دنیاست ..
که الان ما سهممون جهنمه..
گفتم:باشه حق با تو..بهشت وجهنم دروغ. .ولی اگه به بهشت وجهنم این دنیا اعتقاد داری چرا از این جهنم خودتو خلاص نمیکنی بری بهشت؟؟!!
او با کلافگی دور خودش چرخید. .پیدا بود دلش سیگار میخواد.
گفت:چطوری؟! با کدوم پول با کدوم شانس؟ اگه من شانس تو رو داشتم الان کیف دنیا رو میکردم..ولی حیف که خدا شانس و به کسی میده که لیاقتش رو نداره!
خندیدم!
_میشه بگی چه شانسی در زندگی من بوده که نصیب تو نشده؟
او چهار زانو روی زمین نشست! با حسرت واندوه گفت:همین که پسرهای پولدار سرت دعوا داشتن..اگه یکی از اونا سهم من میشد من الان ایران نبودم..کلی کیف میکردم!
اوچقدر کوته فکر بود.با اینکه میدونستم فایده ای نداره ولی گفتم:مگه تو نمیگی همه ی مردها خاین و کثیفن پس چطور داری حسرت داشتن یکی از اونا رو میخوری؟ نسیم چرا فکر میکنی همه چی تو زندگی پوله؟ تو الان در رفاهی..چیزی کم نداری..چرا اینقدر طمع رسیدن به مکنت بیشتر رو داری؟
او تمام سعیش رو میکرد فحشم نده گفت:
خیلی این روزا حال به هم زن شدی..میدونم داری ادا در میاری و حتی از همین حالا چند ماه بعدتو میبینم که سرت به سنگ میخوره وخودت میشی..من کی گفتم دلم میخواد یه مردی مثل اونا عاشقم بشه؟ من اگه دنبال همچین مردایی هستم فقط بخاطر اینه که ازشون استفاده ی درست کنم.. بارمو ببندم و بعد تا آخر عمرم راحت زندگی کنم.
به حماقتش خندیدم:چه خوش خیال.!!
او لحنش رو تغییر داد وپرسید:راسته که کامران ازت خواستگاری کرده وتو جواب رد بهش دادی؟!
با ناراحتی گفتم: شما که اخبار منو بیشتر از خودم میدونید پس دیگه واسه چی سوال میپرسی؟
او خودش رو به اون راه زد.
گفت:ببین حالا که کامران خر شده میخواد زنش شی پس چرا دست دست میکنی؟ بخدا هیشکی تو این دوره زمونه به دختر خونواده دارش نگاه نمیکنه..چه برسه به تو که..
حرفش رو خورد.
او چقدر زبانش تلخ و بی ادب بود.دوباره همه ی کارهاش یادم اومد و ازش متنفر شدم.با عصبانیت گفتم:حرف دهنت رو بفهم..درسته سایه ی پدرو مادر بالاسرم نیست ولی از زیر بته به عمل نیومدم.. حکایت منی که پدرومادرم از توی قبر دستشون برای یاریم درازه خیلی فرق میکنه با آدمهایی که خونواده دارن وانگار ندارن. .
او فهمید چه گندی زده! گفت:بابا چرا اینقدر حساسی..تو که میدونی من حرفم یه چیز دیگه بود منتها بلد نیستم درست منظورم رو برسونم..
این هم معذرت خواهی به سبک نسیم بود!!
تحمل دیدنش رو نداشتم.بلندشدم تا به بهونه ی کاری به آشپزخونه برم.چرا حرفی از رفتن یا خداحافظی نمیزد؟! از وقتی وارد این خونه شده هوا خفقان گرفته!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_نوزده نفس عمیقی کشیدم:شما سالهاست از راه نامشروع با
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_بیست
چند دقیقه ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد.انگار نه انگار که او همون دختری بود که تا ساعتی قبل اشک میریخت.دنبال راهی بود تا درخواستش رو مطرح کنه.بالاخره بعد از کمی این پا اون پا کردن گفت: میتونم سیگار بکشم؟ سرم درد میکنه!
خودمو مشغول پوست کندن سیب زمینی کردم و به سردی پاسخ دادم:جوابمو میدونی! من حساسیت دارم!
گفت:پس چیکار کنم؟
نگاه تندی بهش انداختم:هروقت رفتی از این جا بیرون ،میتونی بکشی.
او یک صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و با دلخوری گفت: یعنی داری از خونت بیرونم میکنی؟
گوشیم زنگ خورد .
چاقو رو روی میز انداختم و آشپزخونه رو ترک کردم.گوشیم توی کیفم بود.پشت خط فاطمه بود.چون حالاتم رو میشناخت وقت خداحافظی نگرانم شده بود ومیخواست بدونه در چه حالی هستم.
مطمئن بودم نسیم گوشهاشو تیز کرده تا ببینه من با کی حرف میزنم.معذب بودم.گفتم:خوبم.ممنون.فردا باهم صحبت میکنیم.کاری نداری؟
فاطمه فهمید که مثل همیشه نیستم. با تردید خداحافظی کرد.با خودم گفتم فردا براش تعریف میکنم چیشده.
وقتی سرم رو برگردوندم نسیم پشت سرم بود.گوشی رو روی مبل انداختم و نگاهش کردم.
پرسید:کی بود این وقت شب که حالتو میپرسید؟
یعنی هنوز نمیخواست باور کنه که من نمیخوام با اوصمیمیتی داشته باشم چه برسه به اینکه با او درباره ی مسایل شخصیم وارد گفتگو بشم!
لبم رو گزیدم و به آشپزخونه برگشتم.
او تکیه زد به اوپن و با لحنی مظلومانه گفت: نمیخوای تمومش کنی؟! همه ی کسایی که باخدا میشن اینقدر کینه ای هستن؟!
بی اونکه نگاهش کنم چشم دوختم به خلالهای سیب زمینی و گفتم:بستگی داره که طرف مقابلت چه بلایی سرت آورده باشه..خودتم خوب میدونی اگه اینجایی فقط به این دلیله که من کینه ای نیستم..ولی این به این معنا نیست
که بتونم ببخشمت وبخوام باهات دوستیمو از سر بگیرم.
او با ادا واطوارهای خاص خودش، نزدیکم اومد و دست به سینه گفت: عهه پس چطور منو راه دادی خونت؟! تو مهربونتر از این حرفایی که منو بخاطر یک بگو مگوی ساده بیخیال شی..من وتو رفیق چندین ساله ایم..هم من بهت احتیاج دارم هم تو..
سیب زمینی وچاقو رو پرت کردم تو سبد و با عصبانیت گفتم: یک بگو مگوی ساده؟ !!! تو منو چی فرض کردی؟؟ تو واون مسعود لعنتی بخاطر اینکه راهمو ازتون سوا کردم و دیگه نخواستم توی بازیهای کثیفتون باشم آبرو وحیثیت منو همه جا بردید..در موردم کلی دروغ سرهم کردید..حالا اینجا واستادی میگی یک بگو مگوی ساده؟!
او صورتش رنگ باخت.آب دهانش رو قورت داد و گفت:چرا زر مفت میزنی؟ مگه ما از اوناشیم؟!
بلندشدم ومقابلش با خشم ونفرت ایستادم.
_اتفاقا در این یک مورد خاص بله. شما از اوناشید..فکر نکن خبر ندارم که چیا به مهری پشت سرم گفتی..و شک نکن چوب این کارتم میخوری..
اون داد زد:چرا حرف بیخودی میزنی؟! من با اون مهری درب وداغون چیکار دارم آخه؟!
وبعد بدون اینکه دلیل موجهی برای عصبانیتش داشته باشه هلم داد و با حرص گفت:خانوم مومن با خدا تهمت نزن.
من هم متقابلا ضربه ای به روی سینه اش زدم و گفتم:بهتره خفه شی نسیم..من تو و اون مسعود خدانشناسو خوب میشناسم.. فقط دلم براتون میسوزه که موفق نشدید به خواسته تون برسید.چون من عزیزتر شدم..
او همیشه اهل تلافی بود..دوباره ضربه ی محکم تری به قفسه ی سینه ام زدو عین دیوونه ها عربده کشید: برو روانی خل وچل!!! همیشه تو توهم یک توطئه ای!
دردم گرفت. .
سیلی محکمی روی صورتش زدم وگفتم:تو داری عین دیوونه ها عربده میکشی اون وقت من روانی ام؟! تو هزار ویکی آت و آشغال تو اون سیگارت میریزی دود میکنی اون وقت من توهم میزنم دختره ی بی قید وبند لا ابالی؟!؟!
چشمهاش مثل شراره های آتش سرخ و وحشتناک شد .
به سمتم حمله کرد و تا میتونست کتکم زد.چقدر زورش زیاد بود.انگار خماری دیوونه اش کرده بود.شدت ضرباتش اینقدر محکم بود که افتادم.سرم به پایه میز خورد..سوزش بدی توی سرم پیچید وبیحال شدم..
بیحالیم وحشی ترش کرد.نشست روی سینه ام و بجای اون یک سیلی چند مشت حواله ی صورتم کرد و گفت:دفعه ی آخرت باشه به من بگی روانی فهمیدی؟؟؟؟ خودت میدونی من روانی ام پس حواست به حرف زدنت باشه..
صورتم بی حس شده بود ..
میتونستم منم بهش حمله کنم و کتکش بزنم.ولی او به جنون رسیده بود و اگر تحریکش میکردم ممکن بود اتفاق بدی بیفته!
با کل توانم گفتم:گمشو از خونه من بیرون.
او در حالیکه از روی سینه ام بلند میشد دستش رو گره زد به تسبیح دور گردنم و اونو محکم کشید..
دانه های تسبیح پخش زمین شد..
دانه های تسبیح نه..تکه های روحم بود که روی زمین میغلتید..
این اتفاق اینقدر ناگوار بود که درد سرم رو فراموش کردم! خشم وعصبانیت به بازوهام توان داد.او درچشمهای من رد خشم و دید...
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
🦋..↷
#بہ_وقت_بندگے
•
.
احلےمنالعسل🍯
اجازه نمیداد؛
پشت سرِ ڪسے حرف بزنیم
میگفت: اگر مشکلے هست رویِ
کاغذ بنویس
و بہ آن شخص برسان..🌱
#شهیدسیدمجتبیعلمدار🌹
مخاطبهایِخاصِخدابسمالله؟! :)👇
•• @Heiyat_majazi
🦋..↷
🦋🌈
[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
سوره 👈 حشر
آیه 👈 ۲۱
.
.
•|♥|•نامهایازعـاشقبهمعـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi
🦋🌈
•°💛🌵’’
[• #حرفای_درگوشی •]
.
.
ࢪوز کسایے ڪه وقتے هستند دخترا از تاریڪینمیتࢪسند مبارڪ :)❤️
#میلادحضرتعلی•علیه السلام•😌
#روزپدرمبارک😍
#ماه_رجب
.
.
↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩
『 @Heiyat_majazi』
•°💛🌵’’
『🌈💜』
{• #انرجے😃 •}
•
°
گفتند امام هر عصر باباے مهربان ست
روز پدر مبارڪ باباے مهربانم🍃💞
•
•
•
#روز_پدر😍
#میلاد_امام_علی
#ماه_رجب
°
•
بهوقتِانرژیجات😍👇
•• @heiyat_majazi ••
『🌈💜』
[• #ڪوتاه_نوشت📝•]
•
+🌵
°|• در" اینستا "
پاک بودن شیوه پیغمبری ست..
ورنه هر گبری
به " ایتا "میشود پرهیزگار! :)
#پرانرژیپیشبهجلوبسیجۍ✌️🏻
:: #در_مبارزه🌱
+🌵
•
•|♻️|• این تازه شـروع ماجـراست...
↗️ @heiyat_majazi
28.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.•[🎉♥]•.
#خادمانہ | #عیدانھ🎊
ولادٺ آقامون امام علے؏💗✨
و
🎊روز پدر مبارررڪ((:🎊
#عیدشمامبارڪ💗
#عیدڪممبروڪ✨
@asheghaneh_halal
.•[🎉♥]•.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
🌀|•دعاے پدر معجزھ میڪند✨
#استاد_رفیعی
#ولادت_امامعلی؏
#روز_پدر
#پدر
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_بیست چند دقیقه ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد.انگار نه
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_بیست_یك
با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم.درگیری سختی بینمون ایجادشد..او موهای بلندم رو مثل کلافی در دست گرفته بود و به اطراف میکشید تا نتونم بهش آسیبی برسونم.همه ی زورم رو جمع کردم و صورتش رو چنگ کشیدم و در حالیکه یقه ی لباسش رو گرفته بودم به سمت درب خانه کشوندم..چسبوندمش به در و با آرنجم زیر گلوش رو فشار دادم..حالا اونی که به جنون رسیده بود من بودم..
با صدای دورگه ام گفتم:بخاطر اینکارت بد میبینی کثافت...گمشو از خونم بیرون وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه از این ساختمون..
او در میان تقلاهاش منو هلم داد به گوشه ای و نفس زنان گفت:بهت نشون میدم که کی بد میبینه. دختره ی ...(فحش های زشت ناموسی)
خوب کردم به مهری و بقیه گفتم..حالا که با این کار عزیز میشی عزیزترت میکنم..
از روی چوب لباسی روسری ومانتوش رو برداشت و همونطور که اونها رو تنش میکرد در وباز کرد و از خونه خارج شد..
صدای مشاجره او با اشخاصی بلند شد.گوشم رو تیز کردم.همسایه ها پشت در ایستاده بودند و صدای نزاع و دعوای ما رو شنیده بودند.من اینقدر نفس کم آورده بودم که نمیتونستم خودم رو پشت در برسونم ولی میشنیدم که همسایه ها خطاب به ما دونفر شکایت میکنند وحرف از پلیس میزنند..
نسیم درجواب یک نفرشون که پرسید کجا؟ با لحنی لات و عصبی گفت:تو روسننه برو کنار باد بیاد درااااز...صدای همهمه میومد.هرکسی یک چیزی به نسیم میگفت ونسیم جیغ میکشید برید گمشید اونور...گم شید تا خودمو از پله ها پایین ننداختم..
خدایا داشت چه اتفاقی می افتاد؟ صدای ضرب وشتم میومد..مطمئن بودم نسیم آغازگر دعوا بوده. .در باز بود و میترسیدم اونها به داخل سرک بکشند ومنو بی حجاب ببینند.پایه های مبل رو گرفتم و به سختی خودم رو به چوب لباسی پست در رسوندم.چادر سرم کردم و با کلی شرمندگی اونها رو از پشت در نگاه کردم.نسیم و یکی از مردها با هم درگیرشده بودند.نسیم جیغ میکشید وفحشهای بد میداد.دویدم سمتش.
رو به همسایه ها گفتم: تو روخدا بیخیال شین این دیوونست.کار دستمون میده..
نسیم رو که، روی مرد خیمه زده بود و وگوشهای او رو مثل یک حیوان میکشید از او جدا کردم و با التماس گفتم:نسیم ولش کن دیوونه. .ولش کن..
نسیم که نه روسری سرش بود نه حال وروز درست حسابی ای داشت منو هل داد تا از پله ها پایین بره ولی زنها مانعش شدند. مرد همسایه ای که از من متنفر بود داد زد نزارید فرار کنه..آقا رضا رو خونین ومالین کرده..
من رو کردم به او و با التماس و وحشت گفتم:تو روخدا آقای رحمتی.. اون تو حال خودش نیس.شما ببخشید. .
آقای رحمتی با عصبانیت خطاب بهم گفت:تو دهنت رو ببند که هرچی میکشیم زیر سرتوست. اینجا رو کردی کثافت خونه ..گمشو از جلو چشممون....به پیغمبر اگه همین امشب تکلیف تو رو روشن نکنم بی خیال نمیشم..هر روز یک بساط..یک بازی جدید..ما تو این ساختمون جوون داریم..بچه داریم. .معلوم نیست چه غلطی میکنی تو این ساختمون..
اون چی میگفت؟؟ چقدر صریح و رک منو مورد بی حرمتی قرار داد؟!!
گفتم: من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟
بجای اینکه جوابم رو بدن شروع کردن به باهم حرف زدن درمورد من و عدم امنیت ساختمون.
نگاهی به نسیم انداختم که زیر بازوی زنها تقلا میکرد!
لعنت به این دستها که در رو به روی او باز کرد.. لیلا خانوم همون همسایه ای که اونروز برام آش ترخینه آورد از پله ها نفس زنان بالا اومد وگفت: در ورودی رو قفل کردم ولش کنید ببینم کجا میخواد بره..
رحمتی گفت:آ باریکلا..الان پلیس میرسه تکلیفمون روشن میشه..
نسیم تهدیدم کرد..تهدید نه!! داشت التماس میکرد ولی به شیوه ی خودش!
_ عسل به این عوضیها بگو ولم کنن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی..
لیلا خانوم با صورتی درهم نگاهم کرد و خطاب به باقی همسایه ها گفت:یکی به داد این بنده خدا برسه! ببین این وحشی با سروصورت این چیکار کرده؟
بعد اومد سمتم و با دقت به اجزای صورتم نگاه
کرد و گفت:نچ نچ نچ نچ ...ببین چیکارش کرده..چادرت چرا خونیه؟!زنگ بزنید اورژانس!
بالاخره یک نفر فهمید که من حالم خوب نیست.!!
یکی از خانمها گفت: ما هم با همین مساله مشکل داریم..امروز سرو کله میشکنن فردا قتل!! بخدا دیشب به صمدی گفتم پاشو از این ساختمون بریم اینجا محل زندگی نیست.. ما بچه نوجوون داریم..
رحمتی از همه آتیشش تندتر بود! گفت:
شما چرا بری خانوم؟؟ اونی که باید بره یکی دیگست..
با پاهایی خسته وارد خونه م شدم. اینبار تقاص کدوم کارمو دادم؟ اشتباهم کجا بود؟! یعنی الانم در آغوش خدا بودم؟! یعنی باز تماشا میکردم؟؟
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_بیست_یك با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم.درگ
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_بیست_دو
در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشیهای نسیم وتهمتهای همسایه ها رو نشنوم. .دست وصورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایه ها بجای نگران شدن به فکر آینده ی فرزندانشون بودند ومنو تهدیدم میکردند..
اشکهام بی اختیار پایین میریخت..
چشمم به دانه ی سبز رنگ تسبیح در گوشه ی آشپزخونه افتاد..بی توجه به صداهای تهدید آمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و دانه های تسبیح رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم..با هردانه ای که پیدا میکردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و ناله هام بیشتر میشد..کف آشپزخونه پراز خون بود..ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دانه های تسبیح بودم..
صدای آژیر پلیس میومد. .ولی برای من مهم نبود..من در زیر کابینت ها دنبال دانه های تسبیح میگشتم!!
در رو محکم میکوبیدند اما چه اهمیت داشت هنوز ده دانه از یادگار الهام پیدا نشده بود!!
از پشت در صدام میزدند در و باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دانه ها بود!!
دوباره در زدند.چاره ای نداشتم!
دانههای تسبیح رو توی جیبم انداختم.
سمت در رفتم..چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم.
حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایه ها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودند.
مامور کلانتری گفت:همسایه هاتون از شماشکایت دارند باید با ما به اداره ی پلیس تشریف بیارید..
ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! اون هم بخاطر شکایت همسایه ها..
افسر مربوطه نگاهی به سرو وضعم وکبودیهای صورتم انداخت.
_با کی درگیر شدی؟؟
سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همه ی اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم.مثل وقتایی که تو کابوسهای ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه..
نسیم مثل بلبل حرف میزد و میگفت از همتون
شکایت میکنم..
افسربهش گفت: زدی مرد به این گنده گی رو داغون کردی شکایتم داری؟فعلن تو این پرونده شاکی یکی دیگست.
من فقط نگاه میکردم.
افسر ازم پرسید:تعریف کن علت درگیری چی بود؟
جواب ندادم!
نسیم گفت: یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟
دستم رو با حرص مشت کردم.او چطور جرات میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟
افسر با کنایه بهش گفت:تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟
نسیم لال شد.
افسر از شاکی پرسید: آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟
آقارضا که تمام سرو صوراش زخم بود گفت: جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونه ی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره..در هم زدیم اینا باز نکردن.صدای بزن بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سروشکل به هم ریخته اومد بیرون..خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایه مون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا روسرم آورد..
افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!!
نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومتری گفت:من عصبانی بودم.اگه این آقا وسط دعوا و اون حال وروز من خودشو دخالت نمیداد این اتفاق نمی افتاد.
افسر رو کرد به من:با شما چیکار کنیم حالا؟
همسایه هات میگن آدمهای نامربوط به خونت میان.نمونه ش هم حی وحاضر اینجا حاضره!
بهت نمیاد اهل این صحبتها باشی راست میگن اینا؟
گلوم رو صاف کردم:من با کسی رفت وآمدی ندارم.به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وانشده.من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی..این حرف همسایه هام یک تهمته..تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون
افسر با تعجب نگاهمون کرد وگفت:مگه این خانوم دوستت نیست؟
گفتم:نه..
پرسید: پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
مداحی آنلاین - جان سنه قربان علی - سیدرضا نریمانی.mp3
6.65M
°🌻|••
⟮ #نوحه_خونے 🎙⟯
جان علی جانان علی 😍
جان سنه قربان علی
#کربلایی_سیدرضا_نریمانی
#فوق_العاده_زیبا #میلاد_با_سعادت_امام_علی_علیه_السلام🌹👏🌹👏
#عیدکم_مبروک
بیایدمتفاوتگوشکنیم🙃👇
[•🎧•] @Heiyat_Majazi
°🌻|••
🦋..↷
#بہ_وقت_بندگے
پاداش #احیا در شب های سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم ماه رجب و #روزه روزهای آن
⚡️رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود:
🌙هرکس سه روز سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم ماه رجب را روزه بگیرد و شب هاے این روزها را به شب زنده دارے بپردازد،
✨از دنیا خارج نمےشود مگر با توبه نصوح، و به ازاے هر روزے که روزه گرفتہ باشد :
هفتاد گناه کبیره وے آمرزیده مے شود ؛ هفتاد حاجت وے در هنگام فزع اکبر، هفتاد حاجت وے در هنگام خروج از قبر، هفتاد حاجت وے در هنگام سنجش اعمال در موقف میزان،
و هفتاد حاجت وے در موقف عبور از صراط برآورده خواهد شد.
منبع:📕إقبال الأعمال، ص156
مخاطبهایِخاصِخدابسمالله؟! :)👇
•• @Heiyat_majazi
🦋..↷
•°💛🌵’’
[• #حرفای_درگوشی •]
.
.
سکان زمین و آسمان است علی😎
سلطان همه جهانیان است علی🤩
گلواژه منطق از علی اعلاست😌
سرچشمه فیض بی کران است علی😍
میلاد حضرت علی (ع) مبارک🎉🎊
.
.
↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩
『 @Heiyat_majazi』
•°💛🌵’’
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
.
•
سرلوحه ے ڪارنامه ے مؤمن
دوستے علےبنابےطالب
است. ⇦•💞•⇨
📚•ڪنزالعمال:۳۲۹۰۰
#ولادتمولاعلےعلیهالسلام🎈
#روزپدرمبارڪ🎀
•
.
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
⸤• #رزق_معنوے💌 ⸣
°
°
•\• میگفت:
آقا برید عاشق خُدا شید!
به خودش قسم که دیر میشه..
به خودمون میایم،
میبینیم اسیر چه چیزایی شدیم..
عاشقِ خُدا بشید تا پرواز کنید..! (:
.
↫ #التماستفڪر✋🏻
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
°
°
تۅ فقط ۅاࢪد شۅ ࢪفیق بقیش با من🙃
•[🌿]• @heiyat_majazi
Ali Akbar Ghelich - Toyi Darya.mp3
7.5M
°🌻|••
⟮ #نوحه_خونے 🎙⟯
خوشم که عاقبتم گره به زُلف تو خورد...😍✨🎊💌
#علی_اکبر_قلیچ
#فوق_العاده_زیبا
#عیدکم_مبروک👏🌸✨👏✨🌸
#جان_جانانم_علی
بیایدمتفاوتگوشکنیم🙃👇
[•🎧•] @Heiyat_Majazi
°🌻|••
〖 #فتوا_جاتے👳♂ 〗
.
.
بعضے از مردم ماشین مصالح یا ضایعات ساختمانے شون رو توی مسیر رفت و آمد مردم قرار میدن😳😬😑
در حالے ڪه این کار اگه باعث بسته شدن راه مردم یا مزاحمت برای عابرین باشه، جایز نیست و حرامه 😒😌
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
·٠•● @Heiyat_majazi ●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر_مجازے |≡📜≡|
.
.
🌀ما چرا نمیڪنیم؟؟!!!
📌باید از فضای مجازی درست استفاده کرد..فضای مجازی میتواند ابزاری باشد برای زدن توی دهن دشمنان‼️
⚠️اینجا لغزشگاهه..
ما نمیگیم این راه رو ببندید...نه...↯
این ڪه بی عقلیه!!!
📚آیٺاللّٰھ خامنهای
کجایید اونایی که میگفتین وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد؟!
#رهبر
#امام_خامنهای
#فضای_مجازی
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡💖≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_بیست_دو در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشیه
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_بیست_سه
افسر با تعجب نگاهمون کرد وگفت:مگه این خانوم دوستت نیست؟
گفتم:نه..
پرسید: پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟
گفتم:من که از مسجدبرگشتم دیدم لای درخونم نامه انداخته ..نامه شو خوندم بعد که خواستم برم تو، دیدم تو پاگرد واستاده گریه میکنه..خیلی التماسم کرد اجازه ی ورود بهش بدم.منم دلم سوخت راش دادم ..
افسر پرسید:مگه اون ساختمون در وپیکر نداره که این خانوم تو راه پله بوده؟ کلید داشته؟
گفتم:نه
افسر به نسیم نگاه کرد.
_چطوری وارد ساختمون شدی؟
_هیچی!! یکی از اهالی ساختمون داشت وارد میشدمنم باهاش تو اومدم گفتم آشنای عسلم.!
افسر آهی کشید.
از من پرسید:کس وکاری داری یا نه؟!!!
به جای من آقای رحمتی گفت:اگه کس و کار داشت که این اوضاع واحوالش نبود!
چادرم رو روی صورتم کشیدم وسرم رو که بانداژ شده بود تکیه دادم به صندلی.از زیر چادر صورتها ی اونها رو هنونطوری که واقع بودند میدیدم.. سیاه سیاه!!
افسر گفت:خب فردا صبح پروندتون میره دادسرا.اگه تا صبح وثیقه یا ضامن معتبر دارید گرو بزارید برید خونه وگرنه درخدمتتون هستیم.
نسیم غر میزد و التماس میکرد.
من اما حرفی برای گفتن نداشتم.باورم نمیشد که بی جهت متهم شده باشم.
افسرصدام کرد.بیا زنگ بزن به دوستی آشنایی فامیلی بیان اینجا واست وثیقه بیارن. .
صدام در نمیومد..به سختی گفتم:من کسی رو ندارم..
پرسید:یعنی هیج کسی رو نداری؟!
رحمتی با طعنه گفت:چرا نداری؟! زنگ بزن به یکی از همون آقایون اراذل که دم به دیقه تو اون خونه پلاسن و دم رفتن برات بوس میفرستن؟!!!!
افسر گفت:آقا صحبت نکن شما..بیرون واستا تا من بهت بگم.
رحمتی دستهای مشت کردشو روی زانو گذاشت با پوزخندی سرشو تکون داد.
بعد رو به من گفت:اینطوری مجبوریم شب نگهت داریم تو بازداشتگاه..
مثل باروت از جا پریدم.
_به چه جرمی آخه؟! مگه من چیکار کردم؟!
من باید شاکی باشم! سرمن شکسته. .من زخمی ام..به من توهین شده اون وقت من و بازداشت میکنین؟! این آقایون به من تهمت زدن بعد اینا شاکین؟
_بههرحال همسایه هات ازت شاکی ان..واست استشهاد جمع کردن.. راست یا دروغشو قاضی معین میکنه. بنده مامورم ومعذور!!
چقدر غریب بودم..
با بغض گفتم:کدوم استشهاد؟! به چی شهادت دادن؟!
گفت:به روابط غیر اخلاقی در ساختمون و سلب آسایششون ..
نگاهی به سوی همسایه هام انداختم.
با گریه از آقا رضا پرسیدم: شما از خونه ی من اصلا سرو صدای نامتعارفی شنیدید؟ چرا این قدر راحت بهم تهمت زدید؟ از خدا بترسید..من چه کار غیر اخلاقی ای کردم؟ چطور تو این ده ساله خوب بودم یهو بد شدم؟
او سرش رو پایین انداخت و زبانش رو دور دهان بسته اش چرخوند..
گفتم:باشه باشه آقا رضا.همتون عقلتون رو دادین دست یکی دیگه..هرچی اون بگه شما هم گوش میکنید..تو روز محشر همتون با هم محشر میشید..
رحمتی حرفمو قطع کرد:مثل اینکه ما یه چیزی هم بدهکار شدیم؟! با این ننه من غریبم خوندن جیزی درست نمیشه! حالا خوبه چندبار مچت رو گرفتیم!
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: چی دیدی بگو خودمم بدونم؟!! انشاالله خدا جواب این تهمتهاتو بده مرد!
سروان گفت: بسه دیگه ..بحث نکنید ..
بعد نگاهی به اون سه نفر کرد وگفت: بیرون منتظر بمونید تا صداتون کنم.
نسیم پرسید:من کجا میتونم گوشیم و بگیرم یه زنگ دیگه بزنم به خونواده م..دیرکردن.
افسر که در حال نوشتن بود بی آنکه نگاهش کنه گفت بیرون تلفن هست!
خوش به حال نسیم! او حتی تماسهاشم از فبل گرفته بود.من کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم.ساعت نزدیک یازده بود..برای زنگ زدن به فاطمه خیلی دیر بود و دلم نمیخواست حامد بفهمه من اینجا هستم..فکرم فقط به یک نفر رای مثبت میداد. ولی او هم نمیتونست اینجا باشه..
من همه ی آبرومو برای او میخواستم..نه نمیتونستم بهش خبر بدم.
در بازشد و مسعود و کامران به همراه یک آقای میانسال داخل اتاق اومدند.
اقای میانسال گفت:مثل اینکه دخترم واینجا آوردن؟ نسیم پارسا
_بله دخترتون با یکی درگیرشده ازش شکایت شده.
کامران اینجا چیکار میکرد؟ ! او از کجا خبر داشت چه اتفاقی افتاده؟ مسعود مگه با نسیم حرفش نشده بود؟! پس چطور او هم به همراه پدر نسیم در کلانتری حاضر بود؟ حتما کامران بخاطر من اینجا بود..نسیم خبردارش کرده بود تا من آزاد بشم؟!!
کامران نگاهی گذرا بهم کرد.آب دهانش رو طبق عادت پشت سرهم قورت داد.صورتم رو ازش برگردوندم..لابد الان خوشحال میشد که کارم گیرشه.پدر نسیم سند آورده بود و داشت با افسر و آقا رضا حرف میزد تا رضایت شاکی رو بگیره..همون پدری که نسیم بارها آرزوی مرگشو داشت! وحتی این پدر اصلا براش اهمیتی نداشت که مسعود و کامران دوست پسرهای دخترش هستند!
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_بیست_سه افسر با تعجب نگاهمون کرد وگفت:مگه این خانوم دو
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_بیست_چهار
چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت بود.آقام اگه منو این طور جاها میدید نگاه به صورتم نمیکرد ولی او تازه دخترش رو دلداری هم میداد!!!
افسر مربوطه نگاهی به من انداخت و گفت:چیشد خانوم؟!
وقتی دید ساکتم بلند صدا زد سرکار حجتی..این خانومو ببر..
کی فکرشو میکرد من داشتم بازداشت میشدم اون هم بی گناه..فقط بخاطر یک تهمت..وبخاطر یک دلسوزی احمقانه!
اون هم مقابل کسانی که منتظر بودن زمین خوردنم رو ببینن.مسعود لبخند کمرنگ و موزیانه ای زیر لب داشت..و کامران هیچ چیزی نمیشد از نگاهش فهمید!
سرکار حجتی یک خانوم سبزه و جدی بود.زیر بغلم رو گرفت و گفت:بریم..
داشتم از در بیرون میرفتم که کامران از حجتی پرسید:کجا میبرینش؟!
حجتی گفت:بازداشتگاه!!!!
کامران چشمهاش از حدقه زد بیرون.با دستش مانع رفتنمون شد ورو به افسر گفت: ایشونو چرا بازداشت میکنید؟
افسر درحالیکه با کاغذهای دورو برش ور میرفت گفت:برای اینکه ازش شکایت شده. خودشم که میگه کس وکاری نداره..
کامران گفت:آخه چه شکایتی؟مگه چیکار کرده؟ چون کس وکار نداره باید هرکاری خواستید باهاش بکنید؟
افسر نگاهی موشکافانه بهش کرد وگفت:شما چیکاره شی؟
کامران مکثی کرد وگفت:آشناشم..
حیدری با پوزخندی خطاب به افسر گفت:هه عرض نکردم.الان سرو کله ی همه آشناهاش پیدا میشه..
خدا به این رحمتی رحم کنه..چقدر دلم رو شکست امشب..
کامران بی اعتنا به طعنه ی او گفت:اگه من سند بیارم چی؟
افسر دستش رو زیر چونه گذاشت ونگاهی به ما دونفر کرد وگفت: تا زمانی که پرونده ش به دست دادسرا برسه آزاده! از اونجا به بعدش به قاضی مربوطه!
اما این چیزی نبود که من میخواستم.من هیچ وقت حاضر نبودم زیر دین کامران برم وقتی که با دشمنان من دوست بود و هیچ وقت ضمانت اونو قبول نمیکردم تا به تهمتهای همسایه دامن بزنم.
بلند گفتم:من احتیاجی به ضمانت کسی ندارم.. خواهش میکنم جناب سروان از ایشون چیزی قبول نکنین..
خودم از در بیرون رفتم.کامران دنبالم راه افتاد.
._این مسخره بازیها چیه در میاری؟ بازداشتگاهه مگه شوخیه؟
با حرص نگاهش کردم.
گفت:ببینمت...اون دیوونه این بلا رو سرت آورده؟
گفتم: تو واسه کدوم دیوونه اینجایی؟!
گفت:معلومه واسه خاطر تو
پرسیدم:کی خبرت کرد؟
سکوت کرد.
لبخند تلخی زدم و گفتم:شما همتون دستتون تو یک کاسه ست نه؟؟دارم بهت شک میکنم! کجا برم که شما نباشید کجا؟!
او با درماندگی نگاهم کرد.
گفت:قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست..
من برای کارم دلیل دارم.
اشکم پایین ریخت.خطاب به حجتی گفتم:بریم..
چند قدم دور شده بودیم که به عقب برگشتم ونگاهش کردم وحرف آخر رو زدم:همه ی دردسرهام بخاطر شماست..هر دلیلی داری داشته باش ولی فقط برو..بخاطر شما بهم تهمت زدند..برام حرف درست کردن.از زندگیم برو..
وبلند گریه کردم...
وارد بازداشتگاه شدم.حجتی گفت:شانست امشب کسی تو بازداشت نیست.
نفهمیدم او این شانس رو به خوب تعبیر کرده بود یا بد!
دلم تسبیح میخواست. .گفتم میشه بهم یه نخ بدی؟
او با شک بهم نگاه کرد.
از توی جیبم دانه های تسبیح رو در آوردم. گفتم:میخوام تسبیحمو درست کنم.
او نگاهی سوال برانگیز به من وتسبیح کرد وگفت:مگه اینا رو تحویل ندادی؟؟؟
گفتم:کلی بهشون التماس کردم تا بهم دادند..
گفت:خب بزار یه سالمشو بهت بدم.
گفتم:نه..من تسبیح خودمو میخوام!
او گفت:بزار ببینم میتونم واست کاری کنم!
چند دقیقه ی بعد با یک متر نخ مشکی برگشت.گفت:این ته کیفم بود واسه روز مبادا.ببین به کارت میاد؟ با خوشحالی نخ رو گرفتن ودانه های ناقص رو داخلش انداختم تا کل دانه ها در مشتم باشه..وقتی درستش کردم تسبیح رو روی سینه ام گذاشتم و با خدا حرف زدم..
تسبیحات حضرت زهرا سفارش الهام بود..باید با این تسبیح سفارشش رو عمل میکردم!
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
🌱⇩
سلام رفقا✋🏻
شبتوݩ بخیر و پر نوࢪ انشاءالله✨
حـال دلاتون چطوره؟
یڪم حرف دلے دارم بࢪاتونツ
🌱⇧