《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
امامصادق'علیه السلام:
شایسته است انسان وقتے نمازشب مےخواند،
صدایش را به خانوادهاش برساند تا کسے ڪه
خواب رفته، بیدار شود و آن ڪه مےخواهد
حرڪت ڪند، حرڪت ڪند.
📚منبع: بحارالانوار، ج۸۴، ص۲۰۹، حدیث۲۱
.
.
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
■ وَلَاتَقْرَبُواالْفَوَاحِشَ
مَاظَهَرَمِنْهَاوَمَابَطَنَ
□ به ڪارهاے زشـت
چـهآشڪار و چـه پنـهانشنزدیڪ نشوید..!
■ آیـه ۱۵۱،سـوره انـعام
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°•| #سر_به_مهر 💚|°•
روزے تنها به جمع نمودن اموال و املاك نيست،
زيرا چه بسيار ثروت ها ڪه گذشتگان
براے آن امانتدارے بيش نبودند. 📦
نيز به جمع ڪتب 📚و فراگيرے و
حفظ مسايل علمے نيست، بلڪه چه بسيار از
پژوهشگران ڪه در ضبط و حفظ علوم ڪوشيدند و از تمام گنجينه علمے خود
استفاده اے نبردند؛❌
بلكه روزے واقعے آن است ڪه 👌
جزء وجود انسان قرار گيرد، لذا اگر
مجموعه اے از اموال جمع شود،
ولے بخل انسان اجازه مصرف آن ها را ندهد
و يا مزاج ناسازگار و مريض مانع از استفاده
از آن ها گردد، در حقيقت اين شخص از تمام اموالے ڪه جمع ڪرده - و به اعتبار ذهنے خود همه را مال خود مےداند - هيچ بهره اے نبرده و هيچ روزى اے از اين مجموعه نداشته است، 🙍🏻♂
زيرا روزے آن است كه☝️
از گلوے انسان فرورفته و جزء وجود او گردد
و گرنه، براے وانهادن چه سنگ و چه زر!🤷🏻♀
#صحیفه_سجادیه
#دعاےاول
.
.
ڪلامے از مولا☺️
💚•°|Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⊱•| #طبیب🍏 |•⊰
سلام همراهان عزیزِ طبیب☺️✋
ان شاءالله ڪه تنتون سالم باشه💚
بیایید ببینم درمورد فواید باقلا ڪه با پوست
خورده بشه چیزے میدونید؟!🤔
نمیدونید؟!😳👊
خب من میگم بدونید😌😬✌️
امام رضا جانمون فرمودند ڪه:
باقلا رو با پوست بخورید، چونڪه معده رو
ضدعفونے میڪنه، ساقهاے پا رو قوے و پرتوان
میڪنه و خون تازه تو بدن تولید میڪنه!😊☺️
باور نمیڪنے؟!
برو مڪارم الاخلاق صفحهے 190🙂🚶♀
ممنون ڪه بامن همراه بودے😉👋
.
#با_طبیب_سالم_باش😌
یڪ قدم تا سلامتے😉👇
🍏⊱••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• #خانواده_درمانے🍃 •|
👈همسرتون حسابِش
با همه مخاطبین شما جداست👌
👈پس باید مـتفاوت ذخیره بـشه❤️
جونِ مادرتون خلاقیت به خرج بدید😂
از آقایے و خانومے بیاین بیرون😃
👈همچنین باید متفاوت صداش بزنید❤️
سلیقه به خرج بدین عزیزم رو همه بلدن😉
#خانواده_خوشبخت
#هر_دو_بدانیم
.
.
.
در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️
🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Fadaeian_ُShohadaye_SHahCheragh_14010809_5.mp3
20.17M
••| #دل_صدا 🎼 |••
☆❣همه جا ضرب المثل غیرت ايرانیه
این شعار ماست تو محشر
زن و زندگے شهادت❣☆
#کربلایے_سیدرضا_نریمانے🎤
.
.
#زن_عفت_افتخار
#شب_زیارتی_ارباب
ندیدم صدایے
از سخن عشق خوش تر😌🍃
🎧 |•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
.
.
ڪولہ بارش
پُر از "شهادت" بود :)
#شهیدعلیافسردبیر
.
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #انرجے 🍭 •°]
سلام بر منجے عالم و دل به راهـان عاشقش ❤️😇✋
حال و احوال دلتون
الهے ڪه احـسن الحـال باشه
به زودے به ظهور الحجة 🤲
بنده ے خوب خدا دهانت را خوشبو ڪن به فرستادن ذکر شریف صلوات بر محمد و آل محمد 📿 چرا ؟!
چون ثواب زیادی نصیبت خودت میشه ☺️
باورت نمیشه نه؟!😉
بفرمائین اینم سندش 😊👇
حضرت علی علیه السلام فرمودند:
دعایتان را با صلوات شروع و با آن ختم ڪنید، تا دعاے شما بین دو دعای مقبول واقع شود و مستجاب گردد، زیرا خدا ڪریم تر از آن است که اول و آخر دعاء را مستجاب ڪند و وسط آن را مستجاب ننماید.(الحر العاملے، وسائل الشیعه، ج 4، 1137)
حالا باورت شد؟!😌
پس سعے کن از همین الان شروع کنے و غافل نشے از ثوابش
اول خوانیم خدا را رسول انبیاء را صل علے محمد صلوات بر محمد 😇
🌹✨🍃اللهم صل علے محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🍃✨🌹
.
.
یڪ فنجان معنویجات همراه باانرجے😍💪
[•° 🍭 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
' ⃟'🏴؛ #الفبایجنون
و اگر چشمت بیفایده شد،
او مسبب اشکهایت میشود؛
به سوی او برو؛ تا پایانِ عمر..
#سلامبرسیّدالشهدا
#شب_جمعه
'•♢Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_دوم 🍃 مراسم تمام شده بو
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سوم 🍃
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم. حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... "
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم. هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت. چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ــ مثلا چه اشتباهی؟
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟
خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟" بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم. متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود.
یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم. شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟
ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم...
با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...
و ماشین را از جا کندم.
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سوم 🍃 پدر سلما با شانه
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهارم 🍃
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود. مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود. خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما. معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت. اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید. نمی دانم چرا؟
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi