eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
419 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
Fadaeian_ُShohadaye_SHahCheragh_14010809_5.mp3
20.17M
••| 🎼 |•• ☆❣همه جا ضرب المثل غیرت ايرانیه این شعار ماست تو محشر زن و زندگے شهادت❣☆ 🎤 . . ندیدم صدایے از سخن عشق خوش تر😌🍃 🎧 |•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•| ✨ . . ڪولہ بارش پُر از "شهادت" بود :) . . شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇 🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ 🍭 •°] ‌ ‌سلام بر منجے عالم و دل به راهـان عاشقش ❤️😇✋ حال و احوال دلتون الهے ڪه احـسن الحـال باشه به زودے به ظهور الحجة 🤲 بنده ے خوب خدا دهانت را خوشبو ڪن به فرستادن ذکر شریف صلوات بر محمد و ‌آل محمد 📿 چرا ؟! چون ثواب زیادی نصیبت خودت میشه ☺️ باورت نمیشه نه؟!😉 بفرمائین اینم سندش 😊👇 حضرت علی علیه السلام فرمودند: دعایتان را با صلوات شروع و با آن ختم ڪنید، تا دعاے شما بین دو دعای مقبول واقع شود و مستجاب گردد، زیرا خدا ڪریم تر از آن است که اول و آخر دعاء را مستجاب ڪند و وسط آن را مستجاب ننماید.(الحر العاملے، وسائل الشیعه، ج 4، 1137) حالا باورت شد؟!😌 پس سعے کن از همین الان شروع کنے و غافل نشے از ثوابش اول خوانیم خدا را رسول انبیاء را صل علے محمد صلوات بر محمد 😇 🌹✨🍃اللهم صل علے محمد و ‌آل محمد و عجل فرجهم 🍃✨🌹 . . یڪ فنجان معنویجات همراه باانرجے😍💪 [•° 🍭 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌' ⃟'🏴؛ و اگر چشمت بی‌فایده شد، او مسبب اشک‌هایت می‌شود؛ به سوی او برو؛ تا پایانِ عمر.. '•♢Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_دوم 🍃 مراسم تمام شده بو
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من آنها را تنها گذاشتم. حالم گرفته بود. نمی دانم چرا؟! اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود. حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم حس نگرانی و بی تابی داشتم. حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم. تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم. سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود. تسبیح را بوسیدم و شروع کردم. "خدایا تا وقتی که برادر سلما برگرده هر روز 100 تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب. ان شاء الله صالح هم سالم برگرده. بخاطر سلما... " ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم. اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود. از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم. پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله ی قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم. یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم. هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحنی طلبکارانه و البته مودبانه گفت: ــ ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟! برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذراندم. دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد. سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت. چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم: ــ مثلا چه اشتباهی؟ اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت: ــ می خواید سوار ماشین من بشید؟ خیلی به غرورم برخورد "مگه احمقم؟ یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟" بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جای گرفتم. متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد. آن روزها سلما را نمی شناختم. انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی برایش پیش آمده و ماشین صالح را برده. بعدا که ماشین صالح رادیدم به او حق دادم اشتباه کند. ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود. حتی نوشته ی یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود. تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک می کرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود. یادم می آید وقتی تماس سلما تمام شد خم شد و به شیشه زد. شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم. شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟ ــ مَـ ... من... ببخشید... شرمنده تون شدم... اشتباهی رخ داده... حلال کنید خواهرم... با حرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم: ــ بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید... و ماشین را از جا کندم. لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سوم 🍃 پدر سلما با شانه
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود. مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود. خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما. معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت. اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود " ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس بی قرارم از این همه شمارش معکوس " دلم لرزید. نمی دانم چرا؟ سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد. ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن... هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت. لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• 🌙•°》 خدایا .‌. قیمت ما رو زیاد ڪن؛ نزار قیمت‌مون در حد چندتا دلار و خونه و ماشین بمونه. کمک‌مون ڪن که قیمت ما چیزے شبیهِ ۷۲تن یار اما‌م‌حسین'ع باشه؛ همونایے که "لیاقتِ" بودن ڪنارِ امام‌حسین رو داشتن .. - از دعاهای نمازشب - . . می‌خوانمتـ به مهربانے ڪه خود مهربان ترینے😇 •°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
••﴿ 💌 ﴾•• ★| هَلْ جَزَآءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ ☆| جواب خوبے، خوبیہ.. ★| سورہ الرحمن،آیہ ۶۰ با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚 ••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_اول 🍃 ــ ببخشید مهدیه خا
‌ ‌ بفرمایید، قسمت اول رمان از سوریه تا منا درکنار یه چایی داغ می‌چسبه😍👆
•[ 🔑 ]•🍃 😒 یعنییی اگه من این کار و انجام بدم درست نمیشه؟ ☹️ خیر! این کار اصلا به صلاح نیست. 😒هوفف ــــــــ 😊 خیلی ممنون. خداخیرت بده. اون دفعه که باهات صحبت کردم خیلی کمک کردی. یه خطر از بیخ گوشم گذشت. ☺️ چیشده بود مگه؟؟ 😊 اون بنده خدا حق می‌گفت. اگر با شما و نداشتم الان بدهکار مردم و کشورم می‌شدم. اسرار نهفته را دریاب😉 🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
➺•🍃🌼 .• •. 😍•\• براے دیدن دلبر، همین دو دیده بس است✋ 😔•\• دلیل این همه دورے فقط هـوا، هـوس است🌬 🗣•\• هزار بار گفتـہ ام این را دوباره میگویم🍂 🌎•\• جہانِ بے تو حبیبا به مثل یڪ قفس است🔒 💚 . . . به امیدے ڪه ببینم رخ زیباے تو را😍 .•🍃🌼•. Eitaa.com/Heiyat_Majazi