همونطور که از اسم هیئت امشبمون مشخصه ، میخوایم روایت کنیم
میخوایم داستانِ تغییر بگیم ، داستانِ یه تغییر اساسی . . .
از اون تغییر ها که مسیر زندگی رو مشخص میکنه :)
درسته ، میخوایم حکایتِ تحول بشنویم✨
پس در ابتدای محفل ، عرض ارادتی کنیم به محضر اربابمون ، به محضر امام حسین علیهالسلام...
السَّلامُ عَلَى الْحُسَین
وَ عَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَين
وَ عَلَىٰ أَوْلادِ الْحُسَين
وَ عَلَىٰ أَصْحابِ الْحُسَين
داستان ما ، داستان دختریه که توی یکی از روز های بهار ، توی یه خانواده ی معمولی متولد شد...
خانواده ی اون دختر ، بدون هیچ تصمیمِ جدی ای که از قبل گرفته باشن ، اسمش رو گذاشتن فاطیما
فاطیما کوچولوی قصهمون ، روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد
کلاس قرآن میرفت و قرآن حفظ میکرد...
مامانش بهش نماز یاد داده بود ، اونهم گاه گاه با چادر گلدارش که شاید صورتی بود ، با همون قد کوچولو جلوی خدا قامت میبست و نماز میخوند...
وقتی به سن تکلیف رسید ، انگار بهش کادو داده بودن... خوشحال بود :)
نماز هاش رو میخوند و اگه یه وقت نمازش قضا میشد ، میزد زیر گریه که:
من الآن چیکار کنم که نمازم رو نخوندم؟
اصرار داشت که روسریش رو خیلی محکم زیر گلوش گره بده...
هر چی بهش میگفتن "الآن خفه میشی بچه ، یه کم اونو شُل کن" یا "شبیه مامانبزرگا شدی" گوش نمیداد...
حتی اگه کسی دست دراز میکرد و گره رو یه کم باز میکرد ، اون باز هم محکم تر گره میزد :)
فاطیما اسمش رو دوست داشت ، ولی صاحب اسمش رو نمیشناخت...
دعای سلامتی امام زمان رو بلد بود ، ولی شاید از ته دل نمیخوندش...
اسم امام ها رو به ترتیب میگفت ، اما درست و حسابی نمیشناختشون...
دنیای اون خلاصه میشد توی خونه ، مدرسه و چند ماهی یک بار هم خونه ی اطرافیان
نزدیک ترین چیزی که از نماز جماعت و مسجد میشناخت
بدو بدو وضو گرفتن و نماز خوندن با دوتا از دخترای فامیل که هم سن و سالش بودن بود و بعضی وقت ها هم سه تایی همراه پدربزرگ به نماز جماعت رفتن . . .
تا وقتی که مدرسه میرفت ، نمازش هم به زور و ضرب پابرجا بود
اما وقتی اهرم مدرسه حذف شد ، دیگه چیزی نبود که اونو به سمت نماز سوق بده
مامانش دعواش میکرد... مدام میگفت چرا نماز نمیخونی...
و فاطیما هم شاید از سر لجبازی کودکانه ای که داشت فقط بهش نگاه میکرد و هیچی نمیگفت
گاهی اوقات عذاب وجدان میگرفت... یه عذاب وجدانِ خیلی خیلی شدید
ولی اون عذاب وجدان ، مثل پَر سبک بود
به راحتی تمام محو میشد
یه دفعه مامانش بهش گفت: تو از شیطان هم بدتری!
با یه بغض عجیبی تو گلوش و چشای پر از سؤال بهش نگاه کرد...
مامانش بهش گفت: آره دیگه! بدتری! تو نماز نمیخونی یعنی خدا رو سجده نمیکنی ولی شیطان آدم رو سجده نکرد.
از اون روز به بعد ، داداشِ کوچیکترش گاه و بیگاه با آواز میخوند: فاطیما از شیطون هم بدتره ، فاطیما از شیطون هم بدتره ، چون نماز نمیخونه...
و فاطیما در عین ناراحتی ، باز هم نماز نمیخوند...
افراد مختلفی از فامیل میاومدن و باهاش حرف میزدن...
خاله ، دخترعمه ، عمه...
یه دفعه ، یکی از عمه هاش اومد و ازش پرسید چرا نماز نمیخونی؟ تو که نماز میخوندی!
فاطیما فقط نگاهش کرد...
یکهو عمهش گفت: اشکالی نداره!
این جمله ی کوتاه ، یه علامت سؤال تو ذهنش ایجاد کرد که اگه اشکالی نداره پس چرا مامان همهش دعوام میکنه؟
و ادامه داد: بعضیا دوست دارن با نماز با خدا حرف بزنن ، بعضیا هم دوست دارن وسط اتاق وایسن و بگن خدایا ممنون که امروز کمکم کردی فلان کار رو بکنم
تو میدونی دومیش رو انجام بدی ، هیییییچ اشکالی نداره!
و یه علامت سؤال دیگه...
اگه این دوتا فرق نمیکنن ، پس چرا میگن نماز بخونیم؟
اما درعینِ بُهت ، فاطیما اون علامت سؤال ها رو هم یادش رفت...
همونطوری که خدا و اهل بیت و امام حسین و تعزیه های محرم رو یادش رفته بود💔
یادش رفته بود که لَه لَه میزد واسه ی دنبال هیئت راه رفتن زیر آفتاب داغِ روستا
یادش رفته بود که قبل از اینکه به سن تکلیف برسه دوبار موقع تعزیه نقش حضرت رقیه رو بازی کرده بود :)
یادش رفته بود که امام حسین رو دوست داره
یادش رفته بود که مشهد و امام رضا و پیاده روی از هتل تا حرم رو دوست داره
اون خیلی چیزای مهم رو یادش رفته بود... خیلی چیزا...
اما اینجوری نموند...
از یه جا به بعد ، دیگه نشد اونجوری ادامه بده...
بی تکیهگاه ، بی پشت و پناه ، مگه میشد؟