eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
همون‌طور که از اسم هیئت امشبمون مشخصه ، می‌خوایم روایت کنیم می‌خوایم داستانِ تغییر بگیم ، داستانِ یه تغییر اساسی . . . از اون تغییر ها که مسیر زندگی رو مشخص می‌کنه :) درسته ، می‌خوایم حکایتِ تحول بشنویم✨
پس در ابتدای محفل ، عرض ارادتی کنیم به محضر اربابمون ، به محضر امام حسین علیه‌السلام... السَّلامُ عَلَى الْحُسَین وَ عَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَين وَ عَلَىٰ أَوْلادِ الْحُسَين وَ عَلَىٰ أَصْحابِ الْحُسَين
داستان ما ، داستان دختریه که توی یکی از روز های بهار ، توی یه خانواده ی معمولی متولد شد...
خانواده ی اون دختر ، بدون هیچ تصمیمِ جدی ای که از قبل گرفته باشن ، اسمش رو گذاشتن فاطیما
فاطیما کوچولوی قصه‌مون ، روز به روز بزرگ و بزرگتر می‌شد کلاس قرآن می‌رفت و قرآن حفظ می‌کرد... مامانش بهش نماز یاد داده بود ، اون‌هم گاه گاه با چادر گل‌دارش که شاید صورتی بود ، با همون قد کوچولو جلوی خدا قامت می‌بست و نماز می‌خوند...
وقتی به سن تکلیف رسید ، انگار بهش کادو داده بودن... خوشحال بود :) نماز هاش رو می‌خوند و اگه یه وقت نمازش قضا می‌شد ، می‌زد زیر گریه که: من الآن چی‌کار کنم که نمازم رو نخوندم؟
اصرار داشت که روسری‌ش رو خیلی محکم زیر گلوش گره بده... هر چی بهش می‌گفتن "الآن خفه می‌شی بچه ، یه کم اونو شُل کن" یا "شبیه مامان‌بزرگا شدی" گوش نمی‌داد... حتی اگه کسی دست دراز می‌کرد و گره رو یه کم باز می‌کرد ، اون باز هم محکم تر گره می‌زد :)
اما یه جای کار می‌لنگید . . . یه چیزی این وسط ایراد داشت . . .
فاطیما اسمش رو دوست داشت ، ولی صاحب اسمش رو نمی‌شناخت... دعای سلامتی امام زمان رو بلد بود ، ولی شاید از ته دل نمی‌خوندش... اسم امام ها رو به ترتیب می‌گفت ، اما درست و حسابی نمی‌شناختشون...
دنیای اون خلاصه می‌شد توی خونه ، مدرسه و چند ماهی یک بار هم خونه ی اطرافیان نزدیک ترین چیزی که از نماز جماعت و مسجد می‌شناخت بدو بدو وضو گرفتن و نماز خوندن با دوتا از دخترای فامیل که هم سن و سالش بودن بود و بعضی وقت ها هم سه تایی همراه پدربزرگ به نماز جماعت رفتن . . .
فاطیما هیچی نمی‌دونست و همین هیچی ، کار دستش داد...💔
وقتی هنوز یازده سالش هم نشده بود ، داشت کم‌کم از نمازش فاصله می‌گرفت...
حجابش از روسریِ نصفه نیمه ، به شالِ نصفه نیمه تغییر پیدا کرد...
تا وقتی که مدرسه می‌رفت ، نمازش هم به زور و ضرب پابرجا بود اما وقتی اهرم مدرسه حذف شد ، دیگه چیزی نبود که اونو به سمت نماز سوق بده
نماز از زندگیش حذف شد... حذفِ حذف...
مامانش دعواش می‌کرد... مدام می‌گفت چرا نماز نمی‌خونی... و فاطیما هم شاید از سر لجبازی کودکانه ای که داشت فقط بهش نگاه می‌کرد و هیچی نمی‌گفت
گاهی اوقات عذاب وجدان می‌گرفت... یه عذاب وجدانِ خیلی خیلی شدید ولی اون عذاب وجدان ، مثل پَر سبک بود به راحتی تمام محو می‌شد
یه دفعه مامانش بهش گفت: تو از شیطان هم بدتری! با یه بغض عجیبی تو گلوش و چشای پر از سؤال بهش نگاه کرد... مامانش بهش گفت: آره دیگه! بدتری! تو نماز نمی‌خونی یعنی خدا رو سجده نمی‌کنی ولی شیطان آدم رو سجده نکرد.
از اون روز به بعد ، داداشِ کوچیک‌ترش گاه و بی‌گاه با آواز می‌خوند: فاطیما از شیطون هم بدتره ، فاطیما از شیطون هم بدتره ، چون نماز نمی‌خونه... و فاطیما در عین ناراحتی ، باز هم نماز نمی‌خوند...
افراد مختلفی از فامیل می‌اومدن و باهاش حرف می‌زدن... خاله ، دخترعمه ، عمه... یه دفعه ، یکی از عمه هاش اومد و ازش پرسید چرا نماز نمی‌خونی؟ تو که نماز می‌خوندی! فاطیما فقط نگاهش کرد...
یکهو عمه‌ش گفت: اشکالی نداره! این جمله ی کوتاه ، یه علامت سؤال تو ذهنش ایجاد کرد که اگه اشکالی نداره پس چرا مامان همه‌ش دعوام می‌کنه؟
و ادامه داد: بعضیا دوست دارن با نماز با خدا حرف بزنن ، بعضیا هم دوست دارن وسط اتاق وایسن و بگن خدایا ممنون که امروز کمکم کردی فلان کار رو بکنم تو می‌دونی دومیش رو انجام بدی ، هیییییچ اشکالی نداره! و یه علامت سؤال دیگه... اگه این دوتا فرق نمی‌کنن ، پس چرا می‌گن نماز بخونیم؟
اما درعینِ بُهت ، فاطیما اون علامت سؤال ها رو هم یادش رفت... همون‌طوری که خدا و اهل بیت و امام حسین و تعزیه های محرم رو یادش رفته بود💔
یادش رفته بود که لَه لَه می‌زد واسه ی دنبال هیئت راه رفتن زیر آفتاب داغِ روستا یادش رفته بود که قبل از این‌که به سن تکلیف برسه دوبار موقع تعزیه نقش حضرت رقیه رو بازی کرده بود :) یادش رفته بود که امام حسین رو دوست داره یادش رفته بود که مشهد و امام رضا و پیاده روی از هتل تا حرم رو دوست داره اون خیلی چیزای مهم رو یادش رفته بود... خیلی چیزا...
اما این‌جوری نموند... از یه جا به بعد ، دیگه نشد اون‌جوری ادامه بده... بی‌ تکیه‌گاه ، بی‌ پشت و پناه ، مگه می‌شد؟