همیشه وقتی کسی ازم میپرسید
حاجتت چیه میگفتم:
" خودش میدونه.. "
جالبه نه؟!
خیلی شیرینه
اینکه خودشون بدونن
اینکه نگاهت کنن..
اینکه زوم کنن روت
بگذریم..
خادم فرهنگی اتوبوس بودم..
همون اول به ما گفته بودن که قرعه کشی مشهد قراره انجام بشه..
+خادم فرهنگی اتوبوس؟!
مشخصات تک تک بچه هارو بگیر و به من تحویل بده..
بعد جمع اوری سرجایم نشستم و تو حال خودم فرو رفتم..
تو دنیای دیگه ای سیر میکردم..
خطاب به امام رضا گفتم:
یا امام رضا؟! من نالایق رو میشناسی!
خوبم میشناسی..من همونی ام که ۲ماه پیش پیشت بودم،ولی خودت میدونی که بهم نچسبید..انگار بالاجبار مرا به حضورت طلبیدی..انگار که گفته باشی: توهم بیا..چقدر میگی..خسته شدم از دستت..
اینکه حس کنی امام رضا تورا برای اینکه هوایش را از سردلت باز کنی تورا طلبید..
از گفتن های مداومم خسته شده باشد و بگوید چقدر میگویی! توهم بیا..
تو حال و هوای خودم بودم که صدای حاج اقا که میگفت: امشب شب جمعه است به خودم اومدم...
از هردری روضه خوند..
بدجوری دلم شکست و صدای هق هقم بود که به گوش میرسید..
روضه اش رو وصل به امام رضا کرد و آهنگ آمده ام ای شاه پناهم بده زمینه ی روضه و حرف هایش شد..
اشکهایم پشت سرهم ازهم سبقت گرفته بودند
کمی که آرام تر شدم گفتم: یاامام رضا؟!
هرکــــی که لایقشه و سعادتشه رو بطلب...
در خوابگاه شهید باکری،با چشمم دنبال شماره خوابگاه میگشتم که نگاهم به بنر بزرگ شهید محمد بلباسی افتاد و توجهم را جلب کرد..
فقط یک نگاه کوتاه و گذرا و بعد رد شدم..
برای نماز جماعت راهی حسینیه شدیم
واردشدنم یچیز و باز هم همان بنر را دیدن چیز دیگر...
آنجاهم همان بنر شهید بلباسی..
در هر طرف و هرسمت و سو با دیدنش احساس میکردم دارد به من نگاه میکند..
چه چیز رامیخواست به من بفهماند...؟!
بهش گفتم:
میگم که نباید مزاحم همسرت میشدم؟!
اخه چمیدونستم دوتا بنر بلند بالا اینجا ازت زدس،میتونسم تا زمانی که اینجاییم همه حرفامو بجای همسرت به خودت بزنم..
گاهی هم که دلم میگرفت میگفتم:
میدونم چرا امسال منو طلبیدین..
برای اینکه نشون بدین که منو بخشیدین..منو طلبیدین..
بی ادبیه که چیزی بخوام نه؟!
اونوقت میگین که تازه بخشیدیمت،چیزی هم میخوای؟!
انتظاره براورده شدن حاجتت راهم داری؟!
رسید روزی که باید وسایلمان را جمع میکردیم و از آن خوابگاه میرفتیم..
من قبل از همه از خوابگاه زدم بیرون تنهای تنها برای وداع میخواستم وارد حسینیه بشم..
اولِ صبح بود و حال دلم خوب بود..
خوشحال ازاینکه کسی نیست و حسینیه خلوته و سوت وکوره وارد حسینیه شدم..
برای لحظه ای تو دلم گفتم
ای کاش موبایلم شارژ داشت و میتوانستم حداقل یه عکس باشهید داشته باشم..
قسمتی از بنر شهید بلباسی از دور مشخص شد و ناخوداگاه قدم هایم تند تر شد..
ناگهان با رسیدن به بنر انگار که به آغوش شهید رفته باشم بغضم شکست و در کنار بنر و عکس شهید زار میزدم و گله و شکایت میکردم..
مرا میشناسی؟!
به خدا که شناختنم مشکل است..
منی که حال دلم تا چند لحظه پیش خوب بود..حالا چطور؟!
حرف میزدم و میگفتم:نگاه کن این دل شکسته را؟؟
صدای عکس گرفتن باعث شد به خودم بیام و اشک هایم را پاک کنم..
خواستم تکونی به خودم بدم که گفت:
تکون نخور..قشنگ افتادی..بزار یکی دیگه بگیرم..
چه شد؟؟
مگر حسینیه خلوت نبود؟!
در دل لبخندی زدم..
گفتم:
بزرگ نبود اما قشنگ بود نشونت..
قشنگ بود برای دل بی نشان..
وارد اتوبوس شدم و به اروند رسیدیم..
اروندی که با روایت گری های راوی برایمان معنا شد..بعد روایت گری
با اینکه هوا بارانی بود و زمین گِلی
کفشهایم را دراوردم و به سمت مزارِ چند شهید رفتم...
آنجاهم بدجور دلم شکست..
انگار که دست نوازششان روی دلم بنشیند آرام و قرار نداشتم..
چند قدمی که دور شدم..
یکی از رفیقهای قدیمی ام را دیدم..
از قبل دیده بودمش..
با دیدنش نزدیکم شد و قطره اشکی از چشمش جاری شد و همدیگرو بغل کردیم..
آنجاهم اشک هام یکی یکی از رو صورتم سُر میخورد و باز صدای هق هقم..
خانمی بهم نزدیک شد و گفت:
تو چرا دلت گرفته و اینجور گریه میکنی دخترم...
بعد پرچم امام رضا رو اورد سمتم..
گرفتمش..
لمسش کردم..
بوییدم..
اخ خدااا
امام رضا خودت اومدی سمتم..
خودت خواستی..
آروم آروم وارد اتوبوس شدم
باز هم یه گوشه نشستم و لب پنجره و قطره های بارون که به شیشه میخورد..
تو حال خودم بـودم..
و همچنان صدای رفیقم که میگفت
+خانوم خادم فرهنگی چی خانوم
اون که زیاد کار کرد
خانوم مائده،مائده
پس مائده چی..
پرسیدم چیشد فرشته؟!
گفت:
قرار بود به پرکارترین کسی که همکاری کرد جایزه بدن ولی اسم تورو نبردن
رفیقم بلند شد و رفت جلو
برای لحظه ای با خودم گفتم
پس من؟ پس من چی؟ مگ من خادم فرهنگی نبودم؟! جایزه من چی بشه؟!