خیمه ها رو سوزوندن؟
دیروز تو هیئت شنیدم:
دوتا خواهر دست به گردن هم تو آتش خیمه بودن
خیلی هم بزرگ نبودن
اما این خواهرانگی بینشون رو تصور کن
مرداشون نبودن
همه شونو به شهادت رسونده بودن
خودشون بودن تک و تنها
اون دوتا دختر فرزندان مسلم بودن
خودم که فقط به پای برهنه روی خاری که توتاریکی شب دیده نمیشه و دستی که بستنو مدام میکشن فکر میکنم
اشکم سرازیر میشه
تو اون بحبوحه ی جنگ از نمازش گذشت که حالا ما تو این دوره زمونه
شب عروسیه
شب تولده
سرکاریم
تو مجلسیم
یا خسته ایم
نمازمون رو میذاریم قضا بشه
تازه امشب تموم اون روضه های سنگینی که شنیدی رو به یاد بیار
شب داغ رو سنگین تر میکنه
الانه که باید به یاد بیاری و گریه کنی
تکیه های محله تونو جمع کردن؟
هیئت هاتون تموم شد؟
لباس مشکی ها از تن در اومدن؟
بمیرم برای صاحب عزا که تازه عزادار شده
و ماها مجلسی نداریم دعوتش کنیم
بگیم آقا بیا به مجلس ما
با هم برای جدت برای اسرای کربلا برای شهدا برای قلب زینب گریه کنیم
نذار امام زمان تنها باشه
منو تو که نمردیم
اونموقع نبودیم دختر سه ساله رو بغل بگیریم نوازشش کنیم بگیم بیا قلم دوشت کنم به پای من خار بره
به پای نحیف و کوچیک تو خار نره
بچه خردسال دوروبرتون دارید؟
دیدید که پوستش نرمو لطیفه
دیدید که از پاشنه تا سر انگشتت فقط اندازه کف دست ماست
حالا ازینجا به بعد خواستی گناه کنی یکم یاد این بچه بیفت
خجل شو
دست از گناه بردار
شمارو به خدا بعد محرم نشید همون آدمی که بودید
به خودمم میگما
از کجا بدونیم آخرین محرم زندگیمون نیست؟
تو خبر داری چقدر عمر میکنی یامن؟