🦋⇩'
از اون شباس ڪه تو میمونے و خدا
تو میمونے و حجم زیاد حرفای دلت
تو میمونے و خواستہهای بزرگ و ڪوچیکت
🦋⇧'
🦋⇩'
وضو ڪه گرفتی؛
دستتاتو ڪه سمت آسمون بردے؛
چشمات ڪه تَر شد؛
خدا رو ڪه صدا زدی؛
🦋⇧'
🦋⇩'
مگہ یڪی از قشنگترین دعاها همین
نیست؟! :)
' مَتےٰتَرانٰاوَنَراڪ🌿ْ '
پس زمان دیدار ڪی فرا میرسہ ؟!
🦋⇧'
🦋⇩'
اصلا امشب شبِ سر و سامون دادن بہ آرزوهاست !
وقتشہ لیست بالا بلند خواستہهاتو جوری بچینے ڪه اصل کاریا از قلم نیوفتن!
🦋⇧'
🦋⇩'
یادت نره برای تَقَرِّب دعا ڪنی
یادت نره برای ولایت دعا ڪنی
یادت نره دعا ڪنی بہ خدا برسے :)
🦋⇧'
🦋⇩'
میدونے از چجور خواستہای حرف میزنم ؟!
همونجا ڪه امامسجاد﴿؏﴾ میگن :
- الھیوجعلهوایعندڪ !♥️
🦋⇧'
🦋⇩'
خدایا !
تمایلات منو به سمت و سوی خودت قرار
بده! :)
نڪنه چیز دیگہای بخوام ..
نڪنه پِی خواستہهای دنیایی برم !
🦋⇧'
🦋⇩'
خلاصہ ڪه امشب خواستہهات
میمونہ بین تو و خدای خودت! :)
ولے قدر این یہ شبو خیلی بدون
ڪه شاید این آخرین شبِ لیلهالرغائبمون
باشہ رفیق !💔
🦋⇧'
🦋⇩'
پرحرفے این حقیر رو ببخشید !
و اگر کم و کاستے بود شرمندتونم، حلال
ڪنید!✨
میون دعاهاتون زیباتون، دعا برای خدام کانال رو فراموش نڪنید!🌸
🦋⇧'
🦋⇩'
اگر حرفے، سخنے، انتقادی ، پیشنهادی دارید؛
قدم رو چشممون بزارید و بہ پیوی زیر مراجعہ ڪنید!🌱
🕊• @Idelrmi
التماس دعا !
شبتون بخیر غمتون نیز :)♥️
یاعلے✨
🦋⇧'
🦋🌈
[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
سوره 👈 نباء
آیه 👈 ۳۰
.
.
•|♥|•نامهایازعـاشقبهمعـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi
🦋🌈
•°💛🌵’’
[• #حرفای_درگوشی •]
.
.
قویبودنتنھاچیزیہکہتور
بہهدفاتنزدیکمیکنھ(:
پسیادبگیرقویباش !😍
میگےتلاشمیکنم ...
پسچرانتیجہنمیگیرَم؟!
_بِـدون ؛
درآخرهمهچےدرستمیشہ💪
اگہنشد؛هنوزاخرشنرسیده(:📚🖇
#جھاد_علمے!
.
.
↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩
『 @Heiyat_majazi』
•°💛🌵’’
『🌈💜』
{• #انرجے😃 •}
•
°
شروع کردن انگیزه میخواد . . .
ادامه دادن قدرت میخواد . . .
موفق شدن لیاقت میخواد . . .
✌️😇💞🍃
#جمعه
اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ🌹
#ماه_رجب
#شب_آرزوها
°
•
بهوقتِانرژیجات😍👇
•• @heiyat_majazi ••
『🌈💜』
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
.
•
💚))امام علے علیه السلام:
🌸))گوش خود را به شنيدن خوبے
ها عادت بده و به آنچه ڪه به
صلاح و درستےتو نمےافزايد،
گوش مسپار.
📚))غررالحکم،حدیث6434
•
.
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•\• فقط اونجا که:
همسرِ شهید محمد جعفر حسینی میگفت:
تو روضههایی که با هم میرفتیم اشکاش
رو با گوشه چادر من پاک میکرد... :)♥️🌱
#همینقدر_عاشقانه
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
229529_896.mp3
3.49M
°🌻|••
⟮ #نوحه_خونے 🎙⟯
روز جمعه شد و دلبر نیومد ❤️
ای خدا کاسه ی صبرم سر اومد🥀
#کربلایی_حمید_علیمی
#بسیار_زیبا👌👌
#جمعه_های_انتظار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
بیایدمتفاوتگوشکنیم🙃👇
[•🎧•] @Heiyat_Majazi
°🌻|••
〖 #فتوا_جاتے👳♂ 〗
.
.
↷.سوال.🤔
اگه توی خیابون ناگهان چشمم به خانم های بے حجاب بیافته با اینڪه راضی به دیدن اونها نیستم گناهے بر من هست؟😔💔
↷.جواب.🤓
اون چیزی ڪه حرامه، نگاه ڪردنه نه نگاه افتادن پس اگه به طور اتفاقے ببینین اشکال نداره ولے باید بلافاصلہ نظرتون رو برگردونین تا حڪم نگاه ڪردن پیدا نڪنه! ☺️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
·٠•● @Heiyat_majazi ●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
♡راھ نزدیڪ شدن بہ امام زمانمون "عج"🦋💐
#استاد_عالی
#امام_زمان عج
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_یازده
فاطمه پرسید تو کامران رو دوست داری؟
گفتم:کامران مرد خوبیه.ولی واسه کسی که فقط دنبال عشق باشه! تازه عاقبت این عشق هم مشخص نیست.چون خیلی چیزا هست که ممکنه به مرور زمان اونو سرد کنه.اول فاصله ی طبقاتیمون ودوم بی اعتمادیش بخاطر گذشته م..
کامران هم مثل خیلیای دیگه فکر میکنه من بخاطر حاج آقا تغییر کردم در حالیکه خواب آقام منو متحول کرد نه چیز دیگه ای..آره من حاج آقا رو دوست داشتم..تا سرحد جنون..ولی باور کن نمیدونم اسم احساسم به ایشون چی بود.چون در تمام این یکسال میدونستم ایشون خیلی حدو منزلتش از من بالاتره..ولی..فاطمه ولی این احساس خیلی کمکم کرد تا تحمل کنم.حالا هرچی داره از عمر توبه م بیشتر میگذره اون احساس عجیب و مقدس که نسبت به ایشون داشتم داره کمتر میشه..نمیدونم این خوبه یا نه ولی من خودم و سپردم به بازوی خدا.
من از خدا فقط یک درخواست دارم.اونم اینه که به من مردی عطا کنه که با دیدنش مهر خدا رو بیشتر در دلم حس کنم و گذشته هامو جبران کنم.کامران، اون مرد نیست فاطمه.! کامران خودش، یکی رو میخواد که راهو از چاه نشونش بده..
فاطمه گفت:خب شاید تو بتونی تغییرش بدی..
خنده ی تلخی کردم:این امکان نداره! من خودم تو دوران نقاهت پس از توبه ام چطوری میتونم مردی که خودش تویک خونواده ی مذهبی بوده رو به اعتقاداتم دعوت کنم..
_شاید تونستی..اون عاشقته.
گفتم:آره شاید تونستم ولی فکر میکنی اگه به عشق من بخواد عوض شه چقدر این تغییر پایداره؟! اون باید مثل من قلبا خودش بخواد عوض شه..من به زور نمیتونم اونو بهشتیش کنم..
واصلا شایدم تغییر اساسی کنه ولی من نمیخوام این ریسکو کنم..دیگه نمیخوام به روزگاری برگردم که خدا توش نبود..حتی اگه تا آخر عمرم مجرد بمونم!
فاطمه نگاه تحسین آمیزی بهم کرد.درحالیکه چشمش پراز اشک شده بود گفت:چقدر عوض شدی ...آره کاملا حق با توست.از خدا میخوام قسمتت یک مرد مومن بشه..ان شالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی..تو واقعا نمونه ی یک معجزه ای!
گریه کردم.
_دعا کن در این ایمان ثابت قدم باشم.تو از روز اول منو بهتر و بزرگتر از چیزی که بودم دیدی..شاید اگر این امیدواریهاو اعتماد تو به من نبود کم میاوردم..
اون از ته دل دعا کرد:الهی آمین..
چندروزی گذشت!
پاییز با همه ی دلگیریهاش آغازشده بود و من آرزو میکردم مثل قدیم بارون بباره.مدتها بود که بارون کمتر در آسمون این شهر پرسه میزد!
دیگه به زندگی جدیدم عادت کرده بودم و اگرچه مشکلاتم بیشتر شده بود ولی آرامش داشتم.مخصوصا بعد از گرفتن اون تسبیح! .اون تسبیح سبزرنگ به من آرامشی وصف نشدنی هدیه میداد و امیدم رو به زندگی افزون تر میکرد! من وتسبیح سبزرنگ مثل دو یار باوفا همیشه در کنار هم بودیم! گفتن ذکر تسبیحات حضرت زهرا علاوه براینکه سفارش الهام رو برآورده میکرد درمن هم مانند یک مسکن آرام بخش موثر بود واین رو من به درستی حس میکردم.
یک شب فاطمه بهم پیام داد که فردا همدیگر رو ببینیم.وقتهایی که فاطمه بی مقدمه چنین درخواستی میکرد یقینا مساله مهمی پیش آمده بود.
طبق خواست او بعد از اتمام روز کاریم به سمت منزل جدیدش رفتم و بعد از تبریکات و خوش و بش های روزانه بهم گفت که کامران با مادرش رفتند مسجد پیش حاج مهدوی تا واسطه ی ازدواجتون بشه!
من از تعجب دهانم وامونده بود .
گفتم:امکان نداره.!
فاطمه گفت:ظاهرا کامران قصدش واسه ازدواج خیلی جدیه.
ولی من حدس میزدم که اون میخواست مطمئن شه که بین من وحاج مهدوی رابطه ای وجود نداره!
پرسیدم: حاج آقا چه جوابی دادن؟
فاطمه شماره ی حاج مهدوی رو برام رو یک کاغذ نوشت و دستم داد .
گفت :حاج آقا گفتن بعد از نماز مغرب وعشا باهاشون تماس بگیری!!
شماره رو در کیفم گذاشتم و به فکر رفتم!!
فکرم خیلی مشغول بود.
وقتی به خونه برگشتم با دلشوره واضطراب زنگ زدم به حاج مهدوی.
نفسهام یاریم نمیکردند.کی میشد یادبگیرم که در مقابل این مرد نفس کم نیارم؟
او بعد از چند بوق گوشی رو برداشت.
سلام کردم وبا صدایی لرزون خودم رو معرفی کردم.. به گرمی جوابم رو داد و یک راست رفت سر اصل مطلب:
_حتما در جریان هستید که اون جوون با مادرشون اومدن مسجد برای امر خیر؟ !
گفتم:بله.
_خب؟ اجازه میفرمایید بنده شماره ی تماس یا آدرستون روخدمت والده ی ایشون بدم جهت آشنایی بیشتر؟
مصمم گفتم:خیر حاج آقا.اول اینکه اون آقا آدرس منو داره.و دوم اینکه من با ایشون صحبتهامو کردمو جوابم رو میدونن.حالا چرا باز به شما رجوع کردن وهدفشون چیه نمیدونم.
او مکثی کرد وپرسید:میتونم دلیلتون رو برای رد ایشون بدونم؟
دوباره نفسهام نامرتب شد..چی باید میگفتم؟!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz