هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_اول 🍃 ــ ببخشید مهدیه خا
بفرمایید ازینجا چشمنوازی کنید،
رفیق رفقاهای مَشتی😍☝️
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
#صرفاجهتاطلاع . .
رفیق؛
این دنیا همه چیزش فانیه...
دل نبند...
بستی، به اهلش دل ببند🌱...!
اهلش همونیه که پیامبر گفته:
''مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة''
آدرس بیشتر از این؟!
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
◇ #فتوا_جاتے ⁉️ ◇
تا حالا براتون سوال شده ڪسی ڪه موی مصنوعی داره چجوری باید وضو بگیره یا غسل ڪنه؟ یا شما هم مثل من حتما باید بهش برسید تا برید دنبال جوابش😁 بریم ببینیم اینجور مواقع وظیفه مڪلف چیه
آیا غسل و وضوی ڪسی که جلوی سرش موی مصنوعی گذاشته است، اشڪال دارد؟
اگر موی مصنوعی به صورت ڪلاه گیس باشد، باید برای غسل و وضو برداشته شود؛ ولی اگر مو بر پوست سر ڪاشته شده و مانع رسیدن آب به پوست سر باشد و برداشتن آن ممڪن نباشد (یا مستلزم ضرر یا مشقت غیر قابل تحمل باشد)، باید غسل و وضوی جبیره ای انجام شده و بنابر احتیاط، تیمّم نیز انجام شود🙂
جرعهاے از فنجانِ ایمانشناسے😋☕️
📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
یڪ روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود...🤔
بغض گلوی ما را گرفت بدون شڪ شهید شده بود. آماده میشدیم برویم پائین ڪه حسن بلند شد و لباسهایش را تڪاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود.😁خیلی شرمنده شد، فڪر نمیڪرد من باشم والا امڪان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!😂😂😂
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi•[🎨]•
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_ششم 🍃 فردای آن روز سلم
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_هفتم 🍃
از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد و مرا بیدار می کرد
نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی
اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم.
اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود. بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت. همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب. حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا اوامرش را اطاعت کنم. نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند. چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد. به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود. صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد. من هم دسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم، گذاشتم.
کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود. ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم.
ــ بشین دخترم...
سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رودررو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت. مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت:
ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید
پدرم گفت:
ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی...
ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟!
پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت:
ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟
صورتم گل انداخت. نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!!
ــ والا چی بگم؟؟!!
سلما به فریادم رسید و گفت:
ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن.
پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم.
"واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود"
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_هفتم 🍃 از همان اول صبح
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_هشتم 🍃
سکوت را صالح شکست.
ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟
ــ بله؟؟؟!!!
لبخندی زد و گفت:
ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟
ــ نه...
از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم:
ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم.
فقط...
سرش را بلند کرد و لحظه ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید
ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟!
ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم.
ــ مثلا چی؟
ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده
با چشمان متعجبم گفتم:
ــ تعقیب می کردین؟!!
سری تکان داد و گفت:
ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا
چادرم را جلو کشیدم و گفتم:
ــ باید منم ببخشم.
خندید و گفت:
ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش.
خنده ام گرفت و گفتم:
ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده
پس دینی به گردنتون نیست. حلال...
دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد.
ــ شما شرطی برای من ندارید؟
نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم.
ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم.
از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
رسولخدا'ص به ابوذر فرمودند:
ابوذر تو را پندی مےدهم، خوب به آن توجه
ڪن. هرڪس عمرش با شب زندهداری و
نمازشب پایان یابد، بهشت از آن او است.
📚منبع: همان، ص۲۷۲
.
.
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #جارچے 📬 ]
سلااام مامانِ خانوم🌝
مبارڪ باشه😍✨
هم براے شما😌
و هم براے همهے مامانا ☺️
و هم براے نےنےهـا🤓
دعا مےڪنیم ڪه
همیشه سالم و صالح
و از سربازاے امامزمانمون'عج
باشن😇🌿
انشاءالله زودے بیایین و
خبراے خوبخوب بگین بهمون😍🙈
-
• پیام شما ،،
حکمِ سمعاً و طاعتاً برای ماست☺️
"🌿 Harfeto.timefriend.net/16641205526430
-
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #جارچے 📬 ]
و علیڪمالسلام بر شما😅😎
شبے دوپارت ڪمه؟🤭💔
صبور باشید و پاے قصهے
شخصیتها بشینید😉 ؛؛
مثل خودِ ما😶😂
-
• پیام شما ،،
حکمِ سمعاً و طاعتاً برای ماست☺️
"🌿 Harfeto.timefriend.net/16641205526430
-
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #جارچے 📬 ]
سه پارت رو بهتون قول نمےدیم
ڪه خدایناڪرده بدقول نشیم🤔
ولے مےتونیم یه ڪاری ڪنیم که
یڪمے پارتها طولانےتر بشن😎
خوبه؟ راضے هستین از ما؟😅
-
• پیام شما ،،
حکمِ سمعاً و طاعتاً برای ماست☺️
"🌿 Harfeto.timefriend.net/16641205526430
-
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
💙… مَـا وَدَّعَـكَ رَبُّـكَ …💙
☘… هیچوقت رهات نڪردم ...🍀
💕… سورہ ضحے،آیہ ۳ …💕
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•[ #کلید_اسرار 🔑 ]•🍃
🤫هیششششش!!!
🤔 چرا؟؟
🧐باید این ڪار در سڪوت ڪامل
انجام بشه. تا مؤفق باشی.
مثل #شهید_طهرانی_مقدم
🚀 #موشکهایی که الان رونمایی میشن برای زمانی هست که ایشون
هنوز شهید نشده بودن.
اسرار نهفته را دریاب😉
🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⊱•| #طبیب🍏 |•⊰
سلام سلام😌✋
من خانم دڪتر اومدم با یه بخش دیگه از طبیب..
تاحالا چیزے راجب خواص مصرف عسل اونم
بصورت ناشتا شنیدین؟!🤔
گوش بدین..
اگر هرصبح یڪ انگشت عسل رو بلیسید
این عسل غلبهے سودا و بلغم رو درمان
میڪنه، صفرا رو فرومینشونه و ذهنتون
رو صـفـــا میبخشه😍😊
اینارو من از خودم نمیگماااا😟
این جملات از امام رضاجان بودن😍
منبعش هم بحار،جلد66،صفحه293
تا پنجشنبه همین ساعت خدانگهدار☺️👋
.
#با_طبیب_سالم_باش😌
یڪ قدم تا سلامتے😉👇
🍏⊱••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• #خانواده_درمانے🍃 •|
یڪی از موضوعات مورد استرس و چالش زندگی مشترڪ مسئله
#همدلے ڪردن زوجین هست❤️
همدلے ڪردن به این نیست ڪه هـر چے
همسـر شما گفت شما بگی بـله
فقط حرفهاے شما درسته💘
نه!!!!😬
همدلے ڪردن یعنی تحمل تفاوت ها؛ یعنے همونطور ڪه تو دنیارو از نگاه خودت مےبینے اونم زاویهۍ نگاه خودشو داره👀 سلیقه اونم بـپذیر👌
وقتے احساساتِشرو درڪ مےڪنی يعنے بـلدے با دلِ❤️ش همراه بشے👫
مےخواے راحت به همدلے برسے؟!!🤔
گاهی لازمه با چشمای همسرت به دنیا نگاه ڪنی👀
با ڪفشاۍ اون راه برے👣 و زیبایـےرو از نـظر اون تایید ڪنی😍💖
👈همدلے مهمتر از همراهے...💗💞
#خانواده_خوشبخت
#همسرداری
.
.
.
در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️
🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
همسرتــ 💍
براے خودت است
نه براے نمایش دادن جلوے دیگران😑
میدانے چقدر از جوانان با دیدن همسرِ
بےحجابــ شما بہ گناه میافتند؟!💔
- شهید ابراهیم هادے
.
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Clip.mp3
12.81M
••| #دل_صدا 🎼 |••
🇮🇷ڪارےبرای ڪورےچشم دشمن دشمنانے که چشم دیدن ایران متحد و قوے ندارند...🇮🇷
#کربلایے_حاج_ابوذر_روحے🎤
.
.
#لبیڪ_یا_خامنهاے
#مردم_میدان
#ڪلنا_قاسم_سلیمانے
ندیدم صدایے
از سخن عشق خوش تر😌🍃
🎧 |•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
[ #انرجے 🍭 •°]
سلام بر منجے عالم و
دل به راهان عاشقش☺️ ✋
حال و احوال دلتون الهے ڪه
احـسن الحـال باشه
به زودے به ظهور الحجة 🤲
یڪ بنده ے خوب خدا هیچ وقت اجازه نمیده شیطان بین خودش و دوستش جدایی بیندازه💚 آخه ڪارش همینه🔥
بیا تا سندشم برات بیارم بفرمائین👇
امام باقر عليه السلام مے فرمایند: انَّ الشَّيطانَ يُغري بَينَ المُؤمنينَ ما لَم يَرجِعْ أحَدُهُم عَن دِينِهِ ، فإذا فعَلوا ذلكَ استَلقى على قَفاهُ و تَمَدَّدَ ، ثُمَّ قالَ : فُزتُ ، فرَحِمَ اللّه ُ امرءا ألّفَ بَينَ وَلِيَّينِ لَنا ، يا مَعشَرَ المُؤمنينَ تَألّفُوا و تَعاطَفُوا .
شيطان همواره ميان مؤمنان دشمنے مے افكند و تا زمانے ڪه يڪى از آنان از دينش برنگردد [به ڪارش ادامه مى دهد ]و همين ڪه چنين كردند، به پشت دراز مے ڪشد و به استراحت مے پردازد و مے گويد: موفّق شدم. پس، خداوند رحمت ڪند انسانى را ڪه ميان دو تن از دوستان ما الفت اندازد. اے جماعت مؤمنان! با يڪديگر الفت گيريد و با هم مهربان باشيد.
حالا دیدے ڪه در اسلام هم نهی شده از قهر و... 😉
خوب اگه خداے ناکرده دلگیرے از برادر مومنت پاشو یک یا علے بگو پیش قدم شو براے آشتے ڪنان و ثواب ها را جمع کن براے خودت 🤝❤️🫂
آخ که الان چقدر شیطان را عصبانے کردے چون شکست خورده😩😖 دیدے گفتم 👉😁
.
.
یڪ فنجان معنویجات همراه باانرجے😍💪
[•° 🍭 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
🔻هم اکنون!
تماشای آن را از دست ندهید...
🔻پخش مستند فرزند روح الله
روایت جانگداز شهادت شهید روح الله عجمیان
🔻ساعت 19:30 ؛ از شبکه یک سیما
جانمونید
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_هشتم 🍃 سکوت را صالح شک
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_نهم 🍃
مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم. سردرگم بودم. نمی دانستم این راهی که انتخاب کرده ام درست است یا... پنجشنبه بود و دلم هوای شهدا را کرد. دو شهید گمنام را بین مقبره ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند. یک راست به سراغ آنها رفتم. همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده های شهدا هوای این دوغریب را نیز داشتند. کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه، زیارت عاشورا خواندم. با هر سلام به حضرت و لعن به قاتلین اهل بیت دلم سبک تر می شد. بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم.
ــ ای خدا... خودت به دادم برس. خودت کمکم کن مسیر درستو انتخاب کنم. من صالح رو قبول دارم. مورد پسند منو خانواده مه... فقط نگرانم. از تنهایی می ترسم. می ترسم با هر ماموریتش دیوونه بشم. بمیرم و زنده بشم. می ترسم زود صالحو ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم؟ اصلا دلم نمی خواد بهم بگن همسر شهید. خودم می دونم سعادت می خواد اما... اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم. تنهایی دیوونه م می کنه. نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. از تو که پنهون نیست مهرش به دلم نشسته. دوست دارم همسرم بشه... هم نفسم بشه... اما... خدایا من صالح رو سالم می خوام. تو سرنوشتم شهادت سوریه رو قرار نده. می دونم بازم میره. سالم از سوریه بهم برش گردون. می خوام جواب مثبت بهش بدم. خدایا هوامو داشته باش.
با قلبی آرام و تصمیمی قطعی به سوی منزل بازگشتم. نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد. قرار نامزدی را برای فرداشب گذاشتند. حس عجیبی داشتم. می دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد. پیشانی بند را به دیوار مجاور تخنم وصل کردم و بوسه ای روی آن کاشتم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_نهم 🍃 مثل برق و باد به
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_دهم 🍃
دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود. می دانستم کار سلماست. صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران مرا شرمگین می کرد. خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم. مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...
بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت:
ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید.
پدرم جابه جا شد و گفت:
ــ والا شرط خاصی که نه... فقط...
ــ بفرمایید
ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه
از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد. درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.
ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم.
سرش را بلند کرد و لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست و گفت:
ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست.
ــ می خوام قول بدی نمیری...
صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد. بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.
ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟
ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.
کمی کلافه بود و جدی شد.
ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید
ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.
سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت:
ــ چشم خانوم... قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟
لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من.
عمویم صیغه ی محرمیت را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت:
ــ مبارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.
از ته دل گفتم "ان شاء الله"
و انگشتر نامزدی را در دستم چرخاندم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🌸🍃
#خادم_مجازے
سلام علیکم شبتون متعالی
از نویسنده به مخاطبین خوش ذوق و با محبت
رمان #از_سوریه_تا_منا
سپاس از حضور تک تکتون
و سپاسی وافر بابت نظرات و پیگیری شما سروران بابت رمان
که جای بسی سرور و نور و شادکامیست
و همین محبت خالصانه ی شما عزیزان دل
جوانه های ذهن و اندیشه ی
منِ خادم (نویسنده) را متبلور کرده
و خلق آثار جدید را مدیون همین مهر سبز شما خواهم بود
رمان #از_سوریه_تا_منا دارای ۵۰ پارت می باشد که با شبی دو پارت، بنده حقیر خیلی زود و عرض کمتر از یک ماه از حضور سبزتان مرخص خواهم شد
صبوری شما
و قناعت به همین شبی دو پارت
و ارسال پیام ها و نظراتتان
مایه فخر و مباهات و دلگرمی اینجانب
خواهد بود.
نگاه تک تکتان را به واژه واژه ی رمان می ستایم.
دعاگوی قلمم باشید که به خیر بچرخد و بنویسد و عاقبت بخیرمان کند و نه عاقبت به شر و شیطان.
خادم مخلص شما :
#نویسنده_طاهره_ترابی
@Heiyat_majazi
🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》 رسولخدا'ص به ابوذر فرمودند: ابوذر تو را پندی مےدهم، خوب به آن توجه ڪن. هرڪس
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
رسول خدا نمازشب را وسیله رسیدن به درجات بلند معنویت می دانند و می فرمایند:
سه چیز درجه انسان را رفیع می گرداند، از آن جمله: نماز خواندن در شب است، در حالی که مردم خواب هستند.
📚 منبع : همان، ص۲۷۷
.
.
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
🌱| هُـوَ الَّـذِيٓ أَنْزَلَ السَّـكِينَةَ
🌿| فِے قُـلُوبِ الْمُـؤْمِنِينَ
🌸| مـنم که آرامـشو
🌻| به دلـت نـازل مے ڪنم بنـدهی عـزیز :)
💦| سـوره فـتح، آیـه ۴🌙
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•[ #کلید_اسرار 🔑 ]•🍃
😒 فایده نداره!!
😏 داری از حسادت نابود میشی که
من جزء یک درصد دانشمندان برتر دنیا هستم.
😔 وقتی جزء #یک_درصد باشی ولی
از اون در #هدایت خودت به سوی خدا استفاده نکنی، #فایده نداره
.
اسرار نهفته را دریاب😉
🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• | #روایت 🎷🥁 |°•
🔴 | کری خوانی یک دهه نودی
برای مصی علینژاد 👌🏻
🔹| فقط تیر خلاصش😍
#ببینید😍✌️
.
.
.
راوے جبههٔ حـق باش🧐💪
🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi