◇ #فتوا_جاتے ⁉️ ◇
من یه انگشتر💍 پیدا ڪردم؛
آیا جایزه مبلغ اون رو به فقیر
صدقه بدم و خودم از اون استفاده ڪنمـ😃؟
جواب:
اگر قیمت آن، به مقدار دو و نیم گرم نقره یا بیشتر باشد و نشانه ای دارد ڪه با آن صاحبش پیدا شود، باید یک سال (به صورتی ڪه در رساله های عملیه بیان شده) اعلان گردد؛ چنانچه صاحب مال پیدا نشود می توانید آن را برای خود بردارید به قصد این ڪه هر وقت صاحبش پیدا شد عوض آن را به او بدهید یا برای او نگهداری ڪنید تا زمانی ڪه پیدا شد، به او بدهید ولی احتیاط مستحب آن است ڪه از طرف صاحبش صدقه بدهید. البته اگر در بین سالی ڪه اعلان می ڪنید از پیدا شدن صاحب مال ناامید شوید، احتیاط واجب آن است ڪه صدقه بدهید.
جرعهاے از فنجانِ ایمانشناسے😋☕️
📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_اول 🍃 ــ ببخشید مهدیه خا
-- اینم از رمانی که
خیلی پیگیرش بودین، بفرمایید😍👆
💚🍃
#خادم_مجازے
سلام و ارادتِ بیبدیلِ
خدامِ پشت جبههی هیئت مجازی،
به شما خوبترین های عوالم بالا
ولی ساکنِ زمین❤️
امشب مفتخرم از تک تک شما
برای یک محفلِ خودمونی هیئتی
دعوت به عمل بیارم،
هیئتی های قدیمون میدونن
هیئتامون به چه صورته..
کافیه فقط راس ساعت ۲۲
بعد از پست #وقت_بندگی
درب بهشتیِ هیئتمون رو
به روی خودتون باز کنید و
همراهیتون رو به ما نشون بدین💚
[ هیئت هفتگی هیئتِ مجازی مجموعهی خدام انقلابی تشکیلات فانوس♥ ]
پس قرار ما،
ساعت ۲۲
در همینجا
حرفامون دلی و
دعوتمون خصوصی❤️
#یاعلے
#هیئت_اخلاقی
#هیئت_مجازی
@Heiyat_majazi
💚🍃
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_دهم 🍃 دیدن صالح در کت
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_یازدهم 🍃
یک هفته بود که نامزد صالح بودم. یک هفته بود که تمام فکر و ذکرم شده بود صالح و دیدن او. همسایه بودیم و دیدارمان راحت تر بود. هر زمان دلتنگش می شدم با او تماس می گرفتم. یا روی پشت بام می آمد یا توی حیاط. خلاصه تمام وقت کنار هم بودیم. حس می کردم وابستگی ام به او لحظه به لحظه بیشتر می شد. آن روی سکه را تازه می دیدم. صالح سر به زیر و با حجب و حیا به پسربچه ی پرشیطنتی تبدیل شده بود که مدام مرا با شیطنت ها و کارهای خارق العاده اش غافلگیر می کرد. تنها زمانی که به محل کار می رفت او را نمی دیدم.
لابه لای دیدارهایمان خرید هم می کردیم. قرار بود بعد از ماه صفر عقد کنیم. باورم نمی شد خاستگاری و نامزدی مان عرض یک هفته سرهم بیاید. چیزی به موعد عقدمان نمانده بود. با هم به خرید حلقه رفتیم. سلما کارداشت و نتوانست همراهمان بیاید زهرا بانو هم بهانه ای آورد و ما را تنها به خرید فرستاد. بابا عابربانکش را به من داد که حلقه ی صالح را حساب کنم. روسری سفیدم را مدل لبنانی بستم و چادر عربی را سرم انداختم و بیرون رفتم. صالح ماشینش را روشن کرده بود و منتظر من بود. سوار که شدم با لبخندی تحسین بر انگیز نگاهم کرد و گفت:
ــ سلااااام خانوم گل... حال و احوالت چطوره؟ خوش تیپ کردی خانومم...
گونه هایم گل انداخت و چادرم را مرتب کردم.
ــ سلام صالح جان. چشمات خوش تیپ میبینه...
ــ تعارف که ندارم. این مدل روسری و چادر عربی بهت میاد. قیافه تو تغییر داده.
از توجه اش خوشحال بودم. نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
ــ نمی خوای حرکت کنی؟
ــ نمیذاری خانووووم. نمیذاری از دیدنت لذت ببرم.
'دنده را عوض کرد بسم ا... گفت و حرکت کرد. هر کاری کردم حلقه ی طلا برنداشت. اصلا متقاعد نشد. گفتم فقط یادگاری نگه اش دارد اما قبول نکرد. در عوض انگشتر نقره ای برداشت که نگین فیروزه نیشابوری داشت. من هم اصرار داشتم نقره بردارم اما اصرار صالح کارساز تر بود و به انتخاب خودش حلقه ی طلای سفید پر نگینی برایم خرید. واقعا زیبا بود اما از خرید حلقه ی صالح ناراضی بودم.
ــ چیه مهدیه جان؟ چرا تو هم رفتی؟
ــ مردم چی میگن صالح؟
ــ بابت چی؟
ــ نمیگن نتونستن یه حلقه درست و حسابی برا دومادشون بخرن؟
دستم را گرفت و گفت:
ــ به مردم چیکار داری؟ طلا واسه آقایون حرومه. تو به این فکر کن.
اخمی ساختگی به چهره اش نشاند و بینی ام را فشار داد و گفت:
ــ درضمن... بار آخرت باشه که به حلقه ی من توهین می کنی خانوم خوشگله.
راضی از رضایتش سکوت کردم و باهم راهی رستوران شدیم. خسته بودم و زیاد میلی به غذا نداشتم. سر میز شام به من خیره شد و گفت:
ــ مهدیه جان...
ــ جانم.
ــ تصمیمی دارم. امیدوارم جیغ جیغ راه نندازی.
و ریسه رفت و سریع خودش را جمع کرد. بی صدا به او زل زدم که گفت:
ــ بابا گفت آخر هفته مراسم عقد رو راه بندازیم. قراره با پدرت صحبت کنه. من نظرم اینه که... خب... یعنی... میشه اونجوری بهم زل نزنی؟
دستمال را از روی میز برداشت و عرق پیشانی اش را پاک کرد. خنده ام گرفته بود. ماکه محرم بودیم پس اینهمه شرم برای چه؟ سرم را پایین انداختم و گفتم:
ــ اینجوری خوبه؟
ــ نه بابا منظورم این بود شیطنت نکن. به چشمام که زل می زنی دستپاچه م می کنی.
ــ ای بابا صالح، جون به لبم کردی. حرفتو بزن دیگه.
ــ باشه باشه... نظرم اینه که عقد و عروسی رو باهم بگیریم.
لقمه توی گلویم پرید. کمی آب توی لیوان ریخت و مضطرب از جایش برخاست. با دست به او اشاره دادم که حالم خوب است. آرام نشست و سکوت کرد.
حالم که جا آمد طلبکارانه به او خیره شدم و گفتم:
ــ تنهایی به این نتیجه رسیدی؟!
موهای مرتبش را مرتب کرد و گفت:
ــ خب چیکار کنم؟ طاقت این دوری رو ندارم. دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_یازدهم 🍃 یک هفته بود ک
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_دوازدهم 🍃
"دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی"
طنین صدایش مدام توی گوشم می پیچید. مطمئن بودم زهرابانو هم نسبت به این تصمیم واکنش نشان می دهد. چرا که مدام به فکر تهیه ی جهیزیه ام بود آن هم به بهترین شکل ممکن. چیزی که زیاد برای خودم مهم نبود. حتی به صالح نگفتم که خانه را چه کار کنیم؟ خیلی کار داشتیم و این پیشنهاد صالح همه را سردرگم می کرد. درست مثل تصورم زهرا بانو کلی غر زد و مخالفت کرد اما بابا آنقدر گفت و گفت و گفت که سکوت کرد و کم و بیش متقاعد شد. اینطور که فهمیدم هنوز قرار بود با سلما و پدرش توی خانه ی پدرش زندگی کنیم. مشکلی نداشتم اما از صالح دلخور بودم که درمورد این مسائل با من چیزی نمی گفت. از طرفی هم نگران بودم. از این همه اصرار و عجله واهمه داشتم و سردرگم بودم برای تشکیل زندگی جدید.
دو روز بود که صالح را ندیده بودم. انگار لج کرده بودم که حتی به او نمی گفتم یک لحظه به دیدارم بیاید و خودم هم با او تماسی نداشتم. اصلا این سکوت صالح هم غیر طبیعی بود. انگار چند شهر از هم فاصله داشتیم و همسایه ی دیوار به دیوار هم نبودیم. بی حوصله و بغض آلود بیرون رفتم. مدتی بود به پایگاه نرفته بودم. هنوز پیچ کوچه را رد نکرده بودم که ماشین صالح از جلویم رد شد. بی تفاوت به راهم ادامه دادم. صالح نگه داشت و صدایم زد. توجه نکردم.
ــ مهدیه جان... مهدیه خانوم...
ایستادم اما به سمت او نچرخیدم. ماشین را خاموش کرد و به سمتم دوید.
ــ خانومی ما رو نمی بینی؟
بدون حرکتی اضافی گفتم:
ــ سلام...
ــ سلام به روی ماهت حاج خانوم
ــ هنوز مشرف نشدم. پس لطفا نگو حاج خانوم.
ــ چی شده خانومم؟ با ما قهری؟ نمیگی همسایه ها ببینن بهمون می خندن؟
ــ همسایه ها جای من نیستن که بدونن چی تو دلم می گذره
ــ الهی من فدای دلت بشم که اینجوری دلخوری. می دونم... به جان مهدیه که می خوام دنیاش نباشه خیلی سرم شلوغ بود. الان هم باید برگردم محل کار. فقط چیزی لازم داشتم که برگشتم. قول میدم شب بیام باهم حرف بزنیم. باشه خانومم؟!
مظلومانه به من خیره شده بود. گفتم:
ــ لطفا شرطمون یادت نره.
با تعجب به من نگاه کرد. گفتم:
ــ اینکه مواظب خودت باشی.
لبخند زد و دستش را روی چشمش گذاشت. سوار ماشینش شد و با عجله دور شد. آهی کشیدم و راهی پایگاه شدم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
💚🍃 #خادم_مجازے سلام و ارادتِ بیبدیلِ خدامِ پشت جبههی هیئت مجازی، به شما خوبترین های عوالم بال
دل نگه دارید، شروعِ هیئت نزدیک است ... :)
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
نمازشب ، انسان را نزد خدا محبوب و عزیز می دارد؛ زیرا خداوند ، عبادت در دل شب را دوست دارد .
امام محمدباقر علیه السلام :
خداوند شب زنده داران عابد را دوست دارد.
📚 منبع : بحار، ج۷۶، ص۶۰
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
قیدِ امروز و فردا رو میزاریم پای حرفامون و
بین حرفا جاش میکنیم
چون هممون واقفیم
دووم آوردنی نیستن حالِ دوران..
[ دوام الحال من المحال ]
پاسکاری میشن باهم ..
این دنیا ازین نسخه های پاسکاری
زیاد بخودش دیده رفقا ..
الان اینجایی ک هستی
شاید بگی از سرد و گرم چشیده هاشی خب؟!
ولی زیاد مطمئن نباش
دنیا یجوری پیج و تابمون میده که
ورز خورده بشی
آب دیده بشی ..
همین لحظه ای که مطمئنی
اطمینانه کار دستت داده !
و تو تقدیرت ثبتت کردن ک
این بنده ی تو ؛ زیادی به خودش مطمئنه
حساب کارو یجایی یطوری دستش بیارید
هی اطمینانه کار دستمون میده و
هی حواسمون نیست ..
.
هی سرمون گرمه
هی سرمون گرمه
هی سرمون گرمه
بعد یجا میزنن پس کلهت :)
بابا این دنیا یچیزِ دیگس
یطور دیگس
معادلاتش
ضبط و ربطش
بالا و پایینی هاش
فرمولاتش
غفلت کار دستت نده؟!
دنیا رو به هرچیزی خلاصه نکنی؟!
بخدا خدا قربونت میره
وقتی تموم ضبط و ربطای دنیایی رو
میچسبونی به خدا
یا وِل میکنی ؛ خودت میچسبی به خدا ..:)
برای یه کسی یکم بیشتر وقت بزاری و بهابدی
خدا از لذت عبادت و خلوت خودش ازت میگیره :)