از غم زینب...
چو پیران سرو قد دختر چارسالهات خم شد
به هجده سالگی تا دید با قد غمت مادر
دست مادر رو گرفته تو کوچه... یه عده حرامی راه رو سد میکنن...
امامحسن میگه ی جوری میزد مادرمو که سو نداشت دیگه چشماش💔
نا نجیب دستشو برد بالا یهو بیهوا...
مادرمون سرش پایین بود...
نگا به نامحرم نمیکرد...
بیهوا...
یابنشبیب مادر مارا در کوچهها زدند
چهل بی حیا...
یابنشبیب مادر ما هجده بهار داشت
یابن شبیب مادر ما پابه ماه بود
دست مادرو گرفته بود چشاش سو نداشت... گوشواره افتاده بود... راهو اشتباهی میرفت...
مادر راه خونه از این طرفه😭
یه جوری زد اونجا…
شنیدی میگن یه جوری میزنم یکی از من بخوری دو تا از دیوار… شنیدی یا نه؟
امام حسن میگه مادرم داشت حرف میزد… بی حیا بی هوا…