eitaa logo
📚 حکایت و داستان های شنیدنی 📚
3.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
2 فایل
حکایت و داستان های شنیدنی و جذاب😍 #فرهنگی #آموزشی #مذهبی #طنز #اجتماعی و.... کپی: آزاد ادمین : @rezazadeh_joybari تبلیغات: @tablighatch 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️ ✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: 📝 انسان در دنیا[نهایتا] به ده درصد خواسته‌های خود می‌رسد. کمتر کسی پیدا می‌شود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هرگونه عیش و نوش دنیا با هزار تلخی و نیش همراه است. اگر کسی دنیا را این‌گونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواری‌ها و بدی‌های همسر و همسایه و… کمتر ناراحت می‌شود؛ زیرا از دنیا بیش از اینکه خانه بلاست، انتظار نخواهد داشت. 📚 در محضر بهجت، ج2، ص302 •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
🦁 شیری گرسنه از میان تپه‌های کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد سپس در حالی که… شکمی از غذا درمی آورد، هر ازگاهی یکبار سرش را بالا میگرفت و مستانه نعره می کشید صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد..... 💠 هنگامی که مست پیروزی هستیم بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم غرور، منجلاب موفقیت است موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت مقدمه گستاخی است! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
راننده تاکسی تعریف می‌کرد : ما پنج تا رفیق فابریک بودیم. قرار بود بریم خدمت. یکیمون گفت قبل از خدمت یه سفر بریم شمال و کیف کنیم و برگردیم. بابای یکیمون اجازه نداد. می‌گفت جاده خطرناکه و دست فرمون راننده خوب نیست. پسرش اصرار کرد. باباهه قبول نکرد و پسر رو حبس کرد تو اتاق. ما چهار تا راهی شدیم سمت شمال. تو جاده بودیم که نامزدم بهم زنگ زد که: مریض شدم و خانواده‌م نیستن و بیا منو ببر بیمارستان. منم به رفقا گفتم: پیاده‌م کنین، برمی‌گردم تهران و کارامو که کردم، فردا میام شمال بهتون ملحق میشم. القصه! برگشتم تهران و تا صبح تو بیمارستان بودم و برگشتم خونه و خوابم برد و عصری رفتم محل که برم سمت شمال پیش بچه‌ها. دیدم اعلامیه‌ی فوت ما چهار تا رو زدن رو دیوار. بچه محله‌ها کف کرده بودن با دیدن من. انگار روح دیدن. گویا بعد از پیاده شدن از ماشین، رفقای من بعد از تونل تصادف کردند و فوت کردن همه. تا اینجای کار، تقدیر بود و پیشونی نوشت من و عمرم که به دنیا بود. فرداش باخبر شدیم که اون رفیقمون که همراه ما نیومده بود سمت شمال، تو اتاقش فوت کرده. پدرش بعد از رفتن ما رفته در اتاقش رو باز کرده و دیده پسرش از دنیا رفته. جلوی تقدیر رو نمیشه گرفت. هر جا که باشیم و هر جور که باشیم. فقط دو تا راه داره: دعا، صدقه. صدقه هم فقط اونی نیست که میندازیم تو صندوقای آبی و زرد. صدقه هر چیز خوبیه که دوستش داریم و با مهربانی به نیازمندتر از خودمون می‌بخشیم! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
روزی رئیس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسى در رابطه با یکى از کامپیوترهاى اصلى مجبور شد با منزل یکى از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت. کودکى به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: سلام رئیس پرسید: بابا خونه اس؟ صداى کوچک نجواکنان گفت: بله - مى توانم با او صحبت کنم؟ کودک خیلى آهسته گفت: نه رئیس که خیلى متعجب شده بود و مى خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: مامانت اونجاس؟ - بله - مى توانم با او صحبت کنم؟ دوباره صداى کوچک گفت: نه رئیس به امید این که شخص دیگرى در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: آیا کس دیگرى آن جا هست ؟ کودک زمزمه کنان پاسخ داد: بله، یک پلیس! رئیس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه مى کند، پرسید: آیا مى توانم با پلیس صحبت کنم؟ کودک خیلى آهسته پاسخ داد: نه، او مشغول است. - مشغول چه کارى است؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان. رئیس که نگران شده بود و حتى نگرانى اش با شنیدن صداى هلیکوپترى ار آن طرف گوشى به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: آن جا چه خبر است؟ کودک با همان صداى بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامى در آن موج مى زد پاسخ داد: گروه جست و جو همین الان از هلى کوپتر پیاده شدند. رئیس که زنگ خطر در گوشش به صدا در آمده بود، نگران و حتى کمى لرزان پرسید: آن ها دنبال چى مى گردند؟ کودک که همچنان با صدایى بسیار آهسته و نجوا کنان صحبت مى کرد با خنده ى ریزى پاسخ داد: دنبال من. 😅 •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
شک هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود. مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جا به جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﺳﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﯼ ﮐﻔﺶ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺍﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺩﻭﻣﯽ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﺳﻮﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺑﻮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭب ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺍﺻﻠﯽ •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
📒 ساعت سه‌ نیمه‌شب بود.. صدای زنگ تلفن پسر را بیدار کرد پشت خط مادرش بود ..پسر با عصبانیت گفت: "چرا این وقت شب منو از خواب بیدار کردید؟! " مادرگفت: ۲۵ سال قبل درهمین ساعت تو مرا از خواب بیدار کردی خواستم بگم: تولدت مبارک پسرم ❤️ پس از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد ..صبح سراغ مادر رفت وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته یافت .ولی مادر دیگر در این دنیا نبود. ✍🏻 هرگز دل کسی را نشکن ،هرگز. همیشه زمان برای جبران وجود ندارد . •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
یکی از شاگردان آیت الله قاضی می فرمود: هنگامی که از مسجد کوفه، با عده ای از دوستانشان برای قدم زدن به اطراف مسجد بیرون می آیند، آیت الله قاضی برای آنان صحبت می نمود تا آن که به بلندی و تپه ای می رسند، در آنجا می نشینند، استاد صحبت با آنان را ادامه می دهد، در این هنگام، مارسیاه بزرگی به سوی جمعیت می آید، استاد با بی اعتنایی به سخن خود ادامه می دهد، ولی همراهان را وحشت فرا می گیرد، چون مار نزدیک می شود، استاد می فرماید: «مث باذن الله»، مار دیگر حرکت نمی کند. مرحوم قاضی پس از مدتی سخن گفتن همراه جمعیت به مسجد کوفه برمی گردند. بحرالعلوم رشتی، یکی از همراهان ایشان، وارد مسجد نمی شود و به بلندی بر می گردد تا حال مار را دریابد (بی آن که به کسی بگوید چون می رسد، مار را مرده می یابد، سپس برمی گردد. همین که چشم مرحوم قاضی به وی می افتد، می فرماید: رفتی، دیدی و اطمینان یافتی؟! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✨﷽✨ انسان بودن زيادسخت نيست کافيست مهرباني کني زبانت که نيش نداشته باشد وکسي رانرنجاند همين انسانيت است! وقتي براي همه خيربخواهی همين انسانيت است! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
گویند روزی مردی بازرگان خری را به زور ميكشيد، تا به دانايی رسيد، دانا پرسيد : چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟ مرد بازرگان پاسخ داد: يك طرف گندم و طرف ديگر ماسه! دانا پرسيد: به جايی كه ميروی ماسه كمياب است؟ بازرگان پاسخ داد: خير، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر ماسه ريختم!! دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت. بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسيد با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟ دانا گفت هيچ!!! بازرگان شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت ... •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾
✅جریمه تأخیر نماز اول وقت ✍️يكى از دوستان شهيد رجائى چنين مى گويد: روزى حدود ظهر نزد شهيد بزرگوار رجائى بودم صداى اذان شنيده شد، در حالى كه ايشان از جايش حركت كرده، مى خواستند خود را براى اقامه نماز آماده كنند، يكى از خدمتگزاران وارد اتاق شد و گفت: غذا آماده است سرد مى شود، اگر اجازه مى فرماييد بياورم. شهيد رجائى فرمود: "خير بعد از نماز" وقتى كه خدمتگزار از اتاق خارج شد، ايشان با چهره اى متبّسم و دلى آرام خطاب به من فرمود: "عهد كرده ام هيچ وقت قبل از نماز نهار نخورم اگر زمانى ناهار را قبل از نماز بخورم، يك روز روزه مى گيرم." 📚روشهاى پرورش احساس مذهبى نماز، ص۲۹ •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
😶روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست 😡غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند 😊هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند ❓از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید 😎نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم 😇هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود بهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم 😌زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم 😳در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید ☀️تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم به آنچه به آنها شبیه تر باشد مایل ترند، تا به چیزی که با آنها متفاوت باشد •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
آمادگی برای میهمانی خدا •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
📚حکایت مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد… چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند ! بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی !!! صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت . سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه ی فارغ التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد. بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه ی خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد.پسر کنجکاو ولی نا امید جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا که روی آن نام او طلا کوب شده بود یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی ای که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. یک روز به این فکر افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگراو را ندیده بود. اما قبل از این که اقدامی بکند ، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است. هنگامی که به خانه ی پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آن ها را بررسی نمود و در آن جا همان انجیل قدیمی را بازیافت. در حالی که اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت وجود داشت.روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
4_5881911622577948362.mp3
1.61M
♨️امام زمان(عج) و غم شیعیان آخر الزمان 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام ┏━✨🌹✨🌸✨━┓ 🆔 @twonoor ┗━✨🌸✨🌹✨━┛
آیا ممکن است زن دو قلب داشته باشد؟! بله، این را قرآن ثابت کرده در جلسه‌ای که عدهٔ زیادی از دانشجو‌یان شرکت داشتند، استاد از فصاحت و بلاغت و دقت قرآن سخن می‌گفت : که اگر کلمه‌ای در آن جابجا شود، کل معنی عوض می‌شود و مثل‌ها می‌زد. دانشجویی بلند شد و گفت : من این را قبول ندارم. در قرآن آیاتی است که سست و بی پایه‌اند. به این دلیل، مثلاً این آیه👇🏻 (ﻣَّﺎ ﺟَﻌَﻞَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻟِﺮَﺟُﻞٍ ﻣِّﻦ ﻗَﻠْﺒَﻴْﻦِ ﻓِﻲ ﺟَﻮْﻓِﻪِ) خداوند در درون هیچ مردی، دو تا قلب قرار نداده. چرا گفته مرد و نگفت درون هیچ بشری... و تمام مردم، بجز یک قلب ندارند. چه مرد باشند و چه زن. در این لحظه سکوتی سنگین در سالن حکم‌فرما شد، و چشم‌ها متوجه استاد شد و همه منتظر جوابی قانع کننده بودند. سخن دانشجو تا اینجا درست بنظر می‌رسید. چه مرد چه زن یک قلب دارند. چرا قرآن فقط اشاره به مرد کرده؟! پاسخ را بشنوید و به اعجاز و دقت قرآن پی ببرید، که بدون دقت و تفکر عمیق محال است به آن برسید. استاد گفت : بله مرد از محالات است دو تا قلب درون سینه داشته باشد. ولی زن وقتی باردار شد، براستی دو قلب درون سینه‌اش دارد.! قلب خودش و قلب طفلی که حامله است.!! توجه کردید دقت انتخاب کلمات قرآنی را، واقعاً معجزه از این بالاتر، و خداوند واقعاً با حکمت کلمات را انتخاب و در جای مناسب در قرآن قرار داده است. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
قدرت انديشه * پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد : "پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي. دوستدار تو پدر". 😔😔😔😔 *طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: 😷 "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".* *ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟* *پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".* 😆😆😆😆 نکته: *در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت.* •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•