#حکایت_داستان
فحش دادنش بخاطر فقر بود!
یکی از نزدیکان میرزا محمدتقی شیرازی، میگوید:
ایشان نماز و روزه استیجاری را فقط به کسانی میسپرد که به عدالت آنها اطمینان داشت. روزی فردی از ایشان خواست ادای نماز و روزه استیجاری را به وی بسپارد. از قضا آن زمان نزد میرزامحمدتقی پولی برای این کار وجود نداشت. آن شخص با شنیدن این مطلب به میرزا پرخاش و اهانت کرد و با فحاشی و ناسزاگویی از محضر ایشان بیرون آمد.
طولی نکشید که پولی برای ادای نماز و روزه استیجاری به دست میرزا محمدتقی رسید. پس به سرعت دستور داد برای آن شخص پولی بفرستند تا نماز و روزه به جای آورد. من از کار ایشان تعجب کردم و گفتم: اگر شما در این کار عدالت فرد را شرط میدانید، پس چرا برای کسی که به شما فحش داده و ناسزا گفته است، پول میفرستید تا نماز و روزه استیجاری به جای آورد؟! مرحوم میرزا محمدتقی شیرازی فرمود: او در آن زمان از شدت فقر به من ناسزا گفت و حرفهای او ارادی نبود. به همین سبب، از عدالت ساقط نشده است.
----------
[ قصهها و خاطره ها،
ص ۷۷، (قصص و خواطر، ص ۶۲).
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#حکایت_داستان
ریای سگی!
مرد مسلمانی به حضور یکی از علمای ربانی شرفیاب شد و شرح حال خود را چنین بیان کرد:
من دچار خودنمایی و ریا بودم و موفق نمی شدم در مسجد با حضور دیگران عبادت خالص بجا بیاورم و از این جهت رنج میبردم. میدانستم که در حومه ی شهر مسجد متروکی است که مردم در آن رفت و آمد نمی کنند. به فکرم رسید که خوب است شبانه به آن جا بروم و دور از چشم این و آن، خدا را با خلوص نیت پرستش کنم.
پاسی از شب گذشته و هوا کاملا تاریک بود، در حالی که باران به شدت میبارید، حرکت کردم و خود را به مسجد رساندم. طولی نکشید که بین نماز در تاریکی مطلق احساس کردم کسی وارد مسجد شد. خوشحال شدم چون میدیدم که شخصی به مسجد آمده و متوجه خواهد شد که من در دل شب به عبادت مشغول هستم، همین خوشحالی و نشاط مرا به تلاش بیشتری در عبادت واداشت، آن قدر نماز خواندم تا شب به پایان رسید و سپیده دمید، وقتی هوا روشن شد دیدم آن که نیمه شب وارد مسجد شده، سگ سیاهی است که برای فرار از باران به مسجد پناه آورده و من او را انسان پنداشته بودم.
سخت ناراخت شدم و با خود گفتم: برای آن که یکتاپرست باشم و انسانی را در عبادت الهی شریک قرار ندهم به این مسجد خلوت آمدم ولی اینک متوجه شدم که به جای انسان، سگ سیاهی را شریک عبادت گرفته ام. وای بر من و بر سیه روزی و بدبختی من.
از این نماز ریایی چنان خجل شده ام
که در برابر رویت، نظر نمی بارم.
----------
گفتار فلسفی، ج ۲، ص ۱۲۴؛
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#حکایت_داستان
کاش روضه خوان بودم!
🔹استاد حسن رمضانی:
علامه طباطبائی در یکی از مجالس روضه شرکت کرده بودند، شخص حراف و لوده ای که علامه را نمیشناخت در حضور ایشان شروع کرد به لودگی کردن و حرفهای بی ربط زدن؛ و توجه نداشت این آقایی که حضور دارد حضرت علامه طباطبایی است؛ چون علامه، بسیار کم حرف بودند و ظاهر بسیار معمولی و متعارفی داشتند. بعد از آنکه به آن شخص میگویند آقا! حداقل امروز که حضرت علامه طباطبایی حضور دارند مراعات کنید و در محضر ایشان مودب باشید و درست صحبت کنید! او می پرسد: حضرت علامه طباطبایی ایشان هستند؟ میگویند بله بعد آن بنده خدا می گوید: مــن خیال کردم ایشان مرثیه خوان است. فکر نمی کردم، ایشان علامه طباطبایی باشند.
علامه با شنیدن این سخن میفرمایند: ای کاش من مرثیه خوان حضرت سید الشهدا بودم من حاضرم همۀ این سالیانی که مشغول درس و تالیف و فعالیتهای علمی بوده ام بدهم و ثواب یک جلسه مرثیه خوانی ابا عبد الله الحسین را به من بدهند.
(عرفان علامه طباطبائی، ص۲۶۹)
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#حکایت_داستان
ریای سگی!
مرد مسلمانی به حضور یکی از علمای ربانی شرفیاب شد و شرح حال خود را چنین بیان کرد:
من دچار خودنمایی و ریا بودم و موفق نمی شدم در مسجد با حضور دیگران عبادت خالص بجا بیاورم و از این جهت رنج میبردم. میدانستم که در حومه ی شهر مسجد متروکی است که مردم در آن رفت و آمد نمی کنند. به فکرم رسید که خوب است شبانه به آن جا بروم و دور از چشم این و آن، خدا را با خلوص نیت پرستش کنم.
پاسی از شب گذشته و هوا کاملا تاریک بود، در حالی که باران به شدت میبارید، حرکت کردم و خود را به مسجد رساندم. طولی نکشید که بین نماز در تاریکی مطلق احساس کردم کسی وارد مسجد شد. خوشحال شدم چون میدیدم که شخصی به مسجد آمده و متوجه خواهد شد که من در دل شب به عبادت مشغول هستم، همین خوشحالی و نشاط مرا به تلاش بیشتری در عبادت واداشت، آن قدر نماز خواندم تا شب به پایان رسید و سپیده دمید، وقتی هوا روشن شد دیدم آن که نیمه شب وارد مسجد شده، سگ سیاهی است که برای فرار از باران به مسجد پناه آورده و من او را انسان پنداشته بودم.
سخت ناراخت شدم و با خود گفتم: برای آن که یکتاپرست باشم و انسانی را در عبادت الهی شریک قرار ندهم به این مسجد خلوت آمدم ولی اینک متوجه شدم که به جای انسان، سگ سیاهی را شریک عبادت گرفته ام. وای بر من و بر سیه روزی و بدبختی من.
از این نماز ریایی چنان خجل شده ام
که در برابر رویت، نظر نمی بارم.
----------
گفتار فلسفی، ج ۲، ص ۱۲۴؛
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#حکایت_داستان
فحش دادنش بخاطر فقر بود!
یکی از نزدیکان میرزا محمدتقی شیرازی، میگوید:
ایشان نماز و روزه استیجاری را فقط به کسانی میسپرد که به عدالت آنها اطمینان داشت. روزی فردی از ایشان خواست ادای نماز و روزه استیجاری را به وی بسپارد. از قضا آن زمان نزد میرزامحمدتقی پولی برای این کار وجود نداشت. آن شخص با شنیدن این مطلب به میرزا پرخاش و اهانت کرد و با فحاشی و ناسزاگویی از محضر ایشان بیرون آمد.
طولی نکشید که پولی برای ادای نماز و روزه استیجاری به دست میرزا محمدتقی رسید. پس به سرعت دستور داد برای آن شخص پولی بفرستند تا نماز و روزه به جای آورد. من از کار ایشان تعجب کردم و گفتم: اگر شما در این کار عدالت فرد را شرط میدانید، پس چرا برای کسی که به شما فحش داده و ناسزا گفته است، پول میفرستید تا نماز و روزه استیجاری به جای آورد؟! مرحوم میرزا محمدتقی شیرازی فرمود: او در آن زمان از شدت فقر به من ناسزا گفت و حرفهای او ارادی نبود. به همین سبب، از عدالت ساقط نشده است.
----------
[ قصهها و خاطره ها،
ص ۷۷، (قصص و خواطر، ص ۶۲).
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#حکایت_داستان
کاش روضه خوان بودم!
🔹استاد حسن رمضانی:
علامه طباطبائی در یکی از مجالس روضه شرکت کرده بودند، شخص حراف و لوده ای که علامه را نمیشناخت در حضور ایشان شروع کرد به لودگی کردن و حرفهای بی ربط زدن؛ و توجه نداشت این آقایی که حضور دارد حضرت علامه طباطبایی است؛ چون علامه، بسیار کم حرف بودند و ظاهر بسیار معمولی و متعارفی داشتند. بعد از آنکه به آن شخص میگویند آقا! حداقل امروز که حضرت علامه طباطبایی حضور دارند مراعات کنید و در محضر ایشان مودب باشید و درست صحبت کنید! او می پرسد: حضرت علامه طباطبایی ایشان هستند؟ میگویند بله بعد آن بنده خدا می گوید: مــن خیال کردم ایشان مرثیه خوان است. فکر نمی کردم، ایشان علامه طباطبایی باشند.
علامه با شنیدن این سخن میفرمایند: ای کاش من مرثیه خوان حضرت سید الشهدا بودم من حاضرم همۀ این سالیانی که مشغول درس و تالیف و فعالیتهای علمی بوده ام بدهم و ثواب یک جلسه مرثیه خوانی ابا عبد الله الحسین را به من بدهند.
(عرفان علامه طباطبائی، ص۲۶۹)
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
هدایت شده از 📚 حکایت و داستان های شنیدنی 📚
#حکایت_داستان
کاش روضه خوان بودم!
🔹استاد حسن رمضانی:
علامه طباطبائی در یکی از مجالس روضه شرکت کرده بودند، شخص حراف و لوده ای که علامه را نمیشناخت در حضور ایشان شروع کرد به لودگی کردن و حرفهای بی ربط زدن؛ و توجه نداشت این آقایی که حضور دارد حضرت علامه طباطبایی است؛ چون علامه، بسیار کم حرف بودند و ظاهر بسیار معمولی و متعارفی داشتند. بعد از آنکه به آن شخص میگویند آقا! حداقل امروز که حضرت علامه طباطبایی حضور دارند مراعات کنید و در محضر ایشان مودب باشید و درست صحبت کنید! او می پرسد: حضرت علامه طباطبایی ایشان هستند؟ میگویند بله بعد آن بنده خدا می گوید: مــن خیال کردم ایشان مرثیه خوان است. فکر نمی کردم، ایشان علامه طباطبایی باشند.
علامه با شنیدن این سخن میفرمایند: ای کاش من مرثیه خوان حضرت سید الشهدا بودم من حاضرم همۀ این سالیانی که مشغول درس و تالیف و فعالیتهای علمی بوده ام بدهم و ثواب یک جلسه مرثیه خوانی ابا عبد الله الحسین را به من بدهند.
(عرفان علامه طباطبائی، ص۲۶۹)
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#حکایت_داستان
ریای سگی!
مرد مسلمانی به حضور یکی از علمای ربانی شرفیاب شد و شرح حال خود را چنین بیان کرد:
من دچار خودنمایی و ریا بودم و موفق نمی شدم در مسجد با حضور دیگران عبادت خالص بجا بیاورم و از این جهت رنج میبردم. میدانستم که در حومه ی شهر مسجد متروکی است که مردم در آن رفت و آمد نمی کنند. به فکرم رسید که خوب است شبانه به آن جا بروم و دور از چشم این و آن، خدا را با خلوص نیت پرستش کنم.
پاسی از شب گذشته و هوا کاملا تاریک بود، در حالی که باران به شدت میبارید، حرکت کردم و خود را به مسجد رساندم. طولی نکشید که بین نماز در تاریکی مطلق احساس کردم کسی وارد مسجد شد. خوشحال شدم چون میدیدم که شخصی به مسجد آمده و متوجه خواهد شد که من در دل شب به عبادت مشغول هستم، همین خوشحالی و نشاط مرا به تلاش بیشتری در عبادت واداشت، آن قدر نماز خواندم تا شب به پایان رسید و سپیده دمید، وقتی هوا روشن شد دیدم آن که نیمه شب وارد مسجد شده، سگ سیاهی است که برای فرار از باران به مسجد پناه آورده و من او را انسان پنداشته بودم.
سخت ناراخت شدم و با خود گفتم: برای آن که یکتاپرست باشم و انسانی را در عبادت الهی شریک قرار ندهم به این مسجد خلوت آمدم ولی اینک متوجه شدم که به جای انسان، سگ سیاهی را شریک عبادت گرفته ام. وای بر من و بر سیه روزی و بدبختی من.
از این نماز ریایی چنان خجل شده ام
که در برابر رویت، نظر نمی بارم.
----------
گفتار فلسفی، ج ۲، ص ۱۲۴؛
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
👓وقتی خزانه را دید!!!
ابوالاسود مى گويد:
چون على (ع) در جنگ جمل پيروز شد همراه گروهى از مهاجران و انصار، كه من هم با ايشان بودم، به بيت المال بصره وارد شد. همينكه بسيارى اموال را در آن ديد فرمود:
كس ديگرى غير از مرا بفريب ؛
و اين سخن را چند بار تكرار فرمود. سپس نظرى ديگر به اموال انداخت و آنرا با دقت نگريست و فرمود: اين اموال را ميان اصحاب من قسمت كنيد و به هر يك پانصد درهم بدهيد؛ و چنان كردند و همانا سوگند به خداوندى كه محمد را بر حق برانگيخته است كه نه يك درهم اضافه آمد و نه يك درهم كم، گويى على (ع) مبلغ و مقدار آن را مى دانست ؛ شش هزار هزار درهم بود و شمار مردم دوازده هزار بود.
حبة عرنى مى گويد: على عليه السلام بيت المال بصره را ميان اصحاب خود قسمت كرد و به هر يك پانصد درهم داد و خود نيز همچون يكى از ايشان پانصد درهم برداشت. در اين هنگام كسى كه در جنگ شركت نكرده بود آمد و گفت: اى اميرالمومنين! من با قلب و دل خود همراه تو بودم، هر چند جسم من اينجا حضور نداشت ؛ اينك چيزى از غنيمت به من ارزانى فرماى. اميرالمومنين همان پانصد درهمى را كه براى خود برداشته بود به او بخشيد و بدينگونه به خودش از غنايم چيزى نرسيد.
...غُرِّی غَیْرِی مِرَاراً ثُمَّ نَظَرَ إِلَی الْمَالِ وَ صَعَّدَ فِیهِ بَصَرَهُ وَ صَوَّبَ وَ قَالَ اِقْسِمُوهُ بَیْنَ أَصْحَابِی خَمْسَمِائَةٍ خَمْسَمِائَةٍ....
ج ۱ ص ۲۵۰
#ابن_ابی_الحدید
#تاریخ
#حکایت_داستان
#حضرت_امیر
#سیره
[ روایت ها وحکایت ها ]
حتما مطالعه بفرمایید👇
فیض الاسلام دانش آموخته ی نجف بود ولی اواخر عمر به تهران آمده بود
پسرش می گفت: پدرم به هیچ وجه از وجوهات شرعی استفاده نمی کرد
تهران که آمد در بازار اول یک دکّان حبوبات فروشی زدند و بعد از مدتی تبدیل به پتو فروشی کردند
صبح با هم به مغازه می رفتیم و یکی دو ساعت که می گذشت و چند نفر پتو می خریدند، می گفت ببندیم بریم خونه! می گفتم هنوز که تا ظهر مانده است. می گفت: نه دیگه خرج امروزمان درآمد. و می رفتیم منزل و ایشان مشغول نوشتن کتاب هایش می شد
همسرشان هم در مصاحبه گفت: ایشان که می خواست ترجمه نهج البلاغه را چاپ کند، پولی نداشت. من چون پدرم متمول بود، دو منزل به ارث برده بودم، یکی چهارصدمتر و دیگری ششصد متر. به من گفت حاضری منزل چهارصد متری را بفروشی تا سه جلد از ترجمه ام را چاپ کنم؟ من هم حاضر شدم و را فروختیم. برای چاپ سه جلد بعدی هم دوباره به من گفت: حاضری منزل ششصد متری ات را بفروشی؟ در عوض قول می دم خود حضرت امیر برایت منزلی برسانند. من هم حاضر شدم و تمام ۶ جلد چاپ و منتشر شد
بعد از مدتی، همسایه ای یهودی داشتیم که با همسرش اختلاف داشت و مرتب بگو مگو و دعوا می کردند.
روزی درب منزل ما آمد و به شوهرم گفت: حاج آقا من زنم را طلاق دادم و دارم می رم آمریکا. این منزل من برای شما
منزل آن یهودی هزار متر بود !!!
نقل از استاد وافی
#حکایت_داستان
روایت ها و حکایت ها
@حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
نقد انفاق!!! 😳
مرحوم آقای صفایی:
به يكى از دوستانم، كه مغرور انفاقهايش بود، گفتم: اين انفاقها همه بر روى سنگ است و بهرهاى ندارد.
تعجب كرد كه: چهطور؟
برايش گفتم: هرگاه ديدى كه نيازمندى، در كنار تو شرمنده است و آزار مىبيند، بدان كه تو رنگ داشتهاى و خودت را نشان مىدادهاى. و از او پرسيدم كه هيچ شده در يك كوير داغ گرفتار شده باشى و لبهايت از عطش تاول زده باشد و آن گاه به چشمهاى رسيده باشى؟
گفتم: وقتى به چشمهى حيات مىرسى، چگونه وجودت را به قطرههاى زنده مىسپارى و بدون هيچ شرمى، خودت را به آب مىزنى.
امّا اگر بخواهى از تشنگىها، از خانهاى آب بگيرى، مدتها فكر مىكنى چگونه در بزنى، چگونه شروع كنى، چگونه آب بگيرى و چگونه تشكر بنمايى.
گفتم: آنها كه رنگى ندارند، هر كس به راحتى از آنها آب مىنوشد و هيچ آزار نمىبيند و شرمنده نمىشود و احساس بيگانگى نمىكند. چشمهى بىرنگ، آفريدگار شرم و آزار، نيست.
و آنگاه گفتمش: من نمىگويم كه محتاج از تو چه كشيده و گرفتار چگونه شرمنده شده، همين قدر مىگويم كه اگر واسطهاى هم بخواهد، براى گرفتارى، از تو آب بگيرد، شرمنده و ذليل خواهد شد.
تو اينگونه خودت را بشناس و انفاقت را نقد بزن.
#حکایت_داستان
#مثال
.
#حکایت_داستان
یکی از علمای نجف می فرمود:
آیت الله مدنی خطیب قهاری بود و بویژه در نجف درس اخلاق و منبر مفصلی داشت..
در ایام تبلیغی ماه مبارک و ایام محرم وقتی منبر ایشان تمام می شد.و پاکتی میگرفت.
دو سه بقالی ها و مغازه ها را در نظر داشت بلافاصله به آنها مراجعه می کرد و با آن مبلغی که در آن پاکت ها به ایشان داده بودند نسیه های طلبه ها را با مغازه دارها تسویه می کرد.
روایت ها و حکایت ها
.حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#حکایت_داستان
کاش روضه خوان بودم!
🔹استاد حسن رمضانی:
علامه طباطبائی در یکی از مجالس روضه شرکت کرده بودند، شخص حراف و لوده ای که علامه را نمیشناخت در حضور ایشان شروع کرد به لودگی کردن و حرفهای بی ربط زدن؛ و توجه نداشت این آقایی که حضور دارد حضرت علامه طباطبایی است؛ چون علامه، بسیار کم حرف بودند و ظاهر بسیار معمولی و متعارفی داشتند. بعد از آنکه به آن شخص میگویند آقا! حداقل امروز که حضرت علامه طباطبایی حضور دارند مراعات کنید و در محضر ایشان مودب باشید و درست صحبت کنید! او می پرسد: حضرت علامه طباطبایی ایشان هستند؟ میگویند بله بعد آن بنده خدا می گوید: مــن خیال کردم ایشان مرثیه خوان است. فکر نمی کردم، ایشان علامه طباطبایی باشند.
علامه با شنیدن این سخن میفرمایند: ای کاش من مرثیه خوان حضرت سید الشهدا بودم من حاضرم همۀ این سالیانی که مشغول درس و تالیف و فعالیتهای علمی بوده ام بدهم و ثواب یک جلسه مرثیه خوانی ابا عبد الله الحسین را به من بدهند.
(عرفان علامه طباطبائی، ص۲۶۹)
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
«جمیله خانم منی حلال اِئلیسن؟»
جمیله خانم مرا حلال میکنی؟
فرزند علامه جعفری می گوید:
🔶مادرم اواخر عمرش شدیدا مریض و بستری بود، میخواستم بروم بیمارستان پیش مادرم؛ با شگردهای بسیار، پدرم را مجاب کردم که در خانه بماند و من از بیمارستان وضعیت مادرم را به ایشان اطلاع دهم.
🔶وقتی رسیدیم بیمارستان، مادرم در حال احتضار بود به کمک خواهرانم، تختش را رو به قبله کردیم دقایقی نگذشته بود که من دستی را روی دوشم احساس کردم؛ برگشتم دیدم علامه است؛ نتوانسته بود منتظر تلفن بماند و حالا حس درونی بود یا ... ایشان را به بیمارستان کشانده بود خدا میداند.
🔶علامه وقتی دیدند مادرم در حال احتضار است از حفظ شروع کردند به خواندن دعای عدیله یادم، هست دست مادرم را گرفته بود و در حالی که اشک از چشمانشان جاری بود دهانشان را به گوش مادرم نزدیک کرده و به زبان آذری
پرسیدند.
🔶«جمیله خانم منی حلال اِئلیسن؟» یعنی جمیله خانم مرا حلال میکنی؟ مادرم حالش به شدت بد بود و در حال احتضار بود و قادر به تکلم نبود و فقط با سر اشاره کرد که بلی حلال میکنم.
🔶در مراسم شام غربیان مادرم از علامه درخواست کردند که چند دقیقهای صحبت کنند، ایشان پذیرفتند و در خلال صحبتهایشان در مورد مادرم گفتند:
« این زن در زندگی دغدغهای برای من ایجاد نکرد و چهلسال با من هم کاروانی کرد».
🔶علامه افزودند: «ما روزانه مهمانان بسیاری داشتیم، ولی ایشان لحظهای از این زندگی شکایت نکرد و من از ایشان در پیشگاه خدا طلب عفو میکنم.»
#حکایت_داستان
وقت نماز!!
روزی دایی مرحوم آیتالله حقشناس،
او را برای خریدنِ کباب به یکی از
کبابفروشیهای نام و نشاندار میفرستد.
آن روز ظهر، دایی در تهیّهی ناهار عجله داشت.
بنابراین، آقای حقشناس به سرعت
به جلوی آن کبابفروشی میرود
تا هرچه سریعتر کباب بگیرد
و به مغازهی دایی برساند؛
امّا آن روز آن کبابفروشی، بیشتر از
روزهای دیگر شلوغ بود.
در انتهای صف میایستد
و پس از ده پانزده نفر، نوبت به او میرسد.
در این هنگام، صدای اذان بلند میشود.
حالا دیگر وقت نماز شده بود.
به کبابفروش میگوید: «الان نوبتم شده است؛ ولی اجازه بده
نوبتم محفوظ بماند و من بروم نمازم را بخوانم
و برگردم.»
کبابفروش لجبازی میکند و میگوید: «نه خیر! نمیشود، یا همین الان کبابت
را میخری و میبری یا اینکه اگر بروی،
دوباره باید در انتهای صف بایستی.»
با این جواب، بدون هیچ اعتراضی
به سوی مسجد به راه میافتد.
نمازها را اقامه میکند و دوباره برمیگردد
در انتهای صف میایستد.
کبابفروش روی دندهی لج افتاده بود.
گاهی نگاهش به این مشتریِ نوجوان
و به انتهای صف بازگشتهاش میافتاد،
ولی خود را به بیخیالی میزد.
پس از چندین نفر، نوبتش میشود.
کبابها را میخرد و به سرعت خودش را
به مغازهی دایی میرساند.
یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود.
خان دایی وقتی این تأخیر را به جهت رفتن
به مسجد میبیند،
با عصبانیت یک سیلی به گوش
آقای حقشناس میخواباند.
آقای حقشناس با گونهی سرخ شده میگوید: «دایی جان! اگر میخواهید باز هم میتوانید بزنید؛
ولی من تقصیری ندارم.
من مکلّف هستم در وقتهای نماز،
هر کاری دارم رها کنم و بروم نماز را بخوانم.»
#نماز
#حکایت_داستان
وصیت زن همسایه!!
ديشب چند دقيقه اي به همراه بعضي از همسايگان، براي عرض تسليت به منزل يكي از همسايگان عزيز كه در سوگ همسر مهربانشان نشسته اند رفتيم.
همسر ايشان ضمن بيان حالات آن مرحوم گفتند كه سفارش كرده بود اگر من از دنيا رفتم جنازه ام را براي تشييع به درب منزل نياوريد تا مبادا همسايه ها اذيت شوند.
خدايش رحمت كند كه در همسايه داري و مراعات حال همسايگان تا چه ميزان دقت مي كرد.
بقول شيخ شبستر:
چو همسايه ز تو ايمن شد اي يار
شدي مسلم، همين معني نگهدار.
#حکایت_داستان
#شعر
⚡️ آرزوی مرجعیت یکی از
دو چیز را می خواهد
🔻 آیةالله اشرفی شاهرودی :
🔹مرحوم آیةالله حکیم که از دنیا رفتند طبعاً به آیة الله خویی ارجاع داده شد.
خدا آسید یوسف حکیم را رحمت کند،
با کمال این که مردم عراق همه همراه دسته جات می آمدند و می گفتند: یا یوسف قلدناک قلدناک، در عین حال ایشان مرجعیت را قبول نکردند و به آقای خویی ارجاع دادند و تقریباً مرجعیت عامه برای مرحوم آقای خویی اثبات شد.
🔸روزی آقای خویی به من فرمود: یک لجنه ای تشکیل دهید که وجوهات به طور کلی دست این لجنه بیاد، به همه شهریه بدهند به من هم شهریه بدن، منتها شهریه من [برای اداره امور مرجعیت] یک مقدار بیشتر باشد، من تصرف در وجوهات نکنم. من فرمایش ایشان را به آقای سیستانی، مرحوم آشیخ جواد تبریزی و جماعتی از فضلای آن وقت نجف گفتم و رفقا قبول نکردند و گفتند برای ما مشکل درست می شود.
🔹بعد یک روز عصری بعد از فوت مرحوم آقای حکیم بود من با یک نفر از دوستان _که اسمش را نمی خواهم ببرم_ دو نفری آمدیم در بیرونی آقای خویی و روبروی ایشان نشستیم. آقای خویی هم لباس نو پوشیده بود. ایشان هم طبعاً با طلبه ها رفیق بود و نمی خواست خودش را بگیره، خیلی بی آلایش بود، آن روز هم آقای خویی صحبت می کرد و می خندید. این دوست کنار من گفت: ببین آقا مرجع عام شده چقدر خوشحال هست! من به او گفتم: نه! آقای خویی همان آقای خویی سابق هست، قبلا هم همین طور با طلبه ها رفیق بود، الان هم همین طور هست. ایشان خیلی اصرار کرد که نه این طور نیست آقای خویی خوشحال هست و لباس عوض کرده و ... من هر چه گفتم: این طور نیست اما قبول نمی کرد، گفتم: از خود آقا سؤال کنیم. گفتم: آقا! ایشان می گوید چون شما مرجع عام شدید خندان هستید و ...، من می گویم این گونه نیست، خواستم ببینم نظر خودتان چیست ، حرف های ایشان درست هست یا نه؟
آقای خویی برگشتند و رو کردند به ما دو نفر، فرمودند: «آرزوی مرجعیت یکی از دو چیز را می خواهد یا جنون یا بی دینی» بعد فرمود: بالاترین منصب در روحانیت مدرسی عالی در علوم دینی است.
🔸همین آقا را من بعدها در قم دیدم که از روبرو دارد میآید و می خندد، گفتم چرا می خندی؟ گفت: من اجازه دادم که رساله ام چاپ شود گفتم برای همین می خندی! گفت بله مگر من از دیگران چه چیز کمتر دارم.!!!!
#حکایت_داستان# حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#حکایت_داستان
کاش روضه خوان بودم!
🔹استاد حسن رمضانی:
علامه طباطبائی در یکی از مجالس روضه شرکت کرده بودند، شخص حراف و لوده ای که علامه را نمیشناخت در حضور ایشان شروع کرد به لودگی کردن و حرفهای بی ربط زدن؛ و توجه نداشت این آقایی که حضور دارد حضرت علامه طباطبایی است؛ چون علامه، بسیار کم حرف بودند و ظاهر بسیار معمولی و متعارفی داشتند. بعد از آنکه به آن شخص میگویند آقا! حداقل امروز که حضرت علامه طباطبایی حضور دارند مراعات کنید و در محضر ایشان مودب باشید و درست صحبت کنید! او می پرسد: حضرت علامه طباطبایی ایشان هستند؟ میگویند بله بعد آن بنده خدا می گوید: مــن خیال کردم ایشان مرثیه خوان است. فکر نمی کردم، ایشان علامه طباطبایی باشند.
علامه با شنیدن این سخن میفرمایند: ای کاش من مرثیه خوان حضرت سید الشهدا بودم من حاضرم همۀ این سالیانی که مشغول درس و تالیف و فعالیتهای علمی بوده ام بدهم و ثواب یک جلسه مرثیه خوانی ابا عبد الله الحسین را به من بدهند.
(عرفان علامه طباطبائی، ص۲۶۹)
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#حکایت_داستان
کاش روضه خوان بودم!
🔹استاد حسن رمضانی:
علامه طباطبائی در یکی از مجالس روضه شرکت کرده بودند، شخص حراف و لوده ای که علامه را نمیشناخت در حضور ایشان شروع کرد به لودگی کردن و حرفهای بی ربط زدن؛ و توجه نداشت این آقایی که حضور دارد حضرت علامه طباطبایی است؛ چون علامه، بسیار کم حرف بودند و ظاهر بسیار معمولی و متعارفی داشتند. بعد از آنکه به آن شخص میگویند آقا! حداقل امروز که حضرت علامه طباطبایی حضور دارند مراعات کنید و در محضر ایشان مودب باشید و درست صحبت کنید! او می پرسد: حضرت علامه طباطبایی ایشان هستند؟ میگویند بله بعد آن بنده خدا می گوید: مــن خیال کردم ایشان مرثیه خوان است. فکر نمی کردم، ایشان علامه طباطبایی باشند.
علامه با شنیدن این سخن میفرمایند: ای کاش من مرثیه خوان حضرت سید الشهدا بودم من حاضرم همۀ این سالیانی که مشغول درس و تالیف و فعالیتهای علمی بوده ام بدهم و ثواب یک جلسه مرثیه خوانی ابا عبد الله الحسین را به من بدهند.
(عرفان علامه طباطبائی، ص۲۶۹)
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•