🕊💔🖤
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَج...』
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت هفتاد و یکم ..........
اونشب با مریم حسابی در مورد ارین صحبت کردم و مریم سعی داشت بهم بفهمونه که به جای اینکه دنبال ایراد از ارین باشم فکر این باشم که میتونه منو خوشبخت کنه یا نه .
راست می گفت من باید می دیدم که ارین خوشبختی رو در چه چیز هایی تضمین میکنه . باید می دیدم پول و زن و زندگی و هر چیز دست یافتنی رو به چه قیمتی میخواد بدست بیاره . من باید پی به ذات ارین می بردم و می فهمیدم که چقدر ذاتش پاکه و چقدر می تونه بد باشه .
با حرف زدن با مریم حسابی فکرم باز شد و حدود ساعت ۳ نصفه شب بود که هر دوتامون خوابیدیم .
مریم تا ساعت هشت صبح کنارم بود و با همدیگه صبحونه خوردیم .
موقع رفتن مریم بازم بهم تاکید کرد که حواسم رو جمع کنم و این دفعه در مورد مسایل مهم تری با ارین صحبت کنم .
تموم روز فکرم درگیر این بود که چه چیز هایی باید از ارین بپرسم و اون چه جوابی میخواد بهم بده .
اونقدر فکر کرده بودم که سرم درد گرفته بود . تصمیم گرفتم بعد از خوردن ناهارم چند ساعتی رو بخوابم تا مغزم اروم بشه .
مامان ملیحه هم پی به حال درونم برده بود که حرفی نمی زد و سعی می کرد خودش رو بی خیال نشون بده .
به اتاقم برگشتم و خزیدم زیر پتو و چشمام رو بستم ولی مگه خواب به چشمم می اومد ........ نزدیکی های ساعت چهار که موقع اومدن ارین و اناهید بود زیر پتو بودم که چند تقه به درب اتاق خورد و مامان ملیحه مستقیم اومد داخل : وا مادر جون چرا هنوز زیر پتویی ..... بیا بیرون فدات شم ..... الانه که مهمونات برسن .
با بی حوصلگی از زیر پتو اومدم بیرون و رفتم سمت سرویس بهداشتی اتاقم و چندباری به صورتم اب پاشیدم تا یکم سر حال بشم .
اومدم بیرون که دیدم مامان ملیحه تختم رو مرتب کرده و لباسم رو برام اماده کرده : عزیزم کیانا جون لباسات رو بپوش و بیا پایین .
بعد هم از اتاق بیرون رفت .
نگاهی به لباس انداختم یه تونیک بلند تا روی زانو بود که رنگش کالباسی بود به همراه شلوار مشکی .
مچ دستم رو اوردم بالا نگاهی به ساعت مچیم انداختم . دقیق روی چهار بود و الان بود که زنگ خونه به صدا بیاد . به سرعت لباسام رو تعویض کردم و از پله ها سرازیر شدم .
همین که به پله اخر رسیدم زنگ ایفون به صدا در اومد .
مامان ملیحه رفت سمت درب که گفت : خودشون هستن ...... شما همون جا کنار اشپزخونه بایست .
دوباره روسریم روی سرم مرتب کردم و همونجا کنار کانتر اشپزخونه ایستادم .
طبق معمول با اناهید اومده بود . اول اناهید اومد داخل و باهام سلام احوال پرسی گرمی انجام داد و بعد ارین اومد داخل .
با مامان ملیحه به گرمی احوال پرسی کرد و اومد سمت من ولی اصلا بهش نگاه نکردم . دوست نداشتم مثل مسخ شده ها مسخ چشمان گرم خاکستریش بشم .
با سری به زیر افتاده دسته گلی رو که به سمتم دراز کرده بود رو گرفتم .
تشکری کوچک ازش کردم که صداش رو به جمع باعث تعجبم شد : اگر اجازه بدید دیگه وقت رو از دست ندیم و بریم تا صحبت کنیم .
مامان ملیحه هم به سرعت جواب داد : بفرمائید طبقه بالا ...... خواهش میکنم .
بعد رو به من اشاره کرد : کیانا خانوم ...... مامان جان مهمونت رو راهنمایی کن .
با حرفی که از مامان شنیدم دستم رو به سمت طبقه بالا گرفتم : بفرمایید .
اونم انگاری پی به حال درونم برده بود که بدون هیچ حرفی راه افتاد و از پله رفت بالا ........ تا رسید جلو درب اتاق خواب ایستاد : اول شما بفرمایین .
بدون هیچ حرفی از کنارش رد شدم و وارد اتاقم شدم و سر جای اصلی و همیشگیم نشستم .
ارین هم اومد داخل درست سر جای قبلیش نشست .
این دفعه چون با دفعات قبل فرق می کرد خیلی زود به خودم اومدم و شروع کردم : میخوام یه سوالی از شما بپرسم ....... اونم اینکه معیارتون از اینکه با یه دختر محجبه و عقایدی مثل من می خواین ازدواج کنید چیه ؟
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠اللهم اغفِر لِلمومِنينَ وَ المومِناتِ وَ المُسلمينَ وَ المُسلِماتِ اَلاَحياءِ مِنهُم وَ الاَموات💠
و باز پنجشنبهای دیگر آمد . . .
یک شاخه گل و یک شیشه گلاب
چه ملاقات سادهای دارند اموات
🌿شادی روحشان صلوات🌿
⭐الهی ،،،،،،،،، قامتش را خم نگردان🙏🏻
🌺دوچشمش را ،، پر از شبنم نگردان🙏🏻
⭐نصیبش ،، خنده ای بر لب بگردان🙏🏻
🌺دلش را ،،،،، جای درد و غم نگردان🙏🏻
⭐خدایا ،،،،،، فال او را خوش بگردان🙏🏻
🌺از عمر ،،،،،،،،، نازنینش ڪم نگردان🙏🏻
⭐الهی ،،،،،،،،، اَحسَنُ الحالش بگردان🙏🏻
🌺پناهش باش و ،، بی محرم نگردان🙏🏻
⭐تو او را ،،،،،،، از بلا دورش بگردان🙏🏻
🌺مریض و ،،،،، در پی مرهم نگردان🙏🏻
⭐ز قلبش ،،،،،، غصه را بیرون بگردان🙏🏻
🌺اسیرش در ،،،،،،،تب و ماتم نگردان🙏🏻
⭐خدایا ،،،،، خالقا ،،،،، شادش بگردان🙏🏻
🌺گرفتارش ،،،،،،، در این عالم نگردان🙏🏻
⭐بفرست واسه هر کی عزیزه🙏🏻
🌺شب بخیر🌙
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 صدای عشق
جنگ نابرابربود ، 18 کشور دنیا با دیکتاتورِ رژیم بعثی عراق صدام، متحد شدند تا ایران را به زانو در بیاورند...قرار بود 3 روز بعد از شروع جنگ صدام صبحانه اش را در تهران بخورد! اما ارتش بعثی عراق بعد از 8 سال زمینگیر شدن در پشت مرزهای ایران بالاخره از پا درآمدد و عقب نشست.8 سال مقاومت، 8 سال در خاک و خون دست و پا زدن، 8 سال چشمهای منتظر مادران برای بازگشت پیکر فرزندانشان، 8 سال استخوان در گلو و خار در چشم همت ها و باکری ها،باز هم سکوت و سکوت در برابر منافقین در لباس دین، و خون دل خوردنها، 8 سال...
صدای بیسیم شهیدان: خلبان علی اکبر شیرودی - ابراهیم همت - مهدی باکری - حسن باقری - احمد متوسلیان - مهدی زین الدین - حاج قاسم سلیمانی
تصویر سازی: حسین عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
🔴آن روز شگفت انگیز...
⏪وقتی هیچ مسئولی برای آن روز غیرتعطیل برنامه ریزی و تبلیغی نکرده بود؛
▪️اما در آن بعدازظهر شگفت انگیز و مقدس، میلیونها نفر به خیابانها آمدند...
▪️پس چه کسی دلهای یک ملت را پای کار آورد؟ پاسخ یک جمله است:
«در قضیه #نهم_دی پای امام حسین(ع) و عاشورا در میان بود. امام خامنهای»
⏪پ.ن: واقعا نهم دی یوم الله است چون روز عنایت ویژه خدا بر یک ملت در برابر فتنهای بود که کشور را تا لبه پرتگاه برده بود
#لبیک_یا_خامنهای
نهم دی روز بصیرت گرامیباد