eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🌸🍃 ✨بـسم‌الله‌الࢪحمن‌الࢪحـیم✨ السَّلامُ‌عَلَیکُم‌یَااَولِیاءَاللهِ‌وَاَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ‌عَلَیکُم‌یَااَصفِیَآءَاللهِ‌وَاَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصَارَدینِ‌اللهِ، اَلسَلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَرَسُولِ‌اللهِ، اَلسَلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ، اَلسَّلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَفاطِمَةَسَیِّدَةِ نِسآءِالعالَمینَ،اَلسَّلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَ اَبی‌مُحَمَّدٍالحَسَنِ‌بنِ‌عَلِیٍّ‌الوَلِیِّ‌النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ‌عَلَیکُم‌یااَنصارَاَبی‌عَبدِاللهِ ، بِاَبی‌اَنتُم‌وَاُمّی‌طِبتُم،وَطابَتِ‌الاَرضُ الَّتی‌فیهادُفِنتُم،وَفُزتُم‌فَوزًاعَظیمًا ، فَیالَیتَنی‌کُنتُ‌مَعَکُم‌فَاَفُوزَمَعَکُم. ...
‌‌الهی.. صبح را آفریدی و ما را خلقتی دوباره بخشیدی خلقت دوباره تو را در این صبح پرنشاط شاکریم⚜ سلام صبحتون بخیر🔰🔰🔰
؛ وَمِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطَارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ وَمِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِينَارٍ لَا يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ إِلَّا مَا دُمْتَ عَلَيْهِ قَائِمًا ۗ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَيْسَ عَلَيْنَا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ وَيَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَهُمْ يَعْلَمُونَ ﴿٧٥﴾ ؛ و از اهل کتاب کسی است که اگر او را بر مال فراوانی امین شماری، آن را به تو بازمی گرداند؛ و از آنان کسی است که اگر او را به یک دینار امین شماری، آن را به تو بازنمی گرداند، مگر آنکه همواره بالای سرش بایستی [و مال خود را با سخت گیری از او بستانی]. این به خاطر آن است که آنان گفتند: [چون ما اهل کتابیم] رعایت کردن حقوق غیر اهل کتاب بر عهده ما نیست، [و در ضایع کردن حقوق دیگران گناه و عقوبتی نداریم] و اینان [در حالی که باطل بودن گفتار خود را] می‌دانند بر خدا دروغ می‌بندند. نام سوره : ۳ محل نزول : ۸۹ ۳ ۷۵ - ۲۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت453 وارش که برخلاف من برای از دست ندادن این کار، تلاش می‌کرد گفت : _نه زری خانم... ما هرکاری بگید انجام میدیم. اصلا به ما چه مشتری ها شب میان اینجا یا روز. شراب میخورن یا چایی. قمار میکنن یا رقاصی. ما کارمون و انجام میدیم. زری_آفرین... تو مثل این که آدم تر ازاین دوست چموشتی... سربه راهش کن... یه بار دیگه تو روی من وایسته... میفهمم این جا ،جای موندنتون نیست. شب شد. کافه شلوغ و پراز مرد شد. ومهرزاد درهمان اتاق به خواب میرفت. می‌دانستم ماندنم دراین جا اشتباه است اما چاره ای نداشتیم. جام های شراب را پر میکردیم وجلوی مردهای هیز و چشم سفید قرار می‌دادیم. سهراب هم پشت دخلش خواب میرفت. زری هم با وجود ما یک گوشه می نشست. بااینکه درجای درستی قرار نگرفته بودیم، اما ماندم وهرشب جلوی مشتری ها شراب گذاشته، میزشان را تمیز کردم. با وجود آن زن عریان مردان بی چشم وروی کافه که متوجه شده بودیم اکثرا مشتری ثابت هستند، به من ووارش نگاه نمی‌کردند. خیالمان ازاین بابت راحت بود وهرروز عصر زری مقداری پوله به ما میداد. من قبول نمیکردم اما وارش با خوشحالی پول را می‌گرفت. شنبه هفته بعد ازراه رسید. بااجازه زری سرصبح از کافه بیرون زدیم. وسمت بیمارستان راه افتادیم. زری هم گیر نداد که نریم چون می‌دانست از بی جایی دوباره به کافه برمیگردیم. به بیمارستان رسیدیم. وارد شدیم. وبا صورتی پوشانده داخل شدیم. رفتن به قسمت مراقبت های کودکان خیلی سخت بود، می‌دانستم که تک تک پرستاران آن جا هنوز هم من را به خاطر دارند. وارش ومهرزاد دم در ماندند. به مکافاتی خودرا به نزدیکترین مکان به نازلی رساندم. راهرو کاملا خلوت بودو از پشت شیشه نازلی را دیدم. کمی درشت تر به نظر می‌رسید. اما هنوز هم حالش خوب نشده بود که بشه از بیمارستان بیرونش آورد. نگاهم به پرستاری بود که با حوصله به همه کودکان رسیدگی میکرد، از نگاه کردن یواشکی به نازلی خسته نمی‌شوم که پرستار متوجهم شد. همین که سمت در ومن آمد. پابه فرار گذاشتم. به حیاط بیمارستان که رسیدم، خیلی عادی پاتند کردم وخود را به بیرون از بیمارستان رساندم. وقتی به وارش ومهرزاد رسیدم، از شدت استرس وتند تند راه رفتن به نفس نفس افتاده بودم. وارش ومهرزاد نگران سمتم آمدندو دست هایم را گرفتند. مهرزاد_چی شد؟ وارش_تونستی نازلی رو ببینی؟ _بیاید بریم بهتون میگم. به همراه وارش ومهرزاد از بیمارستان دور شدیم. _حالش خیلی بهتر به نظر می‌رسید. دیگه به اندازه قبل ریز نبود اما هنوزم جاخوش کرده بود توی اون شیشه، این یعنی بعد ازاین دوهفته هنوزم باید تحت مراقبت باشه. دلتنگی ام برای نازلی، باچند دقیقه دیدنش تمام نشده بود. دوهفته میشد ندیده بودمش وحالا با همه وجود می خواستمش. _خدایا کی میشه من نازلیمو بغل کنم. خیالم راحت باشه که حالش خوبه ودیگه مثل دزدا یواشکی ازدور نبینمش و توبغلم بگیرمش. وارش_خدا بزرگه ماه تیسا جان. فعلا باید جای پامون پیش زری رو محکم کنیم. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
اینڪِہ‌تۅ‌را‌دارَم‌اَگَر‌رۅیـٰاست‌ اَز‌خۅاب‌بیدارَم‌نَڪُن‌دیگَر
😄 ..یڪ شخصۍ گفت: الله اڪبر. ..وبعدش دوباره گفت: لااله الا الله محمدرسول الله. ..وبازهم گفت: سبحان الله وبحمد سبحان الله العظیم. ..ودوباره گفت: لااله الا انت سبحانڪ انی ڪنت من الظالین. این شخص ۷۰۰۰۰ هزار نیڪی بدست آورده است. این شخص شما هستین. به همین راحتۍ👌🏻🦋
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت ۱۲۲....... کلاسامون درست روز مراسم جشن عقد شروع میشد و از همه بدتر میتونستم با استادید اون روز به خاطر غیبتم کنار بیام الا یه نفر که اونم کیایی بود . اعصابم به کل خورد شد ولی ترجیح دادم به اعصابم مسلط باشم . همین که خواستم افلاین بشم و از گروه بزنم بیرون که دیدم بچه های کلاس برام نوشتن : به .... به عروس خانوم ..... یادت نره بهمون یه شیرینی بدهکاری . علامت تعجب از طرف استاد ضیایی گذاشته شد که بچه های کلاس براش نوشتن یکی از دانشجو ها به تازگی ازدواج کرده و باید در اولین دیدارمون شیرینی بده . استاد ضیایی هم که انگاری خیلی با دانشجو ها بیشتر از بقیه اساتید رفیق بود تایپ کرد : مبارکه خانوم فرهمند ... هیچ چیزی در زندگی بهتر از خوشبخت شدن نیست . از اینکه اینقدر زیبا و در مقام استاد بهم تبریک گفته کلی خوشحال شدم و فقط در جوابش تایپ کردم : متشکرم استاد . استاد صمدی هم که به تازگی انلاین شده بود هم تبریک مجدد گفت . استاد مرحمت هم تبریک گفت . منتظر یه کلمه تبریک خشک و خالی از طرف کیایی بودم که در عوض افلاین شد و رفت . من که مرده و کشته تبریک نبودم ..... اونم از طرف کسی که قبلا خواستگارم بود و حالا به نوعی رفتار می کرد که انگار من مقصر انتخابم بودم و به نوعی داشت منو نادیده می گرفت . از جمع خداحافظی کردم و لپ و تاپ رو خاموش کردم و با خاموش کردن برق نگاهی به اتاق مریم از پنجره انداختم که برقش خاموش بود . به ارومی خزیدم زیر پتو و سرم رو چسبوندم به بالش . فکر کلاس اونم تو روز مراسم عقدم برام شده بود معضل . ولی چه میشد کرد . چشمام رو که رو هم گذاشتم خوابم برد . صبح با صدای الارام گوشی که داشت اذان می زد از خواب بیدار شدم . چون دیشب حسابی استراحت کرده بودم اصلا احساس خستگی نمیکردم . از جام بلند شدم و یه کش و قوس اساسی به خودم دادم و وضو گرفتم و نماز صبحم رو خوندم . هوا در حال روشن شدن بود که رفتم سمت پذیرایی و سماور رو روشن کردم و منتظر شدم تا جوش بیاد . انگاری اقاجونم میثم رو رسونده بود به فرودگاه چون ماشین تو حیاط پارک نبود . تا چای رو دم کردم پنیر تبریز و کره محلی و مربا رو از یخچال کشیدم بیرون گذاشتم رو میز . داشتم شیر رو در شیرجوش گرم می کردم که اقاجونم از راه رسید و نون گرم گرفته بود . چرا زحمت کشیدی باباجون ... من گفتم تا میثم رو برسونم فرودگاه و نون بگیرم بیام همه خوابیدن خودم صبحونه رو اماده کنم . صبح بخیر اقاجون .... اختیار داری ..... الانم چای دم میکشه تا شما دست و صورت بشورین منم میزو تکمیل کردم . شیر گرم شده رو داخل لیوان ریختم و برا اقاجونم طبق عادت معمول پودر خرفه ریختم . خودم هم داشتم می نشستم که کتایون و مامان ملیحه هم اضافه شدن . مامان ملیحه همین جوری که داشت صورتش رو خشک میکرد : دخترا چرا اول صبحی بلند شدین .... یکم بیشتر استراحت می کردین . لبخندی به روی هر دو نفرشون زدم و برا کتایون و مامان ملیحه هم شیر ریختم و خواستم بشینم که صدای کامران اومد : سلام و صبح بخیر خدمت همگی بزرگواران گرامی ..... بعد باخنده ادامه داد : به .... به ...... جمعتون جمع بود گلتون کم بود که اونم من بودم که اضافه شدم . خواستم از جام دوباره بلند شم و براش شیر و چای بریزم که با دست بهم اشاره کرد خودش میریزه و من صبحونه ام رو بخورم . بعد در حالی که طبق عادت معمولش سر پا صبحونه میخورد رو کرد سمت اقاجونم : من امروز صبح کارای شرکت رو راست و ریست میکنم بعد از ظهر میرم برا سفارشات مراسم جشن عقد که میز و صندلی رزرو کنم برا روز مراسم . خیر ببینی بابا ..... ایشالله عروسی خودت رو زودی زود ببینم . کامران با لحنی کشدار و لوس جواب داد : ایشالله ..... ایشالله . نظرتو به نویسنده بگو: https://harfeto.timefriend.net/16706082802920 ۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 🌿 ادامه دارد ... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
╭─━─━─• · · · | 📱 . . زتوکِی‌توان‌جدایی؟ 『چوتوهست‌وبودِمایی...♥️』 🌿 | ✨ .
بخشے از وصیت نامہ شهید احـمـد مـحـمـد مَـشـلـب: "خدا طُ را کمک کند اےامام زمان! مـا انـتـظـارِ او را نـمـے ڪشـیـم؛ او انـتظار مـا را مے کشد و وقتے خودمان را درست کنیم واصلاح کنیم بعد ساعاتے ظهور می کند."🥀 •••━━━━━━━━━
🌙چه خوبست قبل از خواب 🌟زمـزمه کنیـم 🌙خدایا 🌟آخر و عاقبت ما را 🌙ختم به خیر کن 🌟آرامـش شب نصیبمان 🌙فردایمان پراز خیروبرکت 🍁