eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت432 تمام مدت را به این فکر کردم که ممکن بود برای همیشه بچه ام را ازدست بدم.حالا که مثل یک معجزه توی زندگیم میمونه، هر سختی رو برای نگه داشتنش به جون میخرم والان بزرگترین دغدغه من ووارش این بود که چه طورمابقی پول وهزینه ماندن نوزاد در بیمارستان را جور کنیم. وارش با مهرزاد برگشت. سر ظهر ناهار آوردند. بر زبانم نمی‌چرخید از عطابک وپوپک بپرسم، اما گوشه ای ازذهنم در گیرشان بود. بعد ازناهار با عجزو التماس بالاخره دکتر موافقت کرد تا بچه ام را ببینم. وارش ومهرزاد را نگران در اتاق جاگذاشتم وبا پرستار روی یک ویلچر راهی شدم. پرستار بعد از گذراندن من ازیک راهرو. طولانی وآدم های گوناگون به یک راهرو. خلوت رسید. درانتهای راهرو به پشت یک شیشه بزرگ رسیدیم، دست هامو بالا آوردم و به شیشه چسبوندم، باپااایی که جانی نداست سعی کردم. خودم را بالا بکشم وبه کمک پرستار مقابل شیشه شفاف ایستادم. یه اتاق پراز نوزاد، از سر ذوق اشک ریختم و با پشت دست فورا اشکامو. پاک کردم. _اینا که چه قدر نازن. چه قدر کوچولوهستن. کدوم یکیشون بچه منه. پرستار _الان میپرسم بهت میگم. پرستاربا دست به پرستارهای داخل اشاره کرد. بهشون بااشاره ولب خونی فهماند که مادر تخت ١۴ میخواد بچشو ببینه. یکی از پرستارها هم شماره تخت هارا نگاه کردو به من بااشاره فهماند که بچت اینه. با دیدنش، چنگ به دلم افتاد، دلم میخواست بغلش کنم، شیشه چهار ضلعی جای آغوش مادر اونو در بر گرفته بود. نمی‌توانستم ازش چشم بردارم. به اجبار پرستار دوباره روی ویلچهر نشستم و برگشتم به اتاق. در مسیر راهرو پرستار را به حرف گرفتم. _تاکی قراره تو شیشه باشه. _بچه خیلی نارسه، خیلی ضعیفه، یه مدت باید تو شیشه باشه، ماشیر مادرو که تو پستونک کردیم بهش میخورونیم، شیرمادر باعث رشدش میشه، تحمل کن، نبینش الان انقدر ریزه، من بچه های دیگه ای هم دیدم که خیلی عجول بودن و نارس به دنیا آمدن ولی خیلی زود رشد کردن و به سلامتی مرخص شدن. یک روز دیگر در بیمارستان گذشت. باصدای ضرب کشیده شدن پرده اتاق و بازتاب مستقیم نور خورشید به چشم های بسته وصورتم، از خواب پریدم. پرستار با نگاه به پنجره وبیرون گفت : _چه روز قشنگی. سمت من چرخید وبا خوشروئی گفت : _سلام حال تازه مادرشده ما چه طوره؟ بالبخندی زوری جواب دادم. _من خوبم. ممنون. صدای ضعیف گریه نوزادی، نگاهم را به تخت بغل دستی ام برد. مادری که فرزندش را در آغوش کشیده بود، همسرش از شوق وذوق در اطرافش بند نمی‌شود یک سره با نوزاد بازی می‌کرد، درواقع برای هر بیننده ای صحنه زیبایی به نظر می آمد، اما برای من تازه مادرشده، که فرزندم رااز پس شیشه باید می دیدم، تلخ ترین صحنه زندگی ام بود، خدا می داند چقدر به حال مادران درون اتاق غبطه خوردم. پرستار متوجه نگاه پراز درد من به اطراف شد. با تزریق مسکن گفت : _نگران نباش، بچت زود حالش خوب میشه وتوهم اونو بغل میکنی. _من کی خوب میشم خانم دکتر. پرستار _من دکتر نیستم پرستارم. خودت که بستگی به این داره کی سرپاشی ولی بچث حالا حالا ها مهمون ماست. پرستار حرفش را زدو رفت. نگاهم قفل وارش شد ومهرزاد که روی صندلی های گوشه اتاق به حالت نشسته خوابیده بودند تا ظهر تمام کارم این بود که به التماس پرستارها بیفتم برای یک لحظه دیدن بچم. پرستار _باید استراحت کنی. باید شیرتو بدوشی تو پستونک و ما ببریم برای نوزاد خانم. جای این حرفا تلاش کن زودتر سر پاشی وخوب به بچت شیر برسونی. _لااقل بهم بگید جنسیتش چیه؟ پرستار _دختره وارش_براش اسم انتخاب کردی؟ درتمام طول بارداری مزخرفی که داشتم، هربار به ذهنم می آمد اسمی برای فرزندم انتخاب کنم، نامی به ذهنم نمی‌رسید. پرستار _زودتر یه اسم براش انتخاب کن. تو که نمیتونی بری، بعد از ظهر از ثبت احوال میان برای انتخاب اسم بچت. انتخاب اسم را گذاشتم برعهده وارش ومهرزاد .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت433 روزبه عصر رسید. با وجود شوفاژ های گوشه اتاق بزرگ. بیمارستان وگرمایی که می بخشید، اما سرما را حس میکردم. بعد ازظهرشد، از بند درد رهایی نداشتم وهمچنان تحمل میکردم. درد بخیه های زیر شکمم، بیشتر از درد کمر، آزار دهنده بود، پتو را سفت وسخت چسبیده بودم و، هرلحظه در این بیمارستان، یک سال می گذشت. خبری از مهرزاد و وارش نبود، می‌دانستم که این موقع حتما به نماز خانه بیمارستان رفته اند. صدا های اطراف وشلوغی اتاق، منجر به بی حوصلگی من شده بود. به خصوص زن وشوهر کناری ام که سر انتخاب اسم باهم به تفاهم. نمی‌رسیدند. زن _نروس مرد_محسن زن_نارلی چه طوره؟ . مرد_سمیه بهتره. زن_اما من از قبل اسمشو انتخاب کردم. این حقه منه برای بچم. اسم بزارم، خیلی درد کشیدم تا به دنیا اومد. مرد_خیلی خب باشه میزاریم نازلی. این اسم تمام روحم را به بازی گرفت. اولین باربود می شنیدم. با درد از زیر پتو خزیدم و خودم را بالا کشیدم، چهره خوشحال مادرانی را می دیدم که مرخص می‌شدند بچه به بغل میرفتند. همان موقع یک مرد وارد اتاق شدو بعد از سلام وعلیک اعلام کرد از ثبت احوال آمده است ومن. نام دخترم را نازلی گذاشتم. کارمند ثبت احوال گفت که نازلی یک اسم ترکی است به معنی دختری ناز. نام علی در شناسنامه من. ونازلی ثبت شد وبازهم. دروغ گفتم که مرده. بیست دقیقه از رفتن کارمند ثبت احوال می گذشت. شیشه شیر نازلی را پر کرده بودم و منتظر سررسیدن پرستار ها بودم که مهرزاد ووارش با کیسه فریزر هایی از کمپوت و آب میوه داخل اتاق شدند. وارش لبخند زنان کیسه هارا روی میز کناری ام گذاشت. _سلام. اینا چین؟ مهرزاد آب میوه ای برداشت ونِی اش را محکم درآن فرو کرد. نی اب میوه را سمت لبم آورد. مهرزاد _باید بخوری تا زودتر جون بگیری. ابمیوه رااز دست مهرزاد گرفتم. کفری لب زدم. _این چه کاریه وارش، مهرزاد، این ولخرجی ها یعنی چی؟ من حالم خوبه وبرای سرپاشدن نیازی به این جور چیزا نیست. باصدای آرام تری درحالی که اطراف را می پاییدم، لب زدم. _من. نگران اینم که پولمون کم باشه برای تسویه حساب بیمارستان. وارش_نگرانیت به جاست ولی ازت می خوام تونگران نباشی. باید به فکر حال خودتم باشی، اون بچه از شیر تو تغذیه میکنه. وارش موهای اززیر روسری بیرون زده ام را مرتب کرد. _من ازت می خوام فقط به فکر خودت و بچت باشی. شور هیجی و نزنی.،من هرچی پول داشتیم و روی هم گذاشتم. ما کارکردیم واز عطابک حقوق گرفتیم، پولامون و. روی هم گذاشتیم، اونقدری هست که بتونیم از پس خرج این بیمارستان بربیام. _خداکنه.راستی عطابک... وارش_هیس..خواهش میکنم هیچی از عطابک نپرس هرچی بود تمام شد مهرزاد _راستی، من یه اسمم برای بچت انتخاب کردم. ماهتاب. وارش_خواهش میکنم مهرزاد، ماهتاب قشنگ نیست.من میگم بزاریم ستاره. مهرزاد _همون ماهتاب بهتره، میزاریم ماه تاب، مهتاب صداش می زنیم. _سر اسم بحث نکنید. قبل از شما از ثبت احوال اومدن ومن اسم بچه رو انتخاب کردم. وارش ومهرزاد باهم پرسیدند : _چی گذاشتی؟ _نازلی. وارش_اولین بار میشنوم ولی قشنگه مبارک باشه. مهرزاد _راستی پرستارهای توی راهرو گفتن میان و تو رو میبرن به اتاق دیگه. به اتاق دیگری منتقل شدم، یک هفته دیگر در بیمارستان گذشت. فضای بیمارستان خیلی خسته کننده بود. اما در حال حاضر برای من و دوستم وبرادرم بهترین جا بود، چون حتی اگر بچه را مرخص می‌کردند، جایی را برای رفتن وماندن نداشتیم. حال جسمی ام خیلی بهتر شده بود. اما تمام روحم از ریشه خراشی بزرگ. برداشته بود. هرچه پول داشتیم، در دوهفته خرج شد، بچه دروضع خوبی به سر نمی‌برد و تحت مراقبت های ویژه بود. دکترها وپرستارها باحرف هایشان به من امید می‌دادند که زمان می‌برد، اما حال بچه خوب میشود. هربار اصرار میکردم برای دیدن دخترم، با برخورد بد پرستارهای بی اعصاب مواجه میشدم. فقط روزی یک بار میتوانستم نازلی را ببینم. اما من قوانین بیمارستان به خرجم نمی‌رفت، اطرافم را که خلوت میدیدم، بالباس بیمارستانی که تنم داشتم، از تخت پایین می آمدم، از اتاق بیرون میزدم، راهرو راکه شلوغ می دیدم و پرستارهای پذیرش را مشغول به کار، به همان راهروی خلوت میرفتم و نازلی را ساعت ها از پشت شیشه دید میزدم. کارم به جایی رسید که پرستار ها مدام من را گم. می‌کردند و خیلی خوب می‌دانستند کجا پیدایم کنند. دیدن مهرزاد ووارش، موقع طی کشیدن راهرو تمیز کردن فضای بیمارستان حال ضعیف روحی ام را بدتر می کرد. اما چاره ای جزاین نداشتیم. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂.
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت451 با وجود مخالفت من، اما وارش راضی ام کرد که بمانیم. تا ظهر کل کافه را مرتب کردیم، شیشه های شراب را سر جاهایشان گذاشتیم و کف کافه را طی کشیدیم. این جا جای ماندن نبود، ولی چاره ای جز این نداشتیم. کافه را مرتب کردیم وسرظهر باهرچه در یخچال بود ناهاری درست کردیم وخوردیم. بعداز ظهر سکوت کافه با چرخاندن کلیدی درون در، شکست. فورااز جابلند شدم. سهراب و زری بودند. _سلام. وارش_سلام. مهرزاد_سلام. سهراب باسلامی سرد پشت دخلش نشست. اما زری با نگاه های خیره اش سمتمان آمد. با خوشروئی گفت : _سلام سلام.. دخترای خوب. زری نگاهی به اطراف انداخت ودوباره گفت : _چه قدر خوب این جارو مرتب کردید؟همین روز اولی کارتون رو خیلی خوب انجام دادید. زری سمت من ووارش امد. روبه وارش گفت : _توگفتی اسمت چیه؟ وارش_اسمم وارشِ، کنیز شمام. زری_چه چشمای قشنگی داری وارش... اگه من چشمای تورا داشتم چه خوب میشد. زری روبه روی من قرار گرفت. دستی به صورتم کشیدو چندتاری مواز زیر روسری بیرون کشاندو روی صورتم ریخت و خیره به صورتم لب زد. _واما تو... اسم. تخیلیت، خوب تو خاطرم موند... به خدا قسم که تابه حال چشم های به این زیبایی ندیدم. جذابیت از سر روت میباره دختر. گفتی یه دخترم داری نه _بله. فقط چهارهفتشه. زری_یعنی فقط چهارهفتس زایمان کردی، چه زود سرپاشدی؟ ماشالله. بزنم به تخته. زری نگاهش را به مهرزاد برد.متوجه شدم مهرزاد دامنم را سفت چسبید. زری _چه پسر خوبی؟ میگما تو دوست داری ساز زدن ویاد بگیری؟ مهرزاد_ساز؟ نمیدونم.... خب... امتحانش می ارزه... خیلی دوست دارم یه کاری یاد بگیرم. زری _سهراب اون سازو بیار. _نه لزومی نداره. مهرزاد بلد نیست ساز بزنه. زری _خب یاد میگیره. _خیلی ممنون از لطفتون. من. به عنوان خواهرش اجازه نمیدم ساز بزنه. می‌تونه تو طی کشیدن و خالی کردن باراییی که براتون میاد بهتون کمک. کنه همین. زری _چه تعصبی داری رو داداشت. زری اخمی به چهره اش نشاندو سرم تشر زد. _این جا تو خط نشون نمی کشی، به هرکی... هرکاری بخوام. می سپارم...یه کاری نکن از الان فکر کنم به درد این کار نمیخوری. سهراب ساز را اوردو دست زری داد. زری _بیخیال... خودمم ازاین کار منصرف شدم.. الاف وبیکار نیستم به برادر عزیز دوردونه تو ساز زدن یاد بدم. اما تو... تو کارای مهم تری داری.پارت ۴۵۲ رو توی کانال راه ارامش بخونید همین الان سنجاقش کردم😍 اینم لینک راه آرامش👇👇 https://eitaa.com/joinchat/951976121Ced0b5ad97d .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت452 ازهمان ابتدا دلم شور بدی میزد. یک ریز در گوش وارش می‌خواندم که این جا جای مناسبی برای مانیست وارش هم هربار دست از راضی کردن من نکشید. به ناچار ماندیم. تمام صبح تاعصررا در کافه بیکاربودیم. عصرها تعداد کمی مشتر ی به کافه می آمدند و رسیدگی می کردیم شب تازه در کافه بلوا به پا میشد. شب های بعد از لای در متوجه شدم، که مردهای درون کافه فقط برای دیدن وخوشگذرانی نمی آیند، دور میزی، میزگرد تشکیل می‌دهند وقمار میکنند. پنج روز گذشته بود، دایم به این فکر میکردم که کم کم به سراغ نازلی بروم. باخود به اینجا بیاورمش. عصرشد. زری به کافه آمد. بعد از سلام علیک. وحرف زدن، با دستوری که داد،عصبانی شدم. زری_ازامشب، جای خوابیدنتون توی اتاق میاید به من کمک می کنید. وارش_چیکارکنیم؟ زری_کارخاصی نمیخواد انجام بدید. فقط جلوی همه مردای کافه شراب بزارید، دورو برو مرتب کنید. این شبا کافه شلوغ میشه واز پس کارها تنهایی بر نمیام. وارش_چشم. _چی چیو چشم... زری خانم میشه بگید شما دقیقا تواین کافه چیکارمیکنید؟ اصلا شاید هم این جا کافه نیست؟ شما تو کافه بساط رقاصی راه انداختید. زری _میدونستم تو فضول تراز این حرفایی دختر... ولی خب باید بدونید... نترسید این جا جای بدی نیست.... من شبا کاباره های رقص تشکیل میدم... یه عده آدم میان وخوش میگذرونن... من. هم از خوسگذرونی اون. آدما... هرشب یه پول قُلُمبه تو دامنمه.....بیشتر ازاین بگم. _قمارحروم... شراب حرام.... نگاه به نامحرم.... بی حیایی همه چیز تواین کافه هست. زری_به به... دخترمون چه سر به راهه. برای موندنت این جا به التماس نیفتادم راه باز جاده هم دراز. اگه دفعه دیگه بخوای با حرفات برام دردسر درست کنی قبل ازاین که بری بیرونت کردم. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت453 وارش که برخلاف من برای از دست ندادن این کار، تلاش می‌کرد گفت : _نه زری خانم... ما هرکاری بگید انجام میدیم. اصلا به ما چه مشتری ها شب میان اینجا یا روز. شراب میخورن یا چایی. قمار میکنن یا رقاصی. ما کارمون و انجام میدیم. زری_آفرین... تو مثل این که آدم تر ازاین دوست چموشتی... سربه راهش کن... یه بار دیگه تو روی من وایسته... میفهمم این جا ،جای موندنتون نیست. شب شد. کافه شلوغ و پراز مرد شد. ومهرزاد درهمان اتاق به خواب میرفت. می‌دانستم ماندنم دراین جا اشتباه است اما چاره ای نداشتیم. جام های شراب را پر میکردیم وجلوی مردهای هیز و چشم سفید قرار می‌دادیم. سهراب هم پشت دخلش خواب میرفت. زری هم با وجود ما یک گوشه می نشست. بااینکه درجای درستی قرار نگرفته بودیم، اما ماندم وهرشب جلوی مشتری ها شراب گذاشته، میزشان را تمیز کردم. با وجود آن زن عریان مردان بی چشم وروی کافه که متوجه شده بودیم اکثرا مشتری ثابت هستند، به من ووارش نگاه نمی‌کردند. خیالمان ازاین بابت راحت بود وهرروز عصر زری مقداری پوله به ما میداد. من قبول نمیکردم اما وارش با خوشحالی پول را می‌گرفت. شنبه هفته بعد ازراه رسید. بااجازه زری سرصبح از کافه بیرون زدیم. وسمت بیمارستان راه افتادیم. زری هم گیر نداد که نریم چون می‌دانست از بی جایی دوباره به کافه برمیگردیم. به بیمارستان رسیدیم. وارد شدیم. وبا صورتی پوشانده داخل شدیم. رفتن به قسمت مراقبت های کودکان خیلی سخت بود، می‌دانستم که تک تک پرستاران آن جا هنوز هم من را به خاطر دارند. وارش ومهرزاد دم در ماندند. به مکافاتی خودرا به نزدیکترین مکان به نازلی رساندم. راهرو کاملا خلوت بودو از پشت شیشه نازلی را دیدم. کمی درشت تر به نظر می‌رسید. اما هنوز هم حالش خوب نشده بود که بشه از بیمارستان بیرونش آورد. نگاهم به پرستاری بود که با حوصله به همه کودکان رسیدگی میکرد، از نگاه کردن یواشکی به نازلی خسته نمی‌شوم که پرستار متوجهم شد. همین که سمت در ومن آمد. پابه فرار گذاشتم. به حیاط بیمارستان که رسیدم، خیلی عادی پاتند کردم وخود را به بیرون از بیمارستان رساندم. وقتی به وارش ومهرزاد رسیدم، از شدت استرس وتند تند راه رفتن به نفس نفس افتاده بودم. وارش ومهرزاد نگران سمتم آمدندو دست هایم را گرفتند. مهرزاد_چی شد؟ وارش_تونستی نازلی رو ببینی؟ _بیاید بریم بهتون میگم. به همراه وارش ومهرزاد از بیمارستان دور شدیم. _حالش خیلی بهتر به نظر می‌رسید. دیگه به اندازه قبل ریز نبود اما هنوزم جاخوش کرده بود توی اون شیشه، این یعنی بعد ازاین دوهفته هنوزم باید تحت مراقبت باشه. دلتنگی ام برای نازلی، باچند دقیقه دیدنش تمام نشده بود. دوهفته میشد ندیده بودمش وحالا با همه وجود می خواستمش. _خدایا کی میشه من نازلیمو بغل کنم. خیالم راحت باشه که حالش خوبه ودیگه مثل دزدا یواشکی ازدور نبینمش و توبغلم بگیرمش. وارش_خدا بزرگه ماه تیسا جان. فعلا باید جای پامون پیش زری رو محکم کنیم. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت454 بااین حرف وارش، درمیان راه ایستادم. به این فکر کردم که ماندن پیش زری آخر سر برایمان گران تمام می‌شود، حرف ها وبدگویی هایم از زری پیش وارش، کار ساز نبود، وارش با پولی که از زری گرفته بود، خیلی چیزها را درآن کافه نادیده می گرفت. من هم تا زمانی که ماندن در آن کافه برایمان خطر ساز نبود دندان روی جگر گزاشتم. به کافه برگشتیم. زری و سهراب کافه را برای شب آماده می‌کردند. از قرار معلوم امشب همه چیز باشب های دیگر قدری متفاوت بود که یک میز بزرگ وسط سالن گذاشتند. اطرافش را صندلی چیدند. از سر کنجکاوی دست از گرد گیری کشیدم وپرسبدم : _زری خانم.. چرا همه میز ها را برداشتید فقط یه میز بزرگ وسط سالن گذاشتید. سهراب_فضولی تودختر مگه. ازگند اخلاقی سهراب سری پایین انداختم. _ببخشید زری_نه بزار بپرسه... اگه قرار باشه این جا بمونه باید همه چیزو در مورد این کافه بدونه... امشب قراره یه پول قلمبه بهمون برسه... شما دوتام کارتون رو خوب انجام بدید یه درصد کمی هم به شما میرسه... _یعنی امشبم قمارمیکنن؟ زری_آره به پول گُندَه هم میزارن وسط. بعدهم کلاه هم و برمیدارن. سهراب _البته گاهی قمار چنان همه رو هار میکنه که ممکنه جای برداشتن کلاه هم دیگه، سرهمم بردارن. وارش با ترس گفت :. _منظورتون چیه؟ سهراب خندید گفت :. _هیچی، مزاح کردم. چشم زری وسهراب را که دور دیدم، وارش را به گوشه ای کشاندم. _نفهمیدی منظور آقا سهراب چی بود؟ وارش_نه _منظورش این بود امشب حتی ممکنه سر قمار خون وخون ریزی بشه. شب شد. ساعت به ١۲ شب رسیدو مهمان های پرو پاقرص واصلی کافه وارد شدند. همینطور زن رقاص و خوش بر و رو که با ورودش همه برایش کف زدند. صدای موزیک بالا رفت، زن شروع به رقصیدن کرد، مردان مشغول قمار، گه گاهی حواسشان را به موج اندام زن رقاص می‌دادند. من ووارش هم درجلوی همه جامی قرار می‌دادیم واز شراب پرمی کردیم. قمار باز ها مست می‌کردند، به سلامتی یکدیگر شراب می‌خوردند و هرجای قمار باهم صلاح نمی‌رفتند، دادو عربده می‌کشیدند. زری وسهراب قماربازهارا ازهم جدا می‌کردند و زن رقاص با رقصیدن حواس قماربازهای خبره را پرت می‌کرد. برای یکی از قمارباز ها، که ظاهرا آقا زاده بود، به سفارش شرابی ناب بردم. زری میگفت این گرون ترین شراب است و هرجایی پیدا نمیشود، شراب را در جامش ریختم. مرد مقداری پول وسط گذاشت، همین طور بقیه افرادی که آنجا بودند، هرکدام هرچه قدر داشتند روی میز گذاشتند. مرد به حرف آمدو من کنجکاوانه کنار میز ایستادم ونگاهشان کردم. مرد با تمام مستی که داشت، بی پروا لب زد. _باشما... هی شما بی همه چیزا... من.. امشب من برندم...... نگاهش را به زن رقاص دادوگفت : _میخوام رواون زن شرط بندی کنم. جام شراب را دوباره سر کشید. نگاه هیزو بی حیایش را سمت من آورد که در بالای سرش ایستاده بودم. بیزار از نگاهش راه کج کردم که مچ دستم را چسبید گفت : _این زنم خیلی قشنگه... ازش خوشم میاد.....چه طوره رو این شرط بندی کنیم. دستم را رها نمی‌کرد، طوری به دستم فشار می آورد که هرلحظه بیشتر از قبل سوزشی عمیق روی پوست دستم احساس میکردم. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت455 نگاهم رااز چشم های خیره مرد دزدیدم. میخواستم باهرجه توان دارم دستم رااز دست های مشت کرده مرد رهاکنم،اما زورم به آن مرد نرسید. شیشه شرابی را که دردست داشتم رویش خالی کردم. بی هوا دستم را رها کرد، خشمگین گوشه پیراهنش را گرفت ونگه داشت، قطره های قرمز شراب از پیراهن سفیدش روی زمین می چکید. مردمست،که هوش وحواسش سر جایش نبود، شیشه شراب را به میز کوبیدو شکست. صدای خنده های مردان بی غیرت در اطرافم بالا رفت. سرم عربده کشید. _زنیکه احمق، چرا شیشه شراب و روی من خالی کردی. از درافتادن بایک مرد، ازنهیبی که میدادو دندان هایی که از حرص روی هم میفشرد، ترسیدم اما محکم در مقابلش ایستادم. _به چه حقی بهم دست زدی؟ _مچتو گرفتم نخوردمت که هلو. میخوای بدم مردای اینجا تلافی ریختن شراب رو پیراهنمو سرت خالی کنن. یه کم زیادی خوشگلی حیفه ازدست بدیم همچین لعبتی رو. ترسم را، ضعف ناتوانی زورو بازویم درمقابل یک مرد چاق و پر زور و بازو را نادیده گرفتم.سیلی محکمی حواله اش کردم. قسمت سمت چپ صورتش لرزید.سرخ شدو جای تک تک انگشتانم برجای ماند. بااخمی تند، شدت عصبانیتم را به مرد فهماندم. _ازمادر زاییده نشده کسی که به ماهتیسا یه نگای چپ بندازه. می شکنم دست مردای مثل تو وامثال تورو که بخوان یه نگاه چپ به من بندازن. حالا همه با تعجب به من نگاه می‌کردند. همه ساکت شدند، زن رقاص دست از رقاصی کشید. متوجه ترس مردهایی که دور میز نشسته بودند شدم، چنان ترس کرده بودند که صندلی ها یشان را محکم. چسبیده وخنده روی لبشان به آنی محو شده بود. ازهمه بدتر حال وروزمردسیلی خورده بود، که جای سیلی را دودستی ومحکم گرفته بودو روی صندلی از ترس کم مانده بود خودرا خیس کند. توقعم این بود بعد از خودی نشان دادن و سیلی زدن به این مرد ، فاتحه ام خوانده باشد، اما چنان زهر چشمی به مردهای هوس باز کافه نشان دادم که همه از ترس حتی جرات نگاه کردن به من را نداشتند. مرد با ترس ولکنت زبان گفت : _ای بابا... زری... این کیه راه دادی توکافت.لامذهب دستش چنان سنگین بود که گوشمو کر کرد. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzade
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت456 زری که تمام مدت شاهد وقایع بود تندو سریع خودش را به میز رساند. میزرا با دستمالی پاک کرد وعاجزانه از مرد طلب بخشش کرد. زری_تورو خدا ببخشید آقا. مرد روبه زری گفت : _میدونی پیرهنی که تنمه چقدر قیمت داشته میدونی چقدر براش پول دادم همه لباسمو لک کرد. زری با تشری به من گفت : _دختره زبون نفهم، آخر کار خودتو کردی... زودتر لباس آقا رو ببر بشور تا لک نشده. نگاهم راسمت چهره پراز ترس مرد بردم. حتی جرات نگاه کردن به من را نداشت. زری دوباره روبه من لب زد. _باتوام دختر.. لباس آقا رو ببر وبشور تاهمبن امشب مثل سگ بیرونت نکردم تااز سرما یخ کنی. _چشم. باهمه تنفری که داشتم، اخمو روبه مرد لب زدم. _آقا پیرهنتو نو بدید براتون بشورم. مردازجابلندشد. ترسیده لب زد. _نمیخوام ممنون. روبه دوستان قمار بازش گفت : _معامله فسخه ، دیگه تااطلاع ثانوی اینجا قمارنمیکنم من رفتم.اینجا جای موندن نی.... مرد رفت، ماشینش راروشن کرد از کافه دورشد. سهراب _زری بهت گفته بودم این دختره به در این کارنمیخوره. زری_توخفه سهراب. زری ضربه ای نه چندان محکم بر پشت کمر من وارد کردو ادامه داد. _بروتوهمون اتاق... مشتری ها رفتن باهات کار دارم.مشتری های منو می پرونی حالا دیگه بی چشم و رو. زری با نهیب واخم من را روانه اتاق کرد، خیلی از کارم با آن مرد بی غیرت. احساس رضایت میکردم وبرایم مهم نبود تنبیه ازجانب زری چه باشد؟ ساعت سه ونیم شب شد. ازلای در نیمه باز اتاق، وارش را می‌دیدم، که شراب می‌برد. جام های خالی را دوباره پر میکرد. همه حرصم از وارش این بود که مثل من سرسوزنی هم. عذاب وجدان نداشت و باپولی که وعده اش را قبلا از زری گرفته بود وازاین کار نصیبش میشد، هیچ عبایی از خدمت به چند مرد قمارباز نداشت. سمت مهرزاد رفتم. پتو رویش را تا گردنش بالا کشیدم. سهراب تمام روز را چنان ازاین پسربچه کار می‌کشید که شب بی نا ورمق می خوابیدو تکان هم نمی‌خورد. نسیمی ملایم از سوراخ سمبه های کافه به داخل سرایت کرد، در نیمه باز را ببشتر بازکرد. چشمم بیشتر به جمال زن رقاص که. همزمان با رقصیدن شعر هم می خواند، روشن شد. جمالش زیبا بودو چه راحت وبی دغدغه خود را حراج چشم های گرسنه عده ای مرد کرده بود آن هم بی هیچ ابا وحجب وحیائی. اندامش را به نمایش میگذاشت و بابتش اززری پول می‌گرفت. اصلا همین زن رقاص بود که به کافه وقمارخانه زری، رونق بخشیده بود. مردان بیشتر به هوای تماشا می آمدند و بعد که چشم باز می‌کردند، گرفتار قمار شده بودند. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت457 ساعت به ۵ شب رسید. بین دومرد، سر قمار دعوا شد. زری هم بیرونشان کرد. امشب بیشتر از شب های قبل، خو‌شگذرانی و شراب خوری وقمار در این کافه طول کشید. من هم که با کوچکترین صدایی خوابم نمی‌برد چه برسد به این سروصدایی که راه انداخته بودند. کم. کم کافه از مشتری خالی شد. همه طوری که حض برده باشند، از زری تشکر می‌کردندومی‌رفتند. گویا چنان به آن ها خوش گذشته بود که فراموش کرده بودند چه قدر پول برای امشب پرداخته کرده اند. خود را برای جرو بحث زری آماده کردم. با خود گفتم ساکت میشوم تا هرچه خواست یگویدو حرصش را خالی کند. مجبور بودم، برای ماندن دراین اشغال دانی باید جلوی زری گردن خم میکردم. هرچند جای خوبی برای ماندن نبود اما جای دیگری نداشتم برای رفتن، خصوصا که هرروز بیشتر به فکر نازلی بودم که بعد ازبیرون آوردنش از بیمارستان چگونه مخارجش را تامین وکجا نگهش دارم. وارش میزها را مرتب میکرد وجام های خالی ونصفه از شراب را در سینی میگذاشت وسمت اشپزخانه می‌برد، برای کمک به وارش از اتاق بیرون. رفتم ومتوجه یکی به دوی زن رقاص با زری شدم. زری پشت دخلش مقداری پول را در کشو گذاشته، درصد خیلی کمی هم به زن رقاص داد. زن رقاص رویی لباسش را پوشید و پول را پس زد. _صدقه میدی زری خانم.... کمممه زری_از سرتم زیاده، هرشب همین قدر بهت میدم چی شده امشب مزد بیشتری میخوای زن رقاص صدایش را بالا داد. _صدقه سر منه این سگدونی از سرشب تا دم صبح پراز آدم میشه، حق من بیشتره نه این چندر غازپاپاسی. متوجه مهرزاد شدم که دم در اتاق باز ایستاده است . وبرای این که چشمش به لباس های بی حجاب زن رقاص نیفتد فورا سمتش رفتم و در رویش بستم. _نیا بیرون مهرزاد. وادامه حرف های زری به زن رقاص این بود. زری_چی میگی زنیکه نفهم... یادت رفته از کدوم جهنم دره ای دستت و گرفتم ورت داشتم آوردمت این جا... هرچند هرچا باشی یه هرزه بیشتر نیستی بین زری وزن رقاص، دعوا شد وبه کتک کاری رسید. در کافه سرصبحی دو زن گیس وگیس کشی می‌کردند سر پول، سهراب واسطه شد اما آتش عصبانیت این دو زن خاموش نشد، من ووارش هم سعی کردیم به دعوایشان خانمه بدهیم، اخر سر زری با زوری که داشت زن رقاص رااز کافه بیرون انداخت زن رقاص هم وسط خیابان عربده کشید که دیگر برای کار به این کافه نمی آید _من دیگه نمیام اینجا... ببینم تو بدون من این قمارخونت میچرخه یا نه... بدبخت من نباشم این جا رو هواست.کسی به در دکانی که زدی نگاه هم نمیکنه زری با اخلاقی تند گفت : _هررری... ببین بی‌شعور برو دیگه هم پیدات نشه... ولی بدون. تو قصر شاه جلو رضا شاه وخانوادشم قر میدادی انقدرنمی زاشتن کف دست. زن رقاص رفت و زری کلافه وپریشان به کافه برگشت، عصبی پشت دخلش نشست و دستش را به سرش برد. متوجه نگاه خیره من ووارش شدو با تشر گفت : _چیه... چیو دید می زنید... حال وروز من. دیدن داره برید به کاراتون برسید. وارش به آشپزخانه رفت ومن ‌شروع به تمیزکردن میز بزرگ دروسط کافه کردم. سهراب سمت زری رفت دوسه باری صدایش زد. سهراب_زر... زری جون.... عزیزم... خانوم سهراب حرصی از سکوت زری با صدای بلندتری گفت :. _زری زری از جا پرید وگفت : _آی ور بپری، تو چته بگو. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت458 سهراب _چرا بیرون کردی این زنه رو؟ زری _چیه توهم ازش خوشت اومده بود... میخوای از امشب بگم بیاد تو هم وردست قماربازای کافه به نظارش بشینی سهراب _چی میگی تو... من که پشت دخلمم هرشب نگاهم نمیکنم به این تحفه... فقط زری جون.. دردوبلات به سرم... اینو ردش کردی رفت..... دیگه هیشکی نمیاد این جاهاا.... همه مردها اول به هوای تماشای قروغمزه های این زنه میومدند وبعد می فتادن تو دام قمار.... این نیاد... کافه هم چرخش مثل قبل نمیچرخه...عصبی شدی.. زنه رفت نونمون و آجر کردی زری که حالا کمی آرام تر شده بود گفت : _خیلی خب... میگردم دنبال یکی دیگه.... تو نگران نباش... نگاه زری سمت من آمد، لبخندی زد که اصلا به دلم ننشست.... زری _ماهتیسا.... ما میریم خونه... امروز عصرم نمی‌آیم... کافه بستس... شب میایم..... اما سرشب که اومدم باتو کاردارم زری وشوهر بی غیرتش رفت، همه حدسم این شد بابت ریختن شراب روی پیراهن مشتری کافه که گفت میرودو دیگر به این جا برنمی‌گردد میخواهد تنبیهم کند، پس چندان کنجکاو نشدم که زری سر شب به کافه برگردد با من چه کار دارد. به سراغ مهرزاد رفتم و طفلکی رااز اتاق بیرون آوردم. تمام کافه را به گند کشیده بودند، پنجره هارا باز کردم تا بوی الکل ومشروب به کل ازبین برود، من ووارش همه کافه را مرتب کردیم، با هرچه در یخچال بود شکم خودرا سیر کردیم. بعد ازظهر بود، بیکاربودیم در اتاق استراحت میکردیم، وارش گوشه ای با پول هایش، با ذوق می‌شمرد وبا من حرف می‌زد : _میگم ماهتیسا... به نظرت این زنه حق داشت من هم که در گیر خیال نازلی اصلا نمیفهمیدم وارش از چه حرف می‌زند. _کدوم زنه؟ _حواست کجاست؟ همین زنه که زری از کافه بیرونش انداخت _یه جورایی هم حق داشت.. ابرو.. حیثیت... تن بدن... همه دارو نداراشو به حراج میگیره... همه پولا را میده به زری... به خدا که کارای زن رقاص از تن فروشی بدتره. وارش_به ما چه، چی چیکار میکنه؟ زری خوبه یا بده؟ مهم اینه ماهم پول گیرمون میاد. وارش گوشه اسکناسی را بوسید وهمه پولش را در جیب گذاشت، از دستش عصبانی شدم، سمتش رفتم. _پولتو بده. پول را درآورد و بی آنکه فکر کند می خواهم چه بلایی سر پول بیاورم سمتم گرفت. _بیا، میخوای چیکار؟ خودم شمردم. همه پول راگرفتم واز دریچه بیرون ریختم، از آن جا که کافه زیر زمین مانند بود، همه پول را از دریچه برکف کوچه خلوت ریختم. در کافه در خیابان اصلی باز می‌شد اما دریچه اش در یک کوچه. وارش شوکه شدو بعد حرصی ازکارم سرم داد کشید. _ چه غلطی میکنی تو ماهتیسا؟ حالت خوبه؟ .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت459 _من. خوب میدونم چیکارمیکنم؟ توعوض شدی وارش؟ این پولا تورو عوضت کردن. این پولا حرومن.... _چرا حرومن؟ _حرومن چون بابت معتاد کردن به عده آدم به شراب گرفتی... حرومن چون بابت پرکردن جام از الکل وشراب گرفتی.. این پولا دستمزد بدبخت کردن مردان وپسرای این و اونه... من وتو اگه این جا موندیم چون مجبور شدیم. وارش ناراحت گفت : _به من ربطی نداره این جا چه غلطی میکنن من کارم و انجام می دمو پولم و میگیرم... درضمن... توحق نداری به من امرو نهی کنی که چیکارکنم چیکارنکنم... چی خوبه چی بده. از آن جا که زری در کافه را قفل میکرد، وارش صندلی زیر پایش گذاشته، با چوبی ازدریچه همه پول های ریخته شده در کوچه را سمت خود می‌کشید، غیراز چند تایی که توسط رهگذران به جیب زده شد. تمام مدت نگاهش کردم، با حرص پول هارا برداشت ودرجیب گذاشت وبعد هم از اتاق بیرون رفت و روی کاناپه کنار سالن کافه دراز کشیدو چشم هایش را بست. مثل اسبی می‌ماند فارغ از نجابت، چموش وافسار گسیخته وسرکش، حالا دیگر وارش را نمی‌شناختم، اوهم مثل من سختی کشیده بودوسردو گرم چشیده، اما توقع این همه تغییر رانداشتم، امروز فهمیدم دیگرنمیشناسمش وهمه ترسم این شد بابت پول تن به هر ذلالتی بدهد. با حسرت نگاهش می‌کردم که صدای مهربان مهرزاد درگوشم. آمد. _پول آدما رو عوض میکنه. صبحی دیدم زری از کاسبی دیشب پول زیادی به جیب زد. همشم در گوش وارش میخونه که انقدر بهت پول میدم فقط حرفمو گوش کن، این زری اگه درگوش تو وز وز نمیکنه که فقط بخاطر اینه که میدونه تو پول این جور کارارو قبول نمیکنی و مجبورآنه ازسر بی جایی این جا موندی.منم بی غیرتم که میزارم خواهرم هرشب کلفتی چهارتا بی غیرت قمارباز زبون نفهم رو کنه. _هیییس... دیگه این حرفو نزن... من فقط کلفتیشون و میکنم...همین روزا نازلی از بیمارستان بیاریم بیرون یه جای گرم میخواد که اون بیرون تو سرما نمونه داداشی. مهرزاد سن کمی داشت اما حرف هایی بیشتر از سنش میزد. به هم ریخت و اشک در چشم هایش دوید ومن هم اشک ریختم، برای خجالتش، برای شرمندگی پسربچه ای که دم از غیرت پیش خواهرش میزدو کاری از دستش برنمی آمد، اشک ریختم برای وارشی که با خود آواره شهر کرده بودم و حالا داشت آدم دیگری میشد. گریه کردم، چون تمام مدت را زجر میکشیدم، دخترم، پاره تنم را رها کرده بودم وحالا همه فکرو ذکرم بود. ولی با وارش قهر کردم سرگرم مهرزاد شدم. روز را با درد، اشک وغمی که هیچ وقت رهایم نکرد گذراندم، تااینکه ساعت نه شب شد، در کافه بازشد، سهراب دم در کافه سیگارش را دود کردو زری با چمدانی نسبتا کوچک داخل شد. وارش_سلام خانم. زری اما مسیر نگاهش من بودم. سلامش که کردم، بی اعتنا به وارش سلام گرم تری تحویل من داد. درکافه رابست وبا چمدان سمت اتاق آمد، ماهم که در سالن کافه بودیم با تعجب نگاهش میکردیم که گفت :. _دخترا بیاید تو اتاق پشت سرش راه افتادیم داخل شدیم، هنگام ورود مهرزاد مانعش شد _تو نی پسرم، بحث زنونس مهرزاد داخل نشدو وارش دررابست وارش_جون خانم جون زری از کیف کولی اش، مقداری پول درآورد، نصف کرد، نصفش را به وارش داد. _بیا دختر، این دستمزد دیشبته. وارش پول را گرفت وخوش حال تشکر کرد _ممنون خانم... زری سمت من آمد، دستم را وبالا گرفت و پول را کف دستم گذاشت. _اینم سهم تو. همه پول را دردست مشت کردم، برقفسه سینه زری گذاشتم. _قبلا هم گفتم از درآمدکافه پولی نمی خوام. بی دستمزد کارمیکنم بابت جا خواب زری پول راازمن گرفت وپخش زمین کردو این بار مخاطبش وارش بود. _وارش.. ازالان هرپولی هم که این نگرفت مال تو وارش پول هارا حریصانه ازروی زمین جمع کرد. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت460 زری با نیش خندی زشت به وارش گفت : _پوله دیگه... چرکه کف دسته ولی برای همین پول آدما چه کارا که نمیکنن... اصلا پول نباشه... آدم به درد هیجی نمی‌خوره... مثلا نمی‌تونه شکم بچشو سیر کنه... نمیتونه براش حتی مادری کنه.... به در گفت ودیوار شنید. ازاین. گوشه وکنایه اش قلبم به درد آمد وسکوت کردم. زری خوب من را شناخته بود، می‌دانست حاضر نیستم بااین پول شکم خود، برادرم و دخترم را سیر کنم، اما یک معضل بزرگ بود، واقعا نازلی رااز بیمارستان به این جا می آوردم، چه طور باید برایش شیر تهیه میکردم با چه پولی زری_خیلی خب وارش در اون چمدون رو بازکن. وارش_چشم خانم. وارش چمدان را باز کرد. دوسه دست لباس از چمدان بیرون آوردو نگاهشان کرد زری _این لباسا مال تو وماهتیساس، قشنگن؟ وارش_خیلی... دست شما درد نکنه خانم.. خدا از بزرگی کمتون. نکنه. فقط این لباسا یکم شبیه به لباسهایی نیست که اون زن رقاص هرشب تو این کافه می پوشه؟ دوزاری ام افتاد، چشمهایم رابیشتر روی حقیقت باز کردم. زری_چرا وارش_خب این لباسا که به درد ما نمیخورن آخه ما..... وارش کمی دیر تر ازمن متوجه خواسته غیر مستقیم زری شد، فورا سمت من سر چرخاند. زری _تصمیم گرفتم، دیگه درصدی کار نکنم، هرچی از درآمد امشب نصیبم شد با شما دوتا نصف... البته اگه قبول کنید این لباسا رو بپوشید زری از من ووارش ، می خواست امشب جایگزین زن رقاص باشیم. زری _موافقید بی پروا و عصبی لب زدم. _نه... نه ما همچین غلطی نمی‌کنیم لبخند زری روی لبش خشک شد... و چرخی در اتاق زد _شرط موندنتون این جا همینه... این لباسا رو بپوشید و جلوی چهار تا مرد برقصید... همین... در غیر این صورت دیگه جایی این جا ندارید... از پولم خبری نیست... سمت وارش رفتم ودستش را گرفتم، از جا بلندش کردم. ولباس های درون چمدان را لگد مال کردم. _ما دیگه این جا نمی مونیم زری_باشه...فکر کردید من لنگ دو زنم که این جا برام. طنازی کنن و مشتری جذب کنن.. نخیر.. اون بیرون ریخته.. من فقط دلم به حال شما آواره ها سوخت زری سمت وارش رفت. _شما دخترای احمق... فکر می‌کنید اون بیرون کسی پیدا میشه که هم بهتون جا برای موندن بده هم یه کار درست وحسابی... زری سمت من آمدو خیره در چشم هایم گفت : _توعه بدبخت... که تا چندوقت دیگه میخواستی بچتم بیاری این جا.... آخر سر مانفهمیدیم این چه فامیلی هست که حاضر شده بچه تازه به دنیا اومده تورو برات نگه داری کنه؟ می دونید یکم قضیتون مشکوکه اما به من چه... من دنبال دوتا زن خوش برو روهستم حالا که تمایل به موندن ندارید خیلی خب برید... زری سمت وارش رفت. _البته فکر میکنم تو با دوستت فرق داری وارش قدر پول روبفهمی اونم به هرقیمتی درسته وارش خانم. _نخیر.. من وارش دوتاییمون، حاضر نیستیم برای پول دست به‌هر کارکثیفی بزنیم... زری خانم هیچ میدونی ما مجبورشدیم اینجا بمونیم وگرنه که همون روز اول رفته بودیم..... وارش دستش رااز دستم کشید، زری متوجه رفتار وارش لبخند شیطانی اش را عمیق تر کرد. .. ☠🚫 ✍نویسنده: ☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂