حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
قسمت508 علی نگاه پراز خشمش را سمت من آورد گفت : _تو اول بزار ببینم زنده میمونی یانه، من تا خون. تورو
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت509
به این فکر کردم که علی پدر. واقعی نازلی است وحق داره بچش و ببینه.
اما ازآنجا که میدانستم نازلی را از من میگیردهیچ جوره دلم. نمیخو است از وجودش باخبر شود وحالا عزرائیل جانش را گرفت .
هرچند سالها بعد، بالاخره روزی نازلی هم ازاین حقیقت باخبر میشد.
نازلی فرزند من وعلی بود، اما باهمه وجودبرای خود میدانستم واین عشق مادرانه بدجور خود خواهم کرده بود، میدانستم علی پدر خوبی برای نازلی نمیشود.علی الخصوص اگر بداند دختر است وحالا قبل ازاین که دست های دخترش رابگیردو لمس کند از دنیا برداشته شد.
وقتی دست های علی برای همیشه بی حرکت روی زمین ماندوخونش، روی آسفالت کف خیابان پخش شد، همه ترسم ریخت.
روی زمین زانو زدم. و با صدای بلند تری گریه کردم.
_خدایا این چه زندگیه من دارم خدااااا
نگاه همه مردم به تصادف پیش آمده ومرگ مرد روستایی بود. چند نفری اطرافم. امدندو گفتند حالتون خوبه خانم، این آقایی که زیر ماشین له شد چیکارت داشت دخترم؟
نگاهم به وارش ومهرزاد آن طرف خیابان افتاد که حسابی ترسیده بودند.
ازدحام. جمعیت وشلوغی اطراف کامیون سررسیدن آمبولانس، دیگر اجازه نداد صحنه مهیب تصادف را ببینم و پاتند کردم سمت کوچه.
دویدم وتا ته کوچه را یک نفس رسیدم، از در باز حیاط متوجه مراد شدم که با سروصورتی خونی نقش کف حیاط شده بود ویه سنگ بزرگ کنارش بود
با ترس ولرز به آهیل نگاه کردم.
ازاین که آهیل قاتل مراد شده باشد همه تنم به درد آمد که افراسیاب گفت :. _خدا شاهده ما نکشتیمش این مراد یه سنگ سنگین برداشت بزنه تو سرما که نتونست و نشد تحمل کنه خورد تو سر خودش.
کی باور میکرد مراد را آهیل و افراسیاب نکشتند اما من با ور میکردم چون آهیل رو خیلی خوب میشناختم.
ازانجا که خانه آهیل دریک کوچه تنگ و بن بست، بی هیچ همسایه ای بود، همه چیز سربسته ومخفی ماند.
برای این که دست مامورها وپلیس ها نیفتند آهیل و افراسیاب مراد را شبانه بردند. درجایی دور از شهر چال کردند.
علی هم که نمیدانم چه به روز جسدش وراننده بنز بخت برگشته ای که بااو تصادف کرده بود آمد.
اما ازآن روز به بعد، تصورم این شد که همه اش کار خدا بوده.
وهیچوفت ظالم وظلم در دنیا حکمرانی نمیکنند.
پ510
اکنون سه هفته از آن ماجرا میگذرد.
بعد از آن اتفاق، هیچ کدام از ما در مرگ علی ومراد مقصر نبودیم. اما خدشه ای بزرگ به روح. وروان همه امان وارد شده بود
نازلی روز به روز بزرگ تر میشد وهمه ماجرا مثل یک راز بین من، وارش، افراسیاب، مهرزاد واهیل ماند.
بعد ازمدت ها، یک خواب راحت داشتم،یه چرت بعد ازظهر، زیرنورافتابی که از پنجره به داخل راه پیدا کرده بود باصدای وارش بیدارشدم.
_ماهتیسا جان بیدارشو عزیزم.
چشم هایم را که باز کردم، متوحه شدم وارش از اتاق خارج شد. از در باز آهیل رادیدم که با نازلی بازی میکرد.
بالبخندی سمت در باز اتاق رفتم وبا گوشه های روسری ام و رفتم.
_سلام.
اهیل از بازی کردن با نازلی دست کشیدو روی زمین گذاشته وبه من نگاه کرد.
_سلام، حالت چه طوره؟ بهتری؟
_نمیتونم بگم بهتر نیستم، راستش بهترم. خب از کابوس سررسید یهویی علی و هرشب خواب اون. روز رو دیدن که بگذریم، باخیال راحت سرمو رو بالش میزارم، حداقلش اینه که میدونم هیشکی دیگه دنبالم نمیگرده که سرمو ببره.
اهیل_انقدر عذاب وجدان نداشته باش. علی ومراد به سزای اعمالشون رسیدن. همچین سرو صاحب درست وحسابی هم نداشتن که بیان و بدونن چه به روز بچه هاشون اومده. نبینم غمتو.
به آشپزخانه رفتم. کتری رو آب کردم. وروی گاز گذاشته. وزیرشو با کبریت روشن کردم.
صدای آهیل ازبیرون. اومد.
_ماهتیسا خانم، امروز اومدم بهت بگم. که قراره یه شناسنامه جدید بگیریم برای خودم تو ونازلی، که تو هرسه تاش، اسم هرسه تامون هست. این یعنی هرسه تامون تااخر عمر مال همیم. ماهتیسا خانم. میشنوی چی میگم امروز اومدم که تصمیمت بگی و بیشتر ازاین وقت تلف نکنیم.
از آشپزخانه بیرون رفتم.
اهیل _بسه دیگه.از علی میترسیدی که همه چی حل شد. اون خدای بالا سری کارش درسته، ازاولم حق باید به حق دار می رسید، مگه تو کنار من یه زندگی آروم نمیخوای پس بسم الله.
سمت پنجره رفتم. با پارچ آب کنارش ایستادم وبه گل توی گلدون کنار لبه پنجره آب دادم
اهیل_اینا رو ببین، این دوتا ازما جلو زدن.
مسیر نگاه آهیل رو که در پیش گرفتم به وارش و افراسیاب رسیدم.
اهیل _افراسیاب ووارش تصمیم گرفتن باهم. ازدواج کنن. افراسیاب امروز صبح بهم گفت منتظر ما دوتا یه اقدامی کنیم ومحرم شیم وقبل ازاونا بریم سر خونه زندگیمون . به نظرتو اینا زیادی دلباخته هم نشدن.
_اره.توهم فهمیدی این دوتا بدجوری دلباخته هم شدن.
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
قسمت508 علی نگاه پراز خشمش را سمت من آورد گفت : _تو اول بزار ببینم زنده میمونی یانه، من تا خون. تورو
بانگاه به آهیل نفس آرامی بیرون دادم به زمین نگاه کردم.
_بااین که بد بلایی سر علی اومدو من برای همیشه آزاد شدم. اما خب راضی نبودم این جوری بمیره، بگذریم میخوام بگم. که من تصمیمی جز این ندارم که هنوزم توخونت باشم و جایی بمونم که خونه توعه.
آهیل لبخندی زد.
_باهم ازدواج کنیم و یه زندگی آروم داشته باشیم. در ضمن. من می خوام درسمم بخونم، یادت نرفته که قولش و تو بچگی بهم دادی.
آهیل دستش راروی چشمش گذاشت و برداشت.
با مهربانی گفت :
_آی به روی چشم. این حق توعه که به عنوان یه زن آزاد و رها برای آینده ات تصمیم بگیری، درست و بخونی، تلاش کنی وبه جای که میخوای برسی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹به امروز خوش آمدی دوست من🌹
🌼سلام و درودی گرم با عطر گل
🌺و به لطافت لبخند رضایت خدا
🌼برایتان چیدهام
🌺تا روزتان بخیر ، دلتان شاد
🌼و زندگیتان زیباتر شود
🌺بیدار شو عطر زندگی را استشمام کن
🌼و بیش از پیش به زندگی امیدوار باش
🌺امروز مال توست ، با ارادهات معجزهکن
🌻روزت بخیر دوست من ، پاینده باشی
❤️✨❤️
#همسرداری
#آقایان عزیز 😉
همینطور که سرتان در موبایل و تبلت است و همسرتان نیز شما را می نگرد جمله ای عاشقانه برای او نیز ارسال کنید زن ها به این #توجه وعشق ورزی نیاز دارند.
🌹🌹🌹
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالگـرمِ حس خوب زندگے💞✿
@Hesszendegi
🌹
#همسرانه
حواستان باشد؛ اگر همسر یا فرزندتان در خانه مورد «توجّه»، و «محبـت» قرار نگیرند؛ سراغ آن را، در جاهای دیگر جستجو میکنند...!
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالگـرمِ حس خوب زندگے💞✿
@Hesszendegi
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🥀
#اختلافات
📝 اولین قدم در برخورد با #اختلاف چیست؟
🔰 در کمک های اولیه می گویند که اگر عقرب جایی را نیش زد بالای آنرا محکم ببندید تا شدت پیدا نکند بعد در پی درمان باشید.
➰ اولین کمک های اولیه در اختلافات زناشویی این است که اجازه ندهید اختلاف شدت پیدا کند. و آتش اختلاف شعله بکشد
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالگـرمِ حس خوب زندگے💞✿
@Hesszendegi
#همسرانه "حقیـقت را بگوییـد!"
👫 در زندگی مشترک، شاید بهتر بگوییم از همان روز اول خواستگاری، صداقت حرف اول را میزند.
👈 در بحرانیترین شرایط، گفتن حقیقت بازنده بودن نیست. شاید به صراحت میتوان گفت که دروغ گفتن، سریعترین راه از بین رفتن اعتماد است.
👈 در واقع فرار کردن از راستگویی، نابودی رابطه شما با همسرتان را در پی خواهد داشت.
✅ صداقت با ایجاد اطمینان و اعتماد متقابل، پایههای زندگی مشترک را تقویت میکند.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالگـرمِ حس خوب زندگے💞✿
@Hesszendegi
#تمرین
عادتهائى كه معجزه میکند:
🏖 با ملايمت سخن بگوئيد،
🏖 عميق نفس بكشيد،
🏖 شـيك لباس بپوشيد،
🏖 صبورانه كار كنيد.
🏖 نجيبانه رفتار كنيد،
🏖همواره پس انداز كنيد،
🏖عـاقلانه بخوريد،
🏖 كافى بخوابيد،
🏖 بى باكانه عمل كنيد،
🏖 خلاقانه بينديشيد،
🏖 صادقانه عشق بورزید،
🏖هوشمندانه خرج كنيد،
خوشبختی یک سفراست نه یک مقصد!!!
زندگی کنید و از حال لذت ببرید..
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالگـرمِ حس خوب زندگے💞✿
@Hesszendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕آرزومندم
🌸سرای قلبتون پراز عشق
💕مهربانی روشنی زندگیتون
🌸راهتون سبز و پرگل
💕 ولبتون همیشه خندون باشه
🌸عصر تون بینظیر
💕و زندگی بشادی
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
پارت ۱۶۶........ اینجا چشم بچرخونی همه چیز دور و برته ..... نونوایی ..... تره بار ...... سوپر مارکت
پارت ۱۶۷ ........
که متوجه شد و خودش اومد کنارم : شوخی کردم باهات کیانا ..... ناراحت نشو دیگه ...... میگم برات .
نه خیرم .... باهات قهرم ..... تو داری اذیت میکنی .
خب معذرت میخوام فدات شم ..... چیکار کنم برات قهر نکنی ؟
کمی چهره خودم رو مغموم کردم و با لفظی لجبازانه روکردم سمتش : بستنی میخوام ....... توت فرنگی ...... بستنی توت فرنگی ..... .
ارین که حالا اصلا نمی تونست خنده اش رو کنترل کنه : اخه الان بستنی توت فرنگی از کجا گیر بیارم ؟
کیانا ...... رسیدیم شهر برات می گیرم .... حالا بیا خبر خوب بهت بدم .
اولش کمی ناز کردم که نه من بستنی میخوام و ارین کلی نازم رو خریدار بود که خودش دوباره به حرف اومد : مامان اینا امشب دارن میرن خونتون در مورد تاریخ عروسی با خانواده شما حرف بزنن ...... این خوبه دیگه ؟
نمی دونستم چی بگم و کمی شوکه بودم که ارین رو کرد سمتم : ناراحت شدی کیانا ........ میدونستم اینطور میشه با مامان اینا صحبت نمی کردم .... نظرت برام خیلی مهمه .
با عجله پریدم وسط حرفش : نه ..... ناراحت نشدم .... اتفاقا خوشحالم ..... فقط چون یک دفعه ای خبرش رو دادی یکم شوکه شدم .
حالا به نظرت خانواده ات قبول می کنند به این زودی مراسم بگیریم و بریم سر خونه و زندگی خودمون ؟
اره ..... اتفاقا اقاجونم ..... چند باری به مامان ملیحه درباره خرید جهیزیه صحبت کرده بود ..... مطمئنم قبول می کنند .
حالا یه سوال..... دوس داری توی خونه ای که بابام بهت هدیه داده زندگی کنیم یا خونه ای که خودم خریدم ؟
کمی فکر کردم : من اون خونه ای که خودت خریدی رو بیشتر دوست دارم ..... با اینکه یه شب باهات اونجا بودم اما احساس راحتی کردم .
دلم میخواد بهترین ها رو برات رقم بزنم کیانا ..... دلم میخواد فقط و فقط و مال خودم باشی و بس .
مگه الان مال خودت نیستم ؟
نه فکر بد نکن در مورد حرفم ..... روزی که برا اولین بار دیدمت ....... همون روزی که با اناهید تو رستوران قرار داشتی که بهم خورد ....
اهسته سری تکون دادم : خب ......
همون روزی که از کنارم رد شدی ..... با اینکه منو شناختی بودی ولی اصلا بهم محل ندادی .... یا اولین باری که باهات هم صحبت شدم ...... فهمیدم هیچی از پاکی و نجابت و خانومی کم نداری ..... همون روز به خودم قول دادم که تو رو برا خودم داشته باشم تا همیشه .
بعد اون وقت اگر علایقمون بهم نمیخورد و من زبونم لال جواب منفی میدادم چی ؟
نه دیگه ارین انتخابش رو کرده بود ...... اونقدری می اومدم و می رفتم تا قبولم کنی ...... تو انتخابی نبودی که با چشمم قبولت کنم ...... من تو رو با قلبم خواستم کیانا .
از حرف هایی که می زد قلبم خودشو محکم دیوار می کوبید و ته دلم شادی موج میزد .
خودشم انگاری از گفتن این حرف ها احساس سبکی می کرد .
میدونستم اقاجونم با قضیه گرفتن مراسم عروسی مخالفت نمیکنه و بعد از برگشتنم از مشهد باید فکر خرید جهیزیه و جفت و جور کردن کار های عروسی باشیم .
این چند روز در جوار امام رضا باعث میشد بی فکر نسبت مسایل اطرافم خودم رو غرق در احساس سبکی ببینم و دلم شاد باشه از بودن در کنار ارین و اینده خوبی که قراره در کنارش به لطف خدا برام رقم بخوره .
اون روز بعد از ظهر دوباره راهی حرم شدیم و ارین از قسمت اداری حرم هزینه یه گوسفند رو برا قربانی پرداخت کرد و دو تا دعوت نامه برا سفرخانه حضرت بهمون دادن .
خوشحال و راضی نمازمون ظهر و عصر رو در حرم خوندیم و مشغول گشت زنی در حرم شدیم و از رواق ها و صحن های مخلتف دیدن کردیم .
برای مامان ملیحه و اقاجونم زنگ زدم و اونام تلفنی به حضرت سلام دادن و از پشت خط صدای اشک ریختنشون به گوش می رسید .
ارین هم برا همه زنگ زد فقط این وسط اریا بود که جواب تماس ارین رو نداد .
❣#رازهای_مردان
زن ها از #سکوت برای مجازات کردن
مردها استفاده میکنند
غافل از اینکه
مردها عاشق سکوت هستند.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالگـرمِ حس خوب زندگے💞✿
@Hesszendegi
یه وقتایی بهش بگو :
ازت ممنونم که واسم وقت میذاری، ازت ممنونم که میای دنبالم و بهم اهمیت میدی، ازت ممنونم که حواست بهم هست، ازت ممنونم به خاطر اینکه احساساتتو بهم میگی و دوست داشتنو بهم نشون میدی، ازت ممنونم که به حرفام گوش میدی، روابطِ ما خیلی نیاز به قدردانی داره، پس از این جملات استفاده کنیم
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالگـرمِ حس خوب زندگے💞✿
@Hesszendegi