eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
👀||محو چشمان تو بودمــ 🤦🏻‍♂||کھ بھ دام افتادمـ 🍃||صید را 🤐||زندھ گرفتے 😍||و بھ ڪشتن دادے •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
👸 در درون هر مردی یک مرد آهنین وجود دارد که به صورت والد در درون شان فعال است. درموقع عصبانیت آقا مردآهنین درونش فعال میشود واگر همسراز جمله معجزه آسا حق با شماست استفاده کند عصبانیت آقا مانند آب روی آتش فروکش می کند.‌ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
شما ستون نباشین لطفا ❌خانم های لطیف و با سیاست حواستون باشه که قرار نیست شما در حد یک مرد برای زندگی تون وقت و انرژی بزارین. درحالت عادی قرار نیست که شما نقش مرد رو بازی کنین و ستون مستحکم خانواده باشین ❌فراموش نکنین که زن ستون مستحکم عاطفی خانواده است و وظیفه های مرد رو نباید به دوش بکشه 👌در حد یک زن لطیف برای خانواده وقت بزارین ✍زن رئیس خونه است و✍ مرد رئیس خانواده حواستون باشه اقتدار مردتون رو در خانه حفظ کنید •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
سلام دوستان عزیز همیشه همراه♥️ رمان جدید به قلم رو براتون آوردیم😋😋 با همراه باشید و از این رمان فوق‌العاده‌ لذت ببرید🍉🍉 و از نکات خوبش استفاده کنید🙏🏻💠🥀 👇👇لینک پارت اول https://eitaa.com/kashaneh_mehr/4675
تو زایمان کردی و داشت موعد قرار نزدیک می‌شد و من شده بودم همون گوسفند قربونی که از گله جدا می‌کنن و می‌برن مسلخ. خیلی به هم ریخته بودم. خواب که بودی، میومدم بالای سر تو و بچه ها می‌نشستم و نگاهتون می‌کردم. قلبم تیر می‌کشید. اصلا روی نگاه کردن بهت رو نداشتم. عزیز و حاج‌بابا گریه‌زاری می‌کردن و فاطمه رو ازم برگردونده بود. علی عصبی بود و می‌دیدم که ما بین پذیدش حرف من یا انسی مردد مونده و سرسنگینیش اذیتم می‌کرد. تنها کسی که کمی مراعاتم رو می‌کرد فریبا بود و شاید دچار تردید شده بود و ترحمم می‌کرد. مهلت داشت سر میومد و کاری از دستم بر نمیومد. یه روز که می‌دونستم فریبا خونه‌ی حاج باباست و رضا هم رفته پی سر به هوایی خودش، رفتم خونه‌شون و از خدا نترسیدم و هردوشون رو به باد کتک گرفتم. مرجان گریه می‌کرد و انسی داد و بیداد. دیوونه شده بودم، مدام فریاد می‌کشیدم، می‌کشمتون همونطور که من رو جلوی چشم ‌پدرم کشتید. اونقدر زدم و فحش دادم که خودم خسته شدم. یه وقت به خودم اومدم دیدم هر دو بیحال یه گوشه افتادن و التماس می‌کنن که دیگه بسه. نشستم گفتم، نقشه کشیدین آبروم رو ببرین؟ کار خودتون رو کردین و گفتین بی خیالمون شد؟ رو به مرجان گفتم که عقدت نمی‌کنم، بذار حرفت سر زبونها باشه من زن و بچه‌مو خونه‌کَن بر می‌دارم می‌برم از این جا. تو بمون و بپوس، ببینم دیگه می‌خوای چه جوری زرنگی کنی. حالش دست خودش نبود معصوم. یه دم گریه بودو یه دم خنده. خواستم از در بزنم بیرون که دیدم داره بین گریه می‌گه من دوستت دارم تو با این کارهات داغونم کردی. دوساله دارم همه جوره باهات راه می‌یام. من سه تا خواستگار جواب کردم به خاطر تو. گفتم مگه کور بودی که زن و بچه داشتم. گفت تو من رو ببر تو زندگیت اصلا هر کاری تو بگی اون از کجا میخواد بفهمه که تو با منی، همینجا برام خونه بگیر هفته‌یی یه بار نه ماهی یه بار بهم سر بزن برام کافیه. پوزخندی زدم و بهش گفتم، تو دیوونه‌یی. همین که گفتم من و تو دوتا خط موازیم. به درد هم نمی‌خوریم‌ تو بمون و با نقشه‌ی مادرت بسوز منم ترک وطن می‌کنم. نمی‌تونستم اونجا بمونم، زدم از اون خونه بیرون. از اون روز یک هفته طول کشید و انواع تهدیدها باز شروع شد. گفتن، حرفت رو پخش می‌کنیم تو کل هفت پارچه آبادی و حاج مصباح رو بی‌آبرو می‌کنیم! گفتم از آبروی حاجی چیزی کم‌ نمی‌شه دخترتون میره زیر سوال. گفتن برای زنت پاپوش میذاریم. گفتم زن من اونقدر جنم و جُربزه داره که پاش لنگ دام شما نشه. بشه هم من شوهرشم نمیذارم بدنامش کنید. وقتی دیدن تهدیدهاشون بی‌فایده‌س، سر آخر پیغوم دادن و زندگی فریبا و رضا رو گرو گرفتن. گفتن بی‌طلاق می‌فرستیمش خونه حاج‌مصباح و همه‌جا بدنامی پاش میذاریم. فریبا گریه زاری می‌کرد و حاج بابا و عزیز مستاصل و درمونده نمی‌دونستن پا روی کودوم بوم بذارن. نمی‌دونستن خوشبختی کدوم یکی از بچه هاشون رو به خاطر اون یکی فدا کنن. کلاه رو قاضی کردم گذاشتم سر زانو. دیدم چاره یی نیست حاج بابا یه عمر فاصله بین دو تا قدمش هم حساب شده بوده که آتو نده دست نامرد جماعت. من فدا می‌شم و رد سر خودم زن و بچه‌ی بینوام، تا بیشتر از این کسی آسیب نبینه. فریبا ناراحت بود و عداب وجدان داشت اما کاری ازش برنمی‌اومد. بالاخره رفتم توی خونه‌شون و گفتم ‌قبوله فقط به یه شرط، اینکه صیغه‌ی موقت می‌خونیم . توی چمچاره بودن که سر آخر مرجان خودش صداش رو بلند کرد که قبوله. صیغه‌ی محرمیت رو توی خونه‌ی انسی خوندن و کار تموم. اما نه قم رفتم و نه هیچ جای دیگه. داغون و درمونده، تک و تنها زدم رفتم ییلاق تا اونجا بنشینم تا راه‌حلی برای سیاه‌روزگاریم پیدا کنم و نمی‌دونستم حرف رو اینطور پخش میکنن و باز هم من واموندم و انسی برنده بود. حرفم به نامردی در حق یه دختر بی‌پناه، پخش روستا شد. من رو تو چشم همه که هیچ تو چشم تو هم بد کرد. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🤩 یه جوری بهت فکر میکنم ❣ انگار بابتش ❣ بهم حقوق میدن :)😍😘💕❣💕 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💢 چگونه بچه‌ها را بزرگ کنیم؟ چند راه‌كار ساده براي افزايش عزت‌نفس كودكان «عزت‌نفس (خودارزشمندی) باور و اعتقادی است که فرد، درباره ارزش و اهمیت خودش دارد.» این شاید ساده‌ترین تعریف از عزت‌نفس و یکی از نیازهای اساسی انسان باشد. با هر تعبیر و تعریفی که دانشمندان برای عزت‌نفس برشمرند، همه بر این باور هستند که این مسئله بر روی شیوه رویارویی ما با مشکلات زندگی، شکست‌ها، پیروزی‌ها و به‌طور کلی، کیفیت روابط عاطفی تأثیر دارد. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
آقایون محترم وقتی خانومتون احساس ناخوشی مثل سرماخوردگی ویاعادت ماهیانه داره،حسابی ازش مواظبت کن ومراقب رفتارت باش.دستش را بگیروناگهانی پیشانی همسرت را ببوس •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ اگرقرارباشدفقط یک چیزرادرخودتان تغییر دهیدتابه همسرتان نزدیک‌ترشوید.🏃 کافی است وقتی اوباشما درباره مشکلش صحبت می‌کند،فقط به حرف‌های اوگوش دهید. او رانصیحت نکنید☺️ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
زن نادان شوهر را غلام خود ميسازد😕 و خود هم خانم يك غلام ميشود😣 اما زن دانا شوهرش را پادشاه ميسازد 👑😍 و خود هم ميشود👸🏼 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
من راهی ییلاق شدم و تنها کسی که باخبر بود از ییلاق رفتنم، علی بود و ازش خواسته بودم به کسی چیزی نگه‌. فریبا وقتی از مسافرت ناگهانیم مطلع میشه،‌ نگران میره و با انسی و مرجان مشاجره می‌کنه که تقصیر شماست. معلوم نیست،‌عماد کجا رفته. عزیز و حاج بابا دارن دق می‌کنن. انسی هم طبق معمول با اون افکار مریض‌گونه و جنس خرابش، برادرش رو می‌فرسته محل کار محمد و میگه کلاهت رو ببر بالاتر که شوهرخواهر و دوست و رفیقت، دختر بکر و باکره‌ی خواهرم رو فریب داده و خواهرت رو تو اون اوضاع رها کرده. حالا هم رفتن ماه عسل. نبودِ من هم فرصتی شد براش تا توی اون چند روز خوب آبها رو گل‌آلود کنه و بر علیه من همه رو بشورونه. علی که خبر داشت من کجام،‌روزی که محمد اومده بود خونه، به حاج‌بابا و عزیز خبرداده بود اما چون که نتونسته بود ماجرای زن گرفتن رو برات توضیح بده بهت نگفت تا خودم برات بگم. -اگر هم‌می‌گفت چیزی از داغی و سوز دلم کم نمی‌کرد عماد، کاری که نمی‌بایست شده بود. - من اشتباه کردم و این اشتباه و کم‌کاریم، بهترین روزهای زندگیم رو ازم گرفت. خیلی سخت گذشت و مطمئنا به تو بارها سخت‌تر گذشت. خلاصه از ییلاق برگشتم و چه اوضاعی بود اون روزها. چهل روز تموم سراغ مرجان و خونواده‌ش نرفتم و تماسهاشون رو جواب نمی‌دادم. دوسه باری انسی اومد خونه‌ی حاج‌بابا یا در حجره و بهش گفتم تا زنم رو راضی نکنم برگرده خونه، هیچ تکلیفی برای دخترت تعیین نمیکنم. تا اون شب که رضایت دادی و انگار خدا عمر دوباره‌یی بهم داد. پوزخند تلخی زدم و گفتم: - برای همین ممنون‌دارم بودی و مرجان رو هم آوردی بالای سرم تا هرشب از صدای پاهات روی اون پله‌ها بمیرم و زنده بشم؟ خونه‌ت رو جدا می‌کردی اونقدر اذیت نمی‌شدم تا این که آوردیش توی همون خونه. - وقتی که تو برگشتی انسی پیغام داد که حالا بیا و یه تکلیفی به کار بذار. رفتم و مرجان گفت، توی همین شهر برام خونه بگیر و خودت هم هفته‌یی یه بار بیایی کافیه. گفتم زهی خیال باطل. امکانش نیست. حاج‌بابا گفت یه خونه اجاره می‌کنم برای فریبا و رضا برن اونجا مرجان هم بمونه همین‌جا. رضا گفت، نمیشه بابام مراقبت می‌خواد نمی‌تونم از اینجا دور باشم. مرجان اگرچه با کلک و زوری محرمم شده بود اما بالاخره اونموقع توی دید مردم آبادی ناموسم حساب میشد و با اون اخلاق و بی‌بند و باری توی برخوردش با نامحرم نمیشد که به حال خودش رهاش کرد، که اگر رها میشد باز تیشه میشد به آبروی همه. از طرفی انسی دندون تیز کرده بود برای مال و منال حاجی و تو گوش مرجان خونده بود که بهش بگو برات خونه تو شهر بگیره به این بهونه که معصوم اذیت نشه. حاج بابا هم که بو برده بود گفت امکان نداره! خونه‌ی بهارنشین اون سر روستا هست یه دستی سر و گوشش بکشه ببره اونجا. انسی داد و بیداد کرد و برادرشوهرش رو وسط انداخت که نه نمی‌تونیم دخترمون رو تک و تنها بفرستیم توی روستا. هم راهش دوره هم انسی با این اوضاع شوهرش، نمی‌تونه تنها رهاش کنه و بره سرکشی مرجان‌. اون شب به نتیجه‌یی نرسیدیم و من مونده بودم چه کنم از طرفی تو منعم کرده بودی و گفتی پا نذارم به خونه‌ت از اون طرف نمیشد خونه‌ی شهر بگیرم. چرا که از تو و بچه‌ها دور می‌موندم می‌دونستم سخت بهت می‌گذره اما مرجان رو اوردم اونجا تا هم خیالم بابت بیراه نرفتن اون راحت باشه هم به تو نزدیکتر باشم. خودخواه بودم و حتما که اشتباه کردم ولی تنها راهی که به ذهنم رسید همین بود. می‌دونستم که باز هم تو می‌شکنی و من باز هم تو رو فدای مصالح خونواده‌م کردم و اون روزها باخودم می‌گفتم معصوم رو برای همیشه ازدست دادم. دلخوش بودم به همون دیدارهای چنددقیقه‌یی و گاهی پا گذاشتن پشت قدمهات توی روستا. اون شبی که دیدم داری شمع روشن می‌کنی انگار تموم دنیا رو بهم دادن و خدا روشکر کردم. فهمیدم که اون حسی که توی دلت از من داری، نفرت نیست دلخوریه! اما هر چقدر تلاش کردم تا بهت نزدیک بشم تو دوری کردی و رو ازم گردوندی. نفسش رو صدادار ها کرد و به افق خیره شد. من اما گنگ و مبهوت مونده بودم و نمی‌دونستم چی بگم از زندگی که عاشقانه شروع شد و اسیر گردباد نامردی، رسید به قعر سیاه‌چاله‌ی شک و سیاه‌بختی. سعی کردم تا تنها پرسش آزار دهنده، توی ذهنم رو بذارم برای یه وقت دیگه. مرد من به این آرامش نیاز داشت. درست بود که دلگیر بودم اما دوستش داشتم و از دیدن عذابش بی‌قرار می‌شدم. حرفی برای گفتن نبود. اصلا نمی‌تونستم حرفی بزنم. نیاز بود زمان بگذره تا بتونم تموم اون اتفاقات رو هضم کنم. سرپا شد و پی‌درپی ریه‌هاش رو پر و خالی کرد و عمیق نفس کشید. نگاهم کرد، سنگین هم نگاهم کرد، سر بلند کردم و اون سبز آبی مهربون رو به جون خریدم. دستش رو سمتم دراز کرد و دست قلاب کردم بین دستش و بلند شدم. داشتم خاک پشت لباسم رو می‌گرفتم که گفت: _ بپرس معصوم، بپرس نذار عذابت بده اون سوالی که دارم از توی چشمهات می‌خونمش.
نمیدانم‌... دوست داشتنت خیلی عمیق است یا‌... غریق نجات های این حوالی شنا بلد نیستند...! به هر دری میزنم باز صبح ها غرق میشوم در نگاه تو...! ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿