eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
36.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🏴 روضه شهادت حضرت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) توسط امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) التماس دعای فرج «اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج» علیه السلام
⚫️ فضیلت و ثواب روز بیست ویکم ماه مبارک رمضان برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم : ▪️ روز بیست و یکم، خداوند قبر شما را هزار فرسخ فراخ مى سازد و تاریکى و وحشت را از قبر شما بر مى دارد و قبرهایتان را مانند قبور شهیدان قرار مى دهد و چهره هایتان را هم ‌چون چهره یوسف فرزند یعقوب علیهما‌السلام زیبا مى کند. 📚 امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص۴۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🏴إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ🏴 ⚫️ در عرش، صدای «اِرجعی» پیچیده‌ست... آجرک_الله_یا_بقیه_الله 😭😭🏴🏴🏴
enc_16509773386886684709656.mp3
3.84M
⁽﷽⁾ °•|🥀🌱|•° 🔳 (ع) بِعَلــےٍ؛منوازخودم‌بگیرپاکم‌کن بِعَلــےٍ؛بعدِمرگم‌تونَـجَـف‌خاکم‌کن... ❉ ╤╤╤╤ ✿ ╤╤╤╤ ❉ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌. ‹🏴 ⃟یا علــــــــــے ❉ ╧╧╧╧ ✿ ╧╧╧╧ ❉
فصل دوم ....... پارت ۸۰ ....... درب ماشین رو باز کردم و پیاده شدم تا چمدون هاشون رو جا بزنم صندوق عقب : اینا که خیلی سنگینه .... خب من که گفته بودم بهم بگید میام براتون میارم پایین . کیانا لبخندی زد : باعث زحمت تون میشه ..... خیلی هم سنگین نبود . وقتی که چمدون هر دونفرشون رو جا زدم .... اشاره کردم سوار شن : بریم که خیلی باید تو ترافیک بمونیم . از درب خونه که زدم بیرون .... جاده اول خلوت بود و یکی دو تا خیابون نسبتا ترافیک داشت که از یه راه فرعی رفتم تا بتونم زودتر برسم .... چندتا گل فروشی توی راه دیدم که خیلی ترافیک بود نتونستم توقف کنم ...... بعد از یه ساعت رد کردن ترافیک سر منیریه ..... سر خیابون اصلی مامان اینا نگه داشتم که برم گل بخرم .... رو کردم سمتشون : با اجازه ..... من یه چند دقیقه برم گلفروشی الان برمی گردم . توی گلفروشی بدون معطلی یه سبد گل یاس و ارکیده صورتی سفارش دادم که مامان مهوش عاشقش بود .... سبد گل که اماده شد حساب کردم و از گلفروشی رفتم سمت ماشین .... حین رفتن نگاهی به داخل ماشین انداختم انگاری یکیشون نبود . نشستم پشت فرمون و گل رو گذاشتم روی صندلی بغل دستیم و برگشتم عقب که دیدم مریم تنها نشسته پرسیدم : پس کیانا خانوم کجا هستن ؟ مریم خیلی اهسته جواب داد : شما که رفتید گلفروشی .... ما هم ترجیح دادیم دست خالی نیایم منزل پدرتون .... شب عید هم بود ... دوست نداشتیم بدون شیرینی باشه . بعد به اون طرف خیابون اشاره کرد : اوناهاش .... کیانا داره برمی گرده . وقتی کیانا اومد داخل ماشین نشست و جعبه شیرینی نسبتا بزرگی رو گذاشت روی پاهای مریم که از اینه نگاهی انداختم و به حرف اومدم : راضی به زحمت هیچ کس نبودیم .... دست شما درد نکنه .... جرا تو زحمت انداختید خودتون رو . به ارومی جواب داد : زحمتی نیست .... وظیفمون بود . ماشین رو راه انداختم و جلوی ویلای بزرگ بابا درب ریموت خونه رو داشتم زدم و با ماشین وارد حیاط شدیم . دخترا چون اولین بارشون بود می اومدن اینجا محو تماشای باغ شده بودن که کار بابا بعد از بازنشستگی رسیدگی بی وقفه به این باغ بود .... اونقدری که به این باغ و گیاهاش می رسید که اینقدر با طروات و شاداب بودن . کیانا : با رسیدن به منزل پدری اقا امیر .... هم من .... هم مریم .... محو تماشای زیبایی باغ بودیم .... اونقدری قشنگ بود و قشنگ چراغونی شده بود که دوست داشتی تا اخر فقط نگاه کنی . وقتی از ماشین پیاده شدیم .... مهوش خانوم از درب اصلی منزل به استقبالمون اومد .... اقا امیر که جلوتر از ما قدم برداشته بود .... رفت سمت مهوش خانوم و مامانش رو در اغوش کشید : عیدتون مبارک مامان جان .... قابلتون رو نداره ... گفتم چون ارکیده و یاس دوست دارید براتون از همینا بگیرم . مهوش خانوم هم خنده از روی لباش محو نمیشد جوابش رو داد : خودت گلی عزیزم .... ممنون از اینکه زود اومدی .... تو نور و چراغ این خونه ایی . لبخند اقا امیر هر لحظه غلیظ تر میشد از تعاریف مامانش نسبت به خودش . 🌹با۶۰ تومن یه شبه همه ی قسمت های رمان رو تا اخر بخون 😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh لینک قسمت اول https://eitaa.com/Hesszendegi/61558 ❤️❤️❤️ ❤️
فصل دوم ..... پارت ۸۱ ‌...... به همراه مریم جلو رفتیم که مهوش خانوم اومد سمتمون : تو رو خدا چرا زحمت کشیدید .... هدف فقط دیدار روی ماهتون بود دخترای گلم .... بفرمایید داخل .... خیلی خیلی خوش اومدین .... خیلی خوشحالم کردید . از خوشامد گویی عالی مهوش خانوم سر وجد اومده بودم .... از درب اصلی خونه وارد شدیم .... اقا امیر کنار درب ایستاد تا ما اول بریم داخل و تعارف کرد . تعارف بی فایده بود ... با مریم رفتیم داخل ..... محیط خونشون خیلی گرم و صمیمی و دلنشین بود .... با اینکه بار اولمون بود اینجا می اومدیم ولی انگاری هیچ احساس غریبگی نداشتیم . همینطور که می خواستیم وارد پذیرایی بزرگ بشیم صدای پدر اقا امیر توجهمون رو جلب کرد که داشت می اومد سمت اقا امیر : به به امیر علی جانم .... از بس دیر به دیر میای اینجا دلمون واست خیلی تنگ شده بود .... عیدت مبارک پسرم . اقا امیر سرش رو انداخت پایین : دستتون درد نکنه پدر جان .... لطف دارید .... کوتاهی منو بذارید پای مشغله های کاریم .... عیدتون مبارک ... امیدوارم بهترین عید فطر باشه .‌ اقا صادق در جواب پسرش به حرف اومد : صد در صد اینطوریه .... بهترین عیده .... همه دور هم که جمع باشیم بهترین عیده بابا . بعد تازه چشمش به ما خورد که اهسته اومد سمتون : خیلی خیلی خوش اومدین .... مهوش جان و من بابت امشب بسیار خوشحالیم که شما هم در کنارما هستید .... بهتره بریم بشینیم ..... مهمونا رو زیادی سرپا نگه داشتم . با تعارفات اقا امیر و مهوش خانوم با خانواده اقا فرهاد هم که در همین ماه مبارک باهاشون اشنا شده بودیم هم سلام علیک گرمی کردیم ..... جالبیش به این بود که مامان اقا فرهاد حسابی مریم رو تحویل گرفت .... هی بهش نگاه می کرد و باعث میشد مریم از خجالت سر به زیر بشینه سرجاش و کمتر حرف بزنه . اهسته دم گوشش پچ زدم : چرا اینقدر سر به زیر نشستی مریم گلی .... میگما مادر اقا فرهاد بدجوری با ذوق داره نگاهت می کنه مریمی . سرش رو به اهستگی اورد بالا و پشت چشم غلیظی واسم نازک کرد .... که یعنی دارم اشتباه می کنم . دیگه نخواستم بیش از این اذیتش کنم و شیطنت هام رو گذاشتم واسه بعد از مهمونی .... خودش هم خوب میدونست خبرایی هست . همین لحظه زنگ خونه به صدا در اومد .... باعث شد مهوش خانوم و اقا صادق با هم از مهمونا عذر خواهی کنند : فکر کنیم خانواده اقای اسماعیلی هم اومدن .... با اجازه ما بریم استقبالشون . چند دقیقه ای طول کشید تا مهمون های جدید که سه نفر بودن به جمع ما اضافه بشن .... مردی میان سال هم سن اقا صادق که اقای اسماعیلی بود و خانومی که تقریبا نسبت به سنش خیلی جوان مونده بود که همسر اقای اسماعیلی بود .... و دختری که ارغوان اسمش بود .... مانتو کتی کوتاه به رنگ مشکی و روسری کوچکی به رنگ نسکافه ای رو گوشه شانه اش مدل دار گره زده بود . همه دوباره به احترام مهمان های جدید از جامون بلند شدیم و مهوش خانوم همه رو به هم معرفی می کرد .... تو این بین تنها چیزی که خیلی توجه منو و مریم رو به خودش جلب کرد .... چهره بر افروخته اقا امیر بود که ارغوان برای احوال پرسی به سمتش دست دراز کرده بود و همچنان دستش در هوا معلق بود . 🌹با۶۰ تومن یه شبه همه ی قسمت های رمان رو تا اخر بخون 😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh لینک قسمت اول https://eitaa.com/Hesszendegi/61558 ❤️❤️❤️ ❤️
8.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「‌‌‌‌ 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」 √ شب قدر، بیشترین رزق نصیب چه کسانی میشه؟ 🤍
دوست داری همسرت باهات هم صحبت بشه؟ 👇👇 این راههای که میگم رو امتحان کن 👈موقع حرف زدن همسرتون نشون بدین اشتیاق زیادی برای شنیدن حرفهاش دارید 👈به هیچ وجه کلامش را قطع نکنید حتی اگه حرفهای او برخلاف میل و عقیده شما باشد. 👈به هیچ عنوان اشتباهات لفظی او را به رخ نکشید! 👈به همسرتون اعتماد به نفس بدهید. 👈از قضاوت های منفی و خلاف میل او بپرهیزید! 👈از تذکر های مداوم درباره عملکرد روزانه او خودداری کنید. 👈یک شنونده خوب باشید و از دخالت در امور روزانه او و نصیحت ها جدا پرهیز کنید. چهره تان را همیشه شاد و خندان نشان دهید.
دعوا، دلخوری، زخم زبان به را در جمع نیاورید... افراد یا منتظر شما هستند یا دلسوزی های می کنند یا بعد ها برایتان می کنند
زیاد به پرو پای هم نپیچین. یه وقتایی از هم فاصله بگیرین فرصت بدین به هم تو شرایط بد طرف خودشو پیدا کنه. بذارین جای خالی تون حس بشه.
اینهمه راهی ک اومدی الکی نیس تهش قشنگه ..🌼🌿 • • 🌸 •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅